نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت سی و ششم

4.9
(8)

بامداد روی شاخه ایستاده بود و به دیوار نگاه می‌کرد.

– باید پرواز کنیم.

مهسا خشمگین به شاخه کنارش کوبید و گفت:

– میشه این‌قدر مسخره بازی نکنی؟

بامداد به ظاهر متعجب لب زد.

– مسخره‌ بازی کردم؟

نیشش شل شد.

– واقعاً باید پرواز کنیم.

مهسا وا رفته پرسید.

– ها؟!

با ترس سعی داشت به عقب برود؛ اما حضور بامداد در پشت‌ سرش مانعش میشد.

دست‌های بامداد را به پایین فشار داد بلکه رهایش کند؛ ولی بامداد محکم زیر بغلش را گرفته بود.

– نه‌نه‌نه‌نه‌نه من این کار رو نمی‌کنم، این احمقانه‌ست. تو رو خدا بامداد.

بامداد توجه‌ای به شدت ترسش نکرد و همین‌طور به جلو هدایتش می‌کرد.

داشتند به سر شاخه نزدیک می‌شدند و شاخه به نسبت نحیف‌ و شکننده‌تر میشد.

– بامداد، بامداد نه. یک راه دیگه پیدا کن.

چشمانش را بست و جیغ زد.

– بامداد من می‌ترسم، خدا لعنتت کنه من می‌ترسم.

بامداد سمت شانه‌اش خم شد و پشت گوشش پچ زد.

– سفت بگیرش.

قبل از این‌که نفس از سینه مهسا خارج شود و متوجه حرفش شود، او را به سمت دیوار پرت کرد.

مهسا با جیغ “نه” کشداری گفت که با برخورد به دیوار صدایش قطع شد.

نفسش از درد سینه‌اش گرفت؛ اما لبه دیوار را رها نمی‌کرد و محکم چشم بسته بود.

بامداد به او که از دیوار آویزان بود، نگاه کرد و زمزمه‌وار گفت:

– واقعاً یک همستری.

و نفسش را حسرت‌بار و صدادار خارج کرد.

– هی!

بیشتر از این منتظر نماند و روی دیوار پرید.

مهسا از صدای کوبشش سرش را بالا آورد و او را که بالای سرش دید، گفت:

– من رو بکش بالا دیگه.

بامداد پوزخندی زد و او را بالا کشید.

برخورد گلوله‌ای به دیوار، درست در زیر پایشان باعث شد به عقب بچرخند.

صدای ماشینی توجه بامداد را جلب کرد؛ اما مهسا وحشت زده به محافظ‌ها که اسلحه‌هایشان را به سمتشان گرفته بودند، خیره بود.

زمان زود گذشته بود یا آن‌ها دیر جنبیدند؟

به یک‌باره کسی او را هل داد که جیغ بلندی از وحشت کشید.

عوض این‌که با زمین برخورد کند، کمرش به چیزی فلز مانند خورد.

نفسش از درد حبس شد و لپ‌هایش پره هوا.

بامداد با فرزی از روی سقف ماشین سر خورد و هم زمان با پریدنش مهسا را هم سمت خودش کشید.

زیر سی ثانیه داخل ماشینی بودند که آرکا راننده‌اش بود و به سرعت داشتند از عمارت دور می‌شدند.

بامداد از بین دو صندلی خود را جلو کشید و کنار آرکا جای گرفت.

مهسا با درد و چهره‌ای درهم نشست که صدای برخورد گلوله به بدنه فلزی ماشین باعث شد جیغ بزند و دوباره به حالت خوابیده دراز بکشد.

بامداد از آینه بغل نگاهی به پشت سرشان انداخت.

سوتی کشید و گفت:

– چه هیجان‌انگیز!

سمت مهسا سر چرخاند و رنگ پریده‌اش را که دید، کج‌خندی زد.

دوباره از آینه بغل ماشین‌هایی را که تعقیبشان می‌کردند، نگاه کرد.

رو به آرکا با خونسردی گفت:

– تعدادشون زیاده‌ها!

آرکا رو به مسیر و خطاب به بامداد لب زد.

– چهل ثانیه دیگه می‌پرین.

