نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت هفتم

4.7
(39)

“چشم قشنگای آلباتروس سلام. از این به بعد رمان ♡در بند زلیخا♡ و ♡سمبل تاریکی♡ در روزهای زوج پارت‌گذاری میشه… یا حق!”

فرزین دست در جیب شلوار تنگش به طرف صندلی‌های نرم رفت.
رفیعی بالاخره از بهت خارج شد و میز را دور زد.
– آقای رسولی؟!
سپس به دو خانم جوان نگریست و لب زد.
– سلام… خوش اومدین.
دستش را به سمت فرزین دراز کرد و خجل به حرف آمد.
– متوجه اومدنتون نشدم. نگهبان خبری نداد.
فرزین با تکبر دستش را آرام فشرد و گفت:
– لازمه برای ورود به شرکتم اجازه بگیرم؟
رفیعی لبخندی شرمگین زد و با نگاهی متواضع گفت:
– جسارت نداشتم پسرم.
رو به خانم‌ها کرد و گفت:
– لطفاً بفرمایید.
و از مقابل صندلی‌ها کنار رفت تا همتا و رقیه بشینند.
همتا با دقت به رفیعی‌ نگریست.
چهره‌اش زیادی معصومانه بود.
بعید می‌دانست که از حرفه اصلی فرزین و حتی رئیس سابقش اطلاعی داشته باشد.
موهای سرش کم پشت بود گویی ریش نسبتاً بلندش مانع رشدشان شده بود.
سن بالا می‌نمود و الحق که با یک نگاه هم میشد روی تجربه‌هایش تکیه کرد.
از همه مهم‌تر آهنگ صدایش بود.
دلنشین و گوش‌نواز.
همتا به آرامی لب زد.
– سلام.
رقیه نیز سلام کرد.
مرد جوان که هنوز مهمان‌ها برایش نا آشنا بودند، بالطبع به آن‌ها سلام و خوش‌آمد گفت.
بعد از تعارفات تکراری فرزین روی صندلی نشست که پس از او رقیه و همتا روی صندلی نشستند.
رفیعی با متانت پرسید.
– چی میل دارین بگم بیارن؟
فرزین که نزدیک میز جای داشت، با خودکار ور رفت و جواب داد.
– قهوه.
نگاه رفیعی سمت خانم‌ها رفت.
رقیه با لبخندی کوچک گفت:
– توی این هوا چایی بیشتر می‌چسبه.
همتا لب زد.
– چایی لطفاً.
رفیعی به تایید سری تکان داد و خطاب به پسر کنارش گفت:
– صادقی، سریع برو به احمدعلی بگو دو فنجون قهوه و چایی بیاره.
صادقی برگه‌های روی میز را سریع جمع کرد و پس از کسب اجازه اتاق را ترک کرد.
رفیعی روی صندلی مقابل فرزین نشست و بحث را شروع کرد.
– درگیر مسائل اخیر شرکت بودم برای همین قرار امروز رو بالکل از خاطر بردم. عذر می‌خوام.
فرزین طعنه زد.
– پیر شدی.
رفیعی به زدن لبخندی متین اکتفا کرد.
نگاهش را بالا آورد و به خانم‌ها دوخت.
شنیده بود که قرار است وارد شراکتی شوند و طرف حسابشان یک زن است؛ اما نمی‌دانست کدام یک از خانم‌ها مخاطبش است.
با وجود این‌که همه کاره شرکت بود؛ ولی فرزین اطلاعات زیادی به او نداده بود.
فرزین نگاهش را از خودکار گرفت و آن را روی میز پرت کرد.
– سفارش‌هایی که داده بودم انجام شده؟
رفیعی نیز به همان جدیت جواب داد.
– بله. نوروزی رو به بخش دیگه منتقل کردم. طبق خواسته‌تون الآن میز منشی خالیه.
فرزین سری به تایید تکان داد و زمزمه کرد.
– خوبه.
نفس عمیقی کشید و سرش را سمت رقیه که کنارش نشسته بود، چرخاند.
رقیه از سنگینی نگاهش به او چشم دوخت.
فرزین با درنگ نگاهش را از او گرفت و چشم در چشم رفیعی شد.
– معرفی می‌کنم؛ مریم ناصر، نامزدم و خانم ارجمند.
حین حرفش با دست اشاره کوچکی به دخترها کرد.
چند لحظه‌ای سکوت شد.
