نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت پانزدهم

4.3
(4)

مشخص نبود ناگهان پنج نفر از کجا سبز شده بودند.

خب حیاط زیادی بزرگ بود و جا واسه قایم شدن زیاد داشت.

مرد داد زد.

– کرین؟ اسلحه‌هاتون رو بندازین زمین، وگرنه مخ این شازده می‌پاچه.

پویا با بی حوصلگی خندید و گفت:

– داداش اشتباه نکن، بستگی داره این تو مخ باشه یا نه.

خنده‌اش به گریه‌ای بی اشک تبدیل شد و چشم بسته نالید.

– آخه چرا باید این عذاب الهی رو عمل می‌کردم؟ اصلاً به من چه؟ ولش می‌کردم فوقش می‌مرد دیگه، بهتر از این بود که این‌جا گرفتار بشم و با شما پیرسگ‌ها دهن به دهن بشم.

مرد با سر اسلحه به سرش ضربه‌ای زد و غرید.

– خفه شو.

رو به بقیه گفت:

– یاالله اسلحه‌هاتون رو بندازین.

چاره‌ای داشتند؟

هر پنج نفرشان مسلح بودند.

جدای از این آن‌ها گروگان داشتند.

کارن با حرص اسلحه را سمتشان پرت کرد و گفت:

– بیا بابا، سگ خورد.

همتا با غیظ اسلحه‌اش را انداخت و کسری نیز تسلیم شد.

یکی از مردها میترا را وحشیانه روی کولش انداخت که پویا سریع بلند شد و گفت:

– هوی یابو زحمتم رو حروم نکن.

دسته کلت که به پیشانی کوبیده شد، با درد نالید.

– دستت بشکنه.

دوباره وارد سالن و سپس طبقه بالا شدند.

نزدیک اتاق مردی به بازوی همتا چنگ زد تا او را به داخل اتاق پرت