بامداد متعجب گفت:

– چی؟

چندی بعد آرکا لب زد.

– شد سی ثانیه.

بامداد عصبی دوباره از بین آن دو صندلی رد شد که چشمش به ماشین‌های تعقیبگر افتاد.

سریع نشست که بلافاصله دو گلوله به سمتشان شلیک شد.

یکی از آن‌ها با شیشه برخورد کرد و باعث شد خرده شیشه‌ها روی پای مهسا بریزند.

بامداد نگاهش را از سینه مهسا که تند بالا و پایین می‌رفت، گرفت و به چشمان ترسیده‌اش داد.

– گوش کن همستر باید تا چند ثانیه دیگه… .

– ده.

بامداد رو به آرکا داد زد.

– مرگ!

منتظر نماند و هم زمان با چرخیدن ماشین در را باز کرد و با کشیدن مهسا دو نفری از ماشین
پایین پریدند.

جایی که پریده بودند شیب داشت به همین خاطر تا پایین غلت خوردند و کسی متوجه آن‌ها نشد.

مهسا ناله بلندی کرد.

کم مانده بود گریه‌اش بگیرد.

بامداد نشست و نفس‌زنان رو به مهسا گفت:

– خوبی؟

مهسا هم زمان با نشستنش نالید.

– بهتر از این نمیشم.

– می‌دونستم.

مهسا به محض نشستنش با پا به زانوی بامداد کوبید و گفت:

– عوضی فکر کنم دنده‌ام شکسته، آخه این چه نقشه احمقانه‌ای بود که کشیدی؟

بامداد دست روی زانویش کشید و گفت:

– عصبی‌ هستیا.

مهسا با خشم نگاهش کرد که پوزخندی زد.

مهسا با درد نفسش را رها کرد.

سینه‌اش بد درد می‌کرد.

امیدوار بود دنده‌هایش نشکسته باشند.

به جاده بالای سرشان نگاه کرد و گفت:

– حالا اون کجا رفت؟

بامداد بلند شد و خاک شلوارش را تکاند.

– می‌دونی؟ قبلاًها وقتی تو همچین شرایطی گیر می‌افتادیم اون یکی که بار اضافه نداشت، مسئول پیدا کردن ماشین میشد.

احیاناً مهسا که بار اضافه نبود؟!

از شیب بالا رفت و در همان حین گفت:

– نگرانش نباش، اون خودش رو می‌رسونه.

مهسا با غیظ گفت:

– من هیچ وقت نگران شماها نمیشم.

بامداد به طرفش چرخید و لب زد.

– واقعاً؟… چه دل‌سنگ!

مهسا پشت چشم نازک کرد و خواست بلند شود که درد سینه‌اش مانعش شد.

با ناله و گریه‌ای بی اشک گفت:

– خدا لعنتتون کنه.

بامداد همان چند قدمی که بالا رفته بود را با پرشی پایین آمد.

کنار مهسا روی پنجه‌هایش نشست و لاخ مویش را کنار زد.

– ببخشید که نقشه‌کش جناب‌عالی بودا.

مهسا با چشمان پرش داد زد.

– من چه می‌دونستم قراره لو بریم؟

بامداد سمتش خم شد و زمزمه کرد.

– از این به بعد بدون.

طی یک حرکت دست زیر زانویش برد و بلندش کرد.

مهسا به قدری درد داشت که نخواهد اعتراضی کند و شرمش را پشت اخمش پنهان کرد.

***
پویا با بهت و نگرانی به آن دو خیره بود.

وضعیت ناخوش مهسا وادارش کرد تا آرام بپرسد.

– خوبی دختر؟

مهسا سری به تایید تکان داد و با دستی که روی سینه‌اش بود، از کنار بامداد عبور کرد و از در فاصله گرفت.

بامداد خطاب به پویا لب زد.

– من هم خوبم.

این را گفت و پشت سر مهسا به طرف سالن رفت.

پویا همان‌طور که در را می‌بست، زمزمه کرد.

– خب به من چه؟

حبیب با دیدن مهسا و بامداد حیرت زده از روی کاناپه بلند شد.

از چهره تک‌تکشان نگرانی هویدا بود.

فرزین تنها پرسید.