رفیعی با حیرت نگاهش را روی فرزین و رقیه چرخاند.
می‌دانست که فرزین عادت دارد همیشه بی مقدمه شروع کند، با این حال این خبر برایش زیادی تکان دهنده و شوکه کننده بود.
تک‌خندی زد و گفت:
– تبریک میگم.
رقیه زیر چشمی به قیافه خنثی فرزین نگاه کرد.
از سکوتش بالاجبار رو به رفیعی با لبخند گفت:
– ممنون… ناگهانی شد.
در جوابش لبخند رفیعی عمیق‌تر شد.
همتا که حوصله‌اش کمابیش ته دیگ شده بود،
بهتر دید خودش افسار جو را به دست گیرد.
فضای اتاق برایش کسل کننده شده بود.
سر جایش نامحسوس جابه‌جا شد و با صدایی رسا گفت:
– آقای رسولی از شما خیلی تعریف کردن. حقیقتاً اداره چنین شرکتی وظیفه سنگینیه.
کمی مکث کرد و آرام‌تر گفت:
– کتایون ارجمند هستم. فکر کنم آقای رسولی من رو از قبل بهتون معرفی کرده باشن.
و نگاه معنادار و کوتاهی به فرزین انداخت.
رفیعی سری به تایید تکان داد و خواست جوابش را بدهد که تقه‌ای به در خورد.
رفیعی اجازه ورود داد و احمدعلی با سینی فنجان‌ها و مقداری بیسکویت وارد شد.
***
مرد قوی هیکل و درشتی مقابلش قرار داشت.
پشتش به او بود و جز حجم عظیمی از سیاهی چیز دیگری از او نمی‌دید.
چادر سفیدش را به خود فشرد.
به گونه‌ای درون چادرش مخفی شده بود.
آرام به سمت مرد رفت.
در کوچه‌شان حضور داشتند و با خانه‌شان فقط چند متر فاصله داشت.
جلوتر رفت که ناگهان صدای غرشی نگاهش را بالا آورد.
آتش به مانند گلوله‌ای در آسمان می‌چرخید.
بیشتر که دقت کرد ماشینی را درون آتش دید.
ماشینی که چهره گریان مادرش را به تصویر کشیده بود.
از صدای ناله‌اش وحشت زده چشمانش را باز کرد.
اتاق نیمه تاریک و زمان از دستش در رفته بود.
صورتش خیس عرق و نفس‌نفس میزد.
هنوز هم حس ترس پوستش را می‌سوزاند.
می‌توانست تصور کند که پوستش دانه‌دانه شده، انگار سردش شده باشد.
با کرختی و ضعف به دستانش تکیه زد و نشست.
خود را به عقب رها کرد و به تاج تخت تکیه زد.
چشمانش بسته بود.
صحنه آتش‌سوزی هیچ‌گاه رهایش نمی‌کرد.
شده بود عینکش یا شاید هم چشم‌هایش.
یک عضو جدا نشدنی.
بدنش لرزش نامحسوسی داشت.
پاهایش بی حس شده بود.
از این‌که با قرص شبش را صبح نکرده بود، خود را لعنت می‌کرد.
باید می‌دانست که امشب را بی کابوس نمی‌گذراند.
مگر می‌شود روز اول کاریش شب دردناکی در مشت نداشته باشد؟
روزی که فقط به آشنا شدن با کارمندهای دیگر گذشت و کمی با محیط خو گرفت؛ اما همین ریزه کار‌ی‌ها برایش می‌گفتند که دومین گام را به سمت شاهین برداشته.
اولین گام در سرش طی شده بود.
مرگ شاهین!
به صورتش دست کشید تا کم‌کم خودش را حس کند.
پاهایش را دراز کرد.
لعنتی هنوز هم بی حس و سست بودند.
صدای تلفن همراهش از روی عسلی سکوت ترسناک اتاق را ترسناک‌تر شکاند.
سرش را به همان سمت چرخاند.
یعنی چه کسی این وقت شب با او تماس گرفته؟
اخمی از سر ابهام کرد و سمت عسلی خم شد.
گوشیش را برداشت که با دیدن اسم روی صفحه اخمش غلیظ‌تر شد.
فوراً تماس را وصل کرد و با نگرانی خواست حرفی بزند که صدای هق‌هق آرام نسیم به نگرانیش افزود.
– الو نسیم؟!
پشت خط کمی در سکوت گذشت.
عصبی گفت:
– الو؟ چی شده نسیم؟
– آبجی!
ناله بلند نسیم به هق‌هق بلندتری ختم شد.
داشت زهر ترک میشد.
چه بلایی سر خواهرش آمده بود؟
آن هم ساعت دو نصف شب؟!
– چی شده؟ داری نصف جونم می‌کنی.
نسیم به سکسکه افتاده بود.
مشخص بود که از خیلی وقت پیش در حال گریه بوده.
– الو؟ الو صدام رو داری؟… پوف نسیم حرف بزن… الو؟!
بالاخره نسیم به حرف آمد.
صدایش ضعیف و به سختی از میان سکسکه‌اش شنیده میشد.
– کابوس دیدم. خواب دیدم که… که زبونم لال بلایی سرت اومده.
داشت دوباره گریه‌اش می‌گرفت و حرف‌هایش با ناله ادا میشد.
– حالت خوبه آبجی؟ وای نمی‌دونی چه‌قدر ترسیدم. الآن که دارم صدات رو می‌شنوم آرومم.
با شنیدن حرف‌هایش چشمانش را بست و نفسش را آه مانند رها کرد.
کاش می‌توانست بگوید که دل به دل شده‌اند و او نیز شبش را با کابوس گذرانده؛ اما به گفتن:
– من حالم خوبه دیوونه. ترسوندیم با این وضع گریه کردنت.
اکتفا کرد.
نسیم دلخور گفت:
– دیشب چرا بهم زنگ نزدی؟ دلم شور میزد. نمی‌دونم چرا؛ اما نگران بودم. منتظر موندم؛ ولی زنگ نزدی. وقتی هم باهات تماس گرفتم در دسترس نبودی.
حق با او بود.
ساعت شش که به خانه برگشت، مستقیماً وارد اتاقش شده بود.
دوباره تنهاییش را می‌خواست.
یک خلوت مطلق.
از سکوتش نسیم مردد گفت:
– واقعاً حالت خوبه؟ دروغ که نمیگی همتا؟
با شوخی کذایی لب زد.
– نصف شب من رو از خواب بی خواب کردی بعد می‌پرسی حالم خوبه؟ چیزیم نیست. ببینم دیشب شامت سنگین نبوده که؟
نسیم عصبی گفت:
– مسخره نشو دیگه.
تک‌خندی دروغین زد و گفت:
– بیخیال. در ضمن نبینم دوباره بیخودی بد به دلت راه بدی‌ها. من این‌جا جام امنه. چیزیم نیست. باشه؟
نسیم با کشیدن آهی زمزمه‌وار گفت:
– باشه. فقط قول بده مراقب خودت هستی.
به لحن لوسش لبخندی زد.
زمزمه کرد.
– چشم.
چند دقیقه بعد نسیم رضایت داد خداحافظی کنند.
ریه‌ سنگینش را از آه سبک کرد.
سرش را به تاج تخت تکیه داد و چشمانش را بست.
با چرخیدن دستگیره میان پلک‌هایش را باز کرد.
رقیه با احتیاط وارد شد و وقتی که او را بیدار دید، کمر صاف کرد.
– تو هم بیداری؟
همتا سرجایش جابه‌جا شد و در عوض جوابش پرسید.
– چرا نخوابیدی؟
رقیه آرام به سمت تخت نزدیک شد.
رویش نشست و نفس عمیقی کشید.
با تاب دادن به پاهای آویزانش گفت:
– راستش کمی استرس دارم.
– استرس کمت بی خوابت کرده؟
رقیه تمام رخ سمت همتا چرخید و چهارزانو شد.
قیافه‌اش نگران می‌نمود.
دستان همتا را میان دستانش گرفت و گفت:
– دایی خان حکم پدرم رو داره. وقتی هست پشتم سفته، محکمه.
لب‌ بالاییش را گاز گرفت.
– خب چه‌طور بگم؟
پس از مکثی با درنگ ادامه داد.
– این‌که دایی خان از قصد اصلیمون بی خبره و نمی‌دونه با چه نیتی به شاهین داریم نزدیک می‌شیم، خب… خب… .
زیر زیرکی به همتا نگاه کرد.
چهره‌اش خنثی و نگاهش؛ ولی سرد بود.
– اجباری نیست رقیه… می‌تونی ادامه ندی.
رقیه عصبی دست‌هایش را با ضرب رها کرد و گفت:
– مفت نگو. منظورم این نبود.
همتا عکس‌العملی نشان نداد.