– پس آرکا؟

بامداد خودش را روی کاناپه انداخت و گفت:

– میاد.

سجاد خیره مهسا بود و مهسا خیره او.

آرام از روی کاناپه بلند شد.

از همه بیشتر او بود که با اعلام خطر مهسا دلش را از دست داد.

تمامش را برای نگرانی قل کوچکش کنار گذاشته بود و حال که او را سالم و زنده کنارش می‌دید… .

ناگهان با خشم به سمت مهسا خیز برداشت که مهسا هم بیخیال دردش شد و فوراً دوید.

سجاد عصبی داد زد.

– فرار کن مهسا، فرار کن!

دل نگران بود و می‌دانست اگر مهسا به دستش بیوفتد شاید چندان خوب این نگرانیش را ابراز نکند.

پویا نگاه گرفت از آن دو نفر و جایی کنار حبیب نشست.

خطاب به بامداد که هنوز به جای خالی آن خواهر و برادر چشم دوخته بود، گفت:

– شاید باورت نشه؛ اما گریه کرد.

اشاره‌اش به سجاد بود و بامداد با بیخیالی به او نگاه کرد.

– خب به من چه؟

پویا جا خورد.

از طرز بیانش مشخص بود که زمزمه‌اش را شنیده.

پشت چشم نازک کرد و روی گرفت.

شال از روی شانه‌های مهسا لیز خورده بود.

سجاد عصبی به موهایش چنگ زد که مهسا با درد جیغ کشید.

سریع چرخید و او هم به جان موهای سجاد افتاد.

سجاد می‌کشید، مهسا می‌کشید.

داد سجاد بلند میشد، جیغ مهسا بلند میشد.

سجاد فریاد زد.

– دختره‌ی احمق فقط ادعاته؟ داشتی خودت رو به کشتن می‌دادی الاغ.

– آی… بتوچه.

محکم‌تر موی سجاد را کشید که سجاد هم متقابلاً چنین کرد.

همان‌طور که با دست آزادش داشت کله سجاد را از خودش دور می‌کرد، گفت:

– ولم کن.

– خیلی خری.

– آخ سجاد خر میگم ولم کن.

با حرص به صورت سجاد چنگ زد که داد سجاد بلند شد و با کف دست ضربه نسبتاً محکمی به سر مهسا کوبید.

چند دقیقه بعد به سالن برگشتند.

به جمع که رسیدند، بامداد پوزخندی زد و خطاب به مهسا گفت:

– اون‌ها نکشتنت؛ اما انگار داداشت این قصد رو داشت.

مهسا با آن رنگ سرخ و موهای افشان و پریشانش سر چرخاند و به سجاد و موهای پریشانش نگاه کرد.

جای چنگش پوستش را قرمز کرده بود.

پشت چشم نازک کرد و از سجاد فاصله گرفت.

سجاد نیز با پشت چشم نازک کردن روی کاناپه نشست.

مهسا خودش را به اتاقش رساند و با درد و ناله روی تختش دراز کشید.

نفسش به سختی بالا می‌آمد.

چشمانش را بست و نفس‌نفس زد.

کم‌کم خنده کوتاه و تلخی روی لب‌هایش نشست.

آن‌قدر مرگش را نزدیک می‌دید که دلتنگ دعوای خواهر_ برادریشان شده بود.

قطره اشک از گوشه چشمش به سمت شقیقه‌اش پیش رفت.

زندگی چه خوب بود!
***
کاپشن چرم کوتاه سینه‌ایش روی مانتوی کوتاه و جذبش به خوبی اندام باریکش را به رخ می‌کشید.

با پوتین‌های پاشنه‌ بلندش در حالی که تند قدم برمی‌داشت، سمت خروجی حیاط می‌رفت.

اخم‌هایش از مکالمه کوتاه و تندی که با دوست پسر یک ماهه‌اش، آرمین داشت، درهم رفته بود.

با این‌که پشت تلفن حرف‌هایشان را به‌هم زده بودند؛ اما باز هم قرار بود داخل کافه همدیگر را ببینند.

دلیل کناره‌گیری آرمین را می‌دانست.

مشکل همیشگی که با دوست پسرهایش داشت سر همین موضوع بود.