قیافه رقیه دوباره آویزان شد و گفت:
– چرا به دایی خان نگیم؟ اون می‌تونه کمکمون کنه. تجربه بیشتری نسبت… .
همتا میان حرفش پرید.
– کسی که من رو دست کم بگیره، اجازه نداره از برنامه‌هام با خبر باشه. دایی خان درسته بیشتر وقت‌ها پشتم دراومد؛ اما به اندازه‌ای بهش بها میدم که باورم داشته باشه.
با اخمی کم رنگ نگاهش را به افق داد و گفت:
– می‌دونم اگه بفهمه قصد و غرضم از این نزدیکی چیه مانعم میشه.
نگاهش را مصمم بالا آورد و محکم ادامه داد.
– و این چیزی نیست که دنبالشم.
– اما همتا… .
همتا با اخم خشک شده روی پیشانیش بی توجه به حرفش از تخت پایین رفت و لب زد.
– دیگه نمی‌خوام بحثی کنم.
آرام به طرف پنجره رفت.
پرده‌اش را کشید و پنجره را باز کرد که بلافاصله سرمای حجیمی وارد اتاق شد.
چشمانش را بست و سعی کرد از این خنکی لذت ببرد.
به گونه‌ای قصد داشت ذهن متلاطمش را آرام کند.
رقیه با گام‌هایی کوچک پشتش قرار گرفت.
جفتشان خیره به شهر تاریک و سرد بودند.
رقیه دستش را روی شانه همتا گذاشت و لب زد.
– درسته دایی خان جای پدرمه؛ اما… .
به همتا که همچنان به افق زل زده بود، نگاه کرد و در ادامه گفت:
– وقتی تو هم هستی می‌دونم اوضاع خوب پیش میره.
شانه‌اش را نرم فشرد و نگران گفت:
– ولی این‌که تمام مسئولیت‌ها روی شونه تو باشه آزارم میده.
همتا حرفی نزد.
حتی مسیر نگاهش را هم برای لحظه‌ای عوض نکرد.
رقیه آهی کشید.
با دوباره فشردن شانه‌اش از او فاصله گرفت و سمت در رفت.
***
رقیه در حالی که برگه‌های زیادی زیر دستش بود، به پیام دادن مشغول شد.
دو ساعت بیشتر نمیشد که آمده بود؛ اما از بی کاری و سکوت راهرو حوصله‌اش داشت سر می‌رفت.
از این تظاهر کردن‌ها، صبر کردن‌ها دیگر داشت خسته میشد.
کاش می‌توانست این قضیه را زودتر فیصله دهد.
پیامکش را به مائده فرستاد که صدای گام‌ها و عطری مردانه توجه‌اش را جلب کرد.
سرش را بالا آورد.
با دیدن شخصی آشنا چشم گرد کرد و سریع ایستاد.
مرد با اعتماد به نفسی خاص به طرف میز رفت و رو به او موقرانه گفت:
– سلام.
رقیه دستپاچه شده بود.
نمی‌دانست چه عکس‌العملی نشان دهد.
با دهانی نیمه باز و چشمانی حیران خیره‌خیره به تیله‌های آبیش نگاه می‌کرد.
– خانوم؟
با صدای دوباره‌اش از خلسه خارج شد و تکان نامحسوسی به خود داد.
اخم درهم کشید و جدی گفت:
– سلام. بفرمایین.
مرد با کمی مکث و نگاهی مرموز به او جواب داد.
– جناب رسولی تشریف دارن؟
رقیه مشکوک نگاهش کرد.
در آخر زمزمه‌وار لب زد.
– بله هستن. یک لحظه صبر کنید بهشون اطلاع بدم.
روی صندلیش نشست و در حالی که داخلی را می‌گرفت، با نگاه مرموز و مبهمش مرد را زیر نظر داشت.
– سلام آقای رییس. یک آقایی اومدن… .
مرد حرفش را قطع کرد و آرام گفت:
– شاهین هستم.
رقیه زبان روی لب‌هایش کشید و با لحنی که فقط خودش و فرزین درکش کنند، حرفش را اصلاح کرد.
– آقای شاهین اومدن با شما کار دارن… بله حتماً.
تماس را قطع کرد و با متانت ایستاد.
دستش را به طرف در اتاق فرزین دراز کرد و با نگاهی که غرور و سردی رویش پهن شده بود، گفت:
– بفرمایید، منتظرتونن.
شهاب لبخند کم رنگی نثارش کرد و خفیف سری تکان داد.
به طرف در رفت و نگاه رقیه هنوز رویش بود.
با داخل رفتن شهاب رقیه فوراً از پشت میز بیرون پرید و سمت اتاق همتا پا تند کرد.
در را بدون کسب اجازه‌ای وحشیانه باز کرد که همتا را کنار پنجره پشت به اتاق دید.
در را بست و خود را به او رساند.
نفسی گرفت تا حرفش را بزند، همتا خنثی گفت:
– می‌دونم.
رقیه نفسش را بی صدا خارج کرد.
منتظر نگاهش کرد که همتا پس از چندی سمتش چرخید.
اتاق بابت باز بودن پنجره به مانند یخچال شده بود.
گویا همتا نیز این سرما را بلعیده بود چرا که لحن صدایش آرام و سرد بود.
– مهمونمون رو منتظر نذاریم.
رقیه عمیق به چشم‌های همتا نگاه کرد.
نمی‌دانست او هم می‌تواند خونسرد عمل کند یا نه.
مردد پرسید.
– من برم قهوه بیارم؟
همتا پوزخند محوی زد و گفت:
– اول باید سلیقه مهمونمون رو بدونیم.
جمله‌اش دو رنگه بود، دو پهلو بود و رقیه بلافاصله منظورش را گرفت.
همتا با مرتب کردن شالش گفت:
– خب دیگه بریم.
رقیه با گیجی و پریشانی سری به تایید تکان داد و گفت:
– آره، ممکنه فرزین گند بزنه.
همتا گام برداشته را پس داد.
چشم در چشم رقیه محکم گفت:
– خوب گوش کن رقیه. همه باید بفهمن که تو نامزد فرزینی و… خب…‌ عاشق هم!
رقیه که با شنیدن این حرف خود را پیدا کرده بود، از انزجار اخم درهم کشید و حرفی نزد.
همتا با درنگ و دودلی نگاهش را از او گرفت.
اتاق را ترک کردند و سمت دیگر راهرو پیش رفتند.
رقیه با تردید کنار میزش ایستاد.
همتا به در که رسید، به عقب چرخید و نگاهی حواله رقیه کرد.
نفس عمیقی کشید و تقه‌ای به در کوبید.
با صدور اجازه دستگیره را کشید.
نگاهش پایین بود.
به آرامی داخل رفت و سرش را بالا آورد.
فرزین حتی به احترام مهمانش هم از سمتش پایین نیامده بود و در پشت میزش جای داشت.
برای اولین بار از این غرورش خوشش آمد.
نگاهش چرخید و مردی را که شباهت زیادی به پدر گرگ صفتش داشت، روی مبل دید.
چشم‌های آبیش تنها جزئی بود که هر گاه می‌دیدشان آسمان کودکیش را به خاطر می‌آورد که چه ساده سیاه شده بود.
به رفیعی نگریست که مقابل شاهین نشسته بود.
تمام این مکثش در حد چند ثانیه دراز شد.
سرش را بالا گرفت و با سینه‌ای جلو خزیده سمت مبل‌ها رفت.
آقایان به احترامش بلند شدند.
رو به رفیعی سری تکان داد و چشم در چشم شهاب شد.
لحنش رسمی و سرد بود.
– آقای شاهین؟
شهاب با زدن لبخندی محو جواب داد.
– و خانم ارجمند!
پوزخند همتا از دید دور نماند.
طعنه زد.
– پس نیازی به آشنایی نیست… سلام، خوش اومدید.
شهاب در جوابش با لبخند گفت:
– خیلی وقت بود که آقای رسولی وارد کار نشده بودن. وقتی خبردار شدم که زیر شراکت رفتن، واجب دونستم حتماً عرض ادبی بکنم… سلام.
همتا سری به تایید تکان داد و گفت:
– بفرمایید لطفاً.
و سپس خودش زودتر از همه نشست.
کنار رفیعی نشسته بود و عطر ملایمش آرامش می‌کرد.
فرزین نگاهش را از روی همتا برداشت و خطاب به شهاب گفت:
– هنوز هم قهوه، درسته؟
شهاب حرفش را کامل کرد.
– و ساده.
طعنه‌ها تا پشت لب‌های همتا می‌آمدند که بگوید “مگه کفتارهایی مثل شما تلخی رو هم می‌شناسن؟” ولی به گفتن:
– من هم چایی لطفاً.