برخلاف تصوری که از او داشتند، دختر پر توقعی نبود، شاید حتی گرفتن یک خرس کوچک آویزی هم او را خوشحال می‌کرد؛ اما به خاطر ظاهر زندگیش پسرهایی که جذبش می‌شدند، درست زمانی که باید خودی نشان می‌دادند عقب می‌کشیدند.

شاید ترس از این‌که نتوانند توقعاتش را برآورده کنند باعث این کناره‌گیری میشد.

نمی‌خواست این یکی را هم از دست بدهد.

اصلاً تولد چه بود که کادویش مهم باشد؟

روز تولد هم یک روز بود از سیصد و شصت و پنج روز سال.

مردم بی خودی آن را بزرگ می‌کردند.

از چهار پله‌ عریض موزائیکی پایین رفت.

هنوز کاملاً به خروجی نرسیده بود که چهار محافظ در حالی که یک مرد هیکلی را به همراه داشتند، وارد حیاط شدند.

حیرت زده به آن مرد نگاه کرد که روی سرش پارچه کشیده بودند.

محافظ‌ها بی توجه به او به مانند ربات از کنارش گذشتند.

برگشت و به قامت بلند مرد نگاه کرد.

یعنی که بود؟

حدسش را میزد روی دم پدرش پا گذاشته که او را این‌گونه طناب پیچ آورده‌اند؛ ولی به راستی که بود؟

– صبر کنین.

با مکث محافظ‌ها اخم درهم کشید و با قدم‌هایی محکم دوباره مقابلشان ایستاد.

– کیه؟

یکی از آن‌ها مودبانه گفت:

– خانوم لطفاً برین کنار.

دست به کمر زد و گفت:

– نشنیدی چی گفتم؟

محافظ باز هم بی توجه‌ای کرد.

– آقا منتظرن خانوم.

لب‌هایش را از حرص به‌هم فشرد و طی یک حرکت سریع پارچه را از روی سر مرد بیرون کشید که با دیدن چشمان ترسناکش بی اختیار قدمی به عقب تلو خورد و پارچه از دستش افتاد.

مرد خنثی و بی حالت نگاهش می‌کرد.

محافظ‌ها با کشیدن بازویش او را با خود همراه کردند.

هستی تازه توانست نفس بگیرد.

آن چشمان قهوه‌ای مگر چه داشتند؟

چرخید و دوباره به آن مرد نگاه کرد.

طوری با غرور گام برمی‌داشت گویی او نبود که دستانش را بسته‌اند و به قتلگاهش آورده‌اند.

با وجود بیست و دو سال عمرش هنوز از کار و حرفه پدرش چیزی نمی‌دانست؛ اما همین قدر آگاه بود که بداند کارش خطرناک است و الا چه نیازی به این همه محافظ بود؟

لب‌های رژ زده‌اش را با زبان خیس کرد.

برای بیرون رفتن دودل بود.

میل زیادی داشت تا بداند پدرش با او چه کار دارد.

اصلاً او کیست؟

با رفتن محافظ‌ها سریع خودش را به پشت ساختمان رساند.

آرمین و امثالش همیشه بودند، الآن بایستی به جوابش می‌رسید.

باید می‌فهمید در ساختمان پشتی چه می‌گذرد که اجازه ورود به آن را نداشت.

محافظ‌های بین دو ساختمان مانعش شدند.

یکی از آن‌ها جلو آمد و با جدیت لب زد.

– مشکلی پیش اومده خانوم؟

لپ کلامش “برو پی رد خودت” بود.

می‌دانست مقاومت کردن در برابر آن زبان نفهم‌ها که تنها گوش به حرف پدرش بودند، بی فایده است.

ایشی گفت و با اکراه راه آمده را برگشت.

راه دیگری هم بود که خودش را به ساختمان پشتی برساند.

تا به حال اجازه ورود به آن‌ را نداشت چرا که هرگاه قربانی جدیدی وارد ویلا میشد، مستقیماً به آن‌جا منتقل میشد؛ حال یا اصلاً او را نمی‌دید یا هم اگر چشمش به او می‌افتاد، زخمی و رو به مرگ بود که با کمک محافظ‌ها از ویلا خارج میشد.