راضی شد.
فرزین نگاهش از روی همتا سمت رفیعی خزید که رفیعی نیز چای سفارش داد.
فرزین داخلی را گرفت و سفارش‌ها را داد سپس دوباره حواسش را به جو سنگین و رسمی اتاق داد.
همتا بحث را در دست گرفت.
– جناب شاهین بزرگ چرا نیومدن؟ ما رو قابل ندونستن؟
شهاب مودبانه سرجایش جابه‌جا شد تا کتش در تنش میزان شود.
در جوابش گفت:
– پدر کسالت داشتن وگرنه حتماً به دیدنتون می‌اومدن.
همتا ابروهایش را بالا داد و خونسردی نگاهش؛ اما همچنان به چشم می‌خورد.
تا چند دقیقه بحث‌هایشان حول حرف‌های متفرقه و احوال شاهین بزرگ پیش رفت.
در به صدا درآمد که فرزین گفت:
– بفرمایین.
دستگیره کشیده و رقیه در حالی که سینی نوشیدنی‌ها به دستش بود، با اکراه وارد شد.
آرام سمت صندلی‌ها رفت و فنجان هر کس را مقابلش گذاشت.
از این خم و راست شدن‌ها آن هم در کنار سه مرد که از قضا دو نفرشان بوی گرگ و نجاست می‌دادند، بیزار بود.
اجباراً رو به فرزین گفت:
– کاری ندارید با من؟
فرزین در عوض جوابش آرام لب زد.
– لطفاً بشین.
رقیه نیم نگاهی به شهاب انداخت.
در سکوت کنار همتا جای گرفت و سینی را روی میز شیشه‌ای گذاشت.
فرزین دستی به کراواتش کشید و با درنگ نگاهش را از رقیه گرفت سپس رو به شهاب گفت:
– لازمه کسی رو بهتون معرفی کنم.
با دست رقیه را نشان داد و گفت:
– نامزدم، خانم ناصر.
شهاب با نگاهی متعجب رقیه را از نظر گذراند.
دوباره به فرزین نگاه کرد و برای باری دیگر به رقیه نگاه کرد.
این‌بار دقیق‌تر خیره‌اش شد.
از نظرش چهره‌اش بانمک بود؛ ولی این‌که جذاب باشد تا شخصی مانند فرزین را سمت خود بکشد، نه؛ زیادی ساده بود.
با این حال لبخندی کذایی زد و گفت:
– اوه چه غافلگیرکننده! تبریک میگم خانوم و همچنین شما جناب رسولی. امیدوارم خوشبخت بشید.
رقیه لبخندی از سر اجبار زد و زمزمه کرد.
– ممنون.
فرزین با صدای نسبتاً بلندی لب باز کرد.
– قراره به خاطر این نامزدی و برگشتم به کار مهمونی‌ای ترتیب بدم. خوشحال میشم شما و پدرتون تشریف بیارید.
رقیه با شنیدن این حرف از پیش تعیین نشده متعجب سرش را به سمتش چرخاند؛ اما همتا ملایم‌تر رفتار کرد و تنها به نگاه مرموز و عمیقش بسنده کرد.
می‌دانست فرزین از قصد چنین حرفی زده تا مار را از سوراخ بیرون کشد و خب اعتراف می‌کرد که این مهمانی بهانه خوبی میشد.
شهاب مشتاق گفت:
– حتماً، چرا که نه.
رقیه دستانش را نامحسوس مشت کرد.
فکر این جای کار را نکرده بود.
این‌که در معرض دید قرار بگیرد و جیک تو جیک فرزین باشد، هیچ به مذاقش خوش نمی‌آمد.
چند دقیقه بعد شهاب بالاخره قصد رفتن کرد؛ ولی قبل از خروجش فرزین از او قول گرفت تا مهمانی فردا شب را به همراه پدرش حضور یابد.
رفیعی هم که به اتاقش برگشت، جو صمیمی و خودمانی شد.
رقیه عصبی گفت:
– این مهمونی دیگه چه کوفتی بود پروندی.
فرزین با آرامش به پشتی صندلی چرخ‌دارش تکیه زد و بی تفاوت نگاهش کرد.
همتا جرعه‌ای از چاییش که دوباره سفارش داده بود، نوشید و خیره به افق خطاب به فرزین گفت:
– به نظرت میاد؟
سپس با درنگ نگاهش را بالا آورد و چشم در چشمش شد.