باید می‌فهمید پدرش آن‌جا چه می‌کند.

محتاطانه به سمت اتاق کار پدرش رفت.

آن‌جا تنها جایی بود که به حیاط پشتی راه داشت.

محافظ درشت هیکل کنار در او را وادار می‌کرد تا بهانه‌ای برای داخل رفتن پیدا کند.

از پشت نرده طلایی به او چشم دوخته بود.

با خطور فکری سریع گوشیش را از داخل جیب کاپشنش بیرون کرد و کنار گوشش گذاشت.

همان‌طور که داشت از دو پله آخر بالا می‌رفت، گفت:

– داخل کشوی میزت؟ باشه‌باشه. آره، الآن رسیدم. باشه میارمش.

گوشی را نمایشی قطع کرد و با جدیت و نگاهی سرد به محافظ گفت:

– برو کنار.

محافظ که شاهد مکالمه بود، بی هیچ حرفی کنار رفت.

هستی جلوی لبخندش را گرفت و با چرخاندن دستگیره وارد اتاق کار پدرش شد.

به طرف در تمام شیشه‌ای که پشت پرده بود، رفت.

قبل از این‌که از اتاق خارج شود، برگشت و نگاهی به در بسته اتاق انداخت.

با مطمئن شدنش در شیشه‌ای را کنار کشید و از پله‌ها که او را به حیاط می‌رساندند، پایین رفت.

محافظ‌ها یا بین دو ساختمان بودند که از جایی که قرار داشت دیدی به او نداشتند، یا هم گوشه_کناره‌های دیوار نگهبانی می‌دادند که باز هم دیدی به او نداشتند.

با این حال محتاطانه سمت ساختمان دوید.

بار اولش بود و هیجان داشت.

با تپش قلبی بالا در را باز کرد و وارد شد.

سکوت و خلوت اطراف او را سردرگم می‌کرد.

نمی‌دانست کجا باید به دنبال پدرش بگردد.

ناچاراً سمتی را گرفت و بی صدا به طرف درهای بسته‌ای که در دیدرسش قرار داشتند، رفت.

ساختمان زیادی خالی و بی روح بود و این به میزان هیجانش اضافه می‌کرد.

نفسش را به یک‌باره خارج کرد و آرام دستگیره را کشید.

منتظر ماند تا سر و صدایی بشنود؛ ولی اتفاقی نیوفتاد.

اول یک چشمش را باز کرد و سپس چشم دیگرش را.

آب دهانش را قورت داد و در را باز کرد.

اتاقی خالی به چشمش خورد.

حتی پنجره‌اش پرده نداشت.

خالیِ خالی بود.

به طرف در دیگر که چند قدمی فاصله داشت، رفت.

دستش را سمت دستگیره‌اش برد که… .

– آقا اگه بفهمن شما این‌جایین خیلی ناراحت میشن.

چشمانش را محکم به‌روی هم بست.

لعنتی!

چرخید و به محافظ مقابلش نگاه کرد.

او دیگر از کجا پیدایش شد؟

ظاهراً متوجه شده است که در اتاق نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

خسته نباشی آلباتروس جان.

Fateme
1 سال قبل

و منی که کراش زدم رو بامداد 😂💔
عالی بود خیلییی قشنگ بود خیلیییی

Narges banoo
1 سال قبل

آدم اسیر گرگ بیابون بشه اسیر این بامداد یوزپلنگ نشه😐💔

لیلا ✍️
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود، از دست کارای بامداد و مهسا خنده‌ام گرفت😂 شخصیت‌های جدیدی وارد داستان میشند و هیجانش هم زیاد میشه دوست دارم بدونم هستی واقعاً کیه پدره‌اش چیکاره‌ست!

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

پدرش😂🤦‍♀️

مائده بالانی
1 سال قبل

خیلی زیبا بود خسته نباشی 🌹

𝐸 𝒹𝒶
1 سال قبل

خسته نباشیی خدا قوت
این همستر گفتناش خیلی کراشه🥲😂

Fateme
پاسخ به  آلباتروس
1 سال قبل

آقا من بامداد رو زودتر سفارش داده بودم بکشید کنار برو کنار خانوم مال خودمه😂

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x