فرزین شانه‌هایش را تکان داد و گفت:
– نمی‌دونم، شاید. پنجاه- پنجاه‌ست.
همتا فنجانش را روی میز گذاشت و ایستاد.
خطاب به جفتشان لب زد.
– باید آماده بشیم.
رقیه سرش را به تکیه‌گاه مبل تکیه داد و با چشمانی بسته نالید.
– وای لباس ندارم، کی بره خرید؟!
***
با این‌که با غرغر خانه را ترک کرده بود؛ اما به محض ورودش به بازار سگرمه‌هایش باز شده بود.
علی رغم میلش برای احتیاط بیشتر کارن همراهش شده بود.
پالتویش را بیشتر به خود فشرد و بی توجه به کارن که در پشت سرش آرام گام برمی‌داشت، فروشگاه‌ها را از نظر می‌گذراند.
نزدیک نیم ساعت در بازارها پرسه می‌زدند؛ ولی هنوز لباسی توجه‌اش را جلب نکرده بود.
با دیدن فروشگاه لباسی ایستاد.
به نظر اجناس خوبی می‌فروخت چرا که داخلش تقریباً شلوغ بود و خانم‌ها لباس‌ها را دستمالی می‌کردند.
فروشنده‌اش پسری جوان بود که با پسر کناریش صحبت می‌کرد.
وارد فروشگاه شد که توجه فروشنده و همراهش جلب شد.
فروشگاه نسبتاً بزرگ بود و به خاطر تاریکی هوا و روشن بودن چراغ‌ها لباس‌ها درخشان و بیشتر به چشم می‌آمدند.
زمزمه‌وار سلام کرد که فروشنده با لبخندی کوچک گفت:
– بفرمایید.
رقیه بدون نگاه کردن به او شانه‌ای تکان داد و خطاب به کارن لب زد.
– تو همین‌جا بمون.
سپس طول فروشگاه را آرام طی کرد.
نگاهش روی رگال‌ها سر می‌خورد.
لباس‌های زنانه و مردانه زیبایی به صف کشیده شده بودند.
سمت رگالی رفت.
لباس مجلسی کرم رنگی توجه‌اش را جلب کرد.
کمی آن را لمس کرد و سرش را سمت فروشنده که با نگاهش تعقیبش می‌کرد، چرخاند.
– چنده؟
فروشنده لبخندش عمق گرفت و از پشت میزش بیرون رفت.
هم زمان نزدیک شدنش یقه لباسش را مرتب کرد و گفت:
– خوشتون اومده؟
– بله، میشه بگید قیمتش چنده؟
فروشنده نگاه کوتاهی به افراد که هر کدامشان پی خودش بود، انداخت.
صدایش را آرام کرد و با نگاهی مرموز گفت:
– قابل شما رو نداره.
رقیه بی حوصله گفت:
– ممنون.
فروشنده دستی به موهای سیاه اصلاح شده‌اش کشید و چشمانش برقی زد.
– شاید به قیمت یک آشنایی کوچیک.
رقیه خنثی نگاهش کرد.
دستش می‌رفت تا مشت شود؛ اما با کشیدن نفس عمیقی خودش را کنترل کرد.
یاد جوکی افتاد.
جوکی که به این حالش زیادی شبیه بود پس بی تفاوت به لباس‌های اطراف نگاهی انداخت و لب زد.
– بسیار خب.
چشم در چشم فروشنده که لبخندش معنا گرفته و حیرت زده بود، گفت:
– پس من میرم انتخاب کنم.
این‌بار بدون توجه به نوع لباس هم زمان قدم زدنش چندتایی برمی‌داشت.
در آخر نزدیک ده لباس روی دستش تلنبار شد.
به فروشنده که مشغول تعریف کردن از جنس لباسی برای دو خانم بود، نگاه کرد.
سرش را تهدیدوار تکان داد و طرف میز رفت.
صدایش را بالا برد تا بین آن همهمه توجه فروشنده را جلب کند.
– ببخشید! میشه یک لحظه بیاید این‌جا؟
فروشنده سری به تایید تکان داد و حرف‌هایش را برای آن دو خانم خلاصه کرد.
سریع سمت رقیه رفت.
چشمش که به لباس‌های روی میز افتاد، برق دوباره‌ای زد.
با لبخندی گفت:
– تمومه؟
رقیه در جوابش بی هیچ انعطافی گفت:
– بله. اگه میشه بسته بندیشون کنید.
فروشنده با لحنی کشدار و معنادار گفت:
– چشم. فقط این‌که قیمت‌ها بالاتر میره‌ها!
و با چشم به تعداد لباس‌ها اشاره کرد.
رقیه پوزخندی زد که فروشنده به لبخندی برداشتش کرد.
کارن همچنان از شانه به دیوار نزدیک خروجی تکیه زده بود و رقیه را زیر نظر داشت.
با اتمام کار، رقیه بسته‌ها را از فروشنده گرفت و رو به کارن لب زد.
– بریم.
و زیر نگاه سنگین فروشنده سمت خروجی رفت.
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که صدای فروشنده متوقفشان کرد.
رقیه سمتش چرخید و به قیافه گیجش نگاه کرد.
– بله؟
فروشنده نگاهی به کارن که منتظر خیره‌اش بود، انداخت.
بیخیالش شد و رو به رقیه گفت:
– حسابمون؟
رقیه در جوابش شرمنده گفت:
– آه ببخشید! داشت یادم می‌رفت.
لب‌های کش آمده فروشنده از حرف بعدیش جمع شد.
– مادر بزرگم اون ته باهاتون حساب می‌کنن.
چشمکی زد و آرام‌تر گفت:
– فعلاً!
سمت در رفت.
فروشنده هنوز توی بهت حرفش بود.
رقیه به جوب که کنار پیاده‌رو بود، رسید، تک‌تک بسته‌ها را باز کرد و لباس‌ها را داخل جوب انداخت.
سمت فروشنده که چشمانش از حدقه درآمده و ماتم زده بود، چرخید.
پوزخندی زد و گفت:
– اجناس خوبی نبودن. نچ ازشون خوشم نیومد.
پوزخندش به نیشخندی تبدیل شد و پشت چشمی نازک کرد.
کارن نیز این وسط گیج و سرگشته می‌نمود.
نمی‌دانست چه اتفاقی در این چند دقیقه افتاده که حرف‌هایشان این‌گونه رمزی و معنادار است.
قبل از این‌که رقیه از او فاصله زیادی گیرد، خود را به او رساند.
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودند که صدای عصبی فروشنده حتی توجه عابران را هم جلب کرد.
– کجا؟ خسارت زدی داری میری؟
رقیه ایستاد.
نگاهش سخت شده بود و دستانش درون جیب‌های پالتویش مشت.
سعی کرد اهمیتی به حرفش ندهد.
دوباره گام برداشت.
فروشنده فحشی به او داد.
گره دستانش محکم‌تر شد؛ ولی با فحش بعدیش که ناموسی بود، دیگر نتوانست سکوت کند و عصبی به عقب چرخید.
چشمش به ابروهای اصلاح شده پسر افتاد که بد فرم گره خورده بود.
عصبی به نظر می‌رسید؛ اما بعید می‌دانست که به پای خشمش برسد.
نگاه تک و توکی از افراد اطراف روی آن‌ها بود.
حتی مشتری‌های داخل فروشگاه‌ها هم سمت خروجی آمده بودند.
رقیه به فروشنده نزدیک شد و تهدیدوار گفت:
– چه زری زدی؟
فروشنده پوزخندی حرص‌ درآر زد که رقیه دندان به روی هم فشرد و سه قدم باقی‌مانده را خواست به سمتش خیز بردارد که کارن از کمر او را گرفت.
با این کارش لگدهای رقیه روی هوا پرت شد.
کارن متعجب رقیه را عقب کشاند و گفت:
– چه‌ات شده دختر؟!
رقیه بی‌توجه به حرفش با جیغ و داد گفت:
– ولم کن، باید جوابش رو بدم.
کارن؛ اما رهایش نکرد.
رقیه در حالی که تقلا می‌کرد تا خود را آزاد کند، بلندتر گفت:
– چیه؟ سوختی که این‌جوری جوابت رو دادم؟
فروشنده هم کم نیاورد و گفت:
– دیر بهت رسیده؟ چی داری میگی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

وای عالی بود، یعنی هر چی بگم کم گفتم شیفته رمانت شدم دختر😍🤩

خوبه که طولانی هم بود، سناریو عالی، اکت‌ها به خوبی کنار هم قرار گرفتن، شخصیت‌ها خیلی خوب میتونند حس مخاطب رو به بازی بگیرند😊 از فرزین و رقیه هم خوشم میاد😊 شاهین چی همتا میشه؟

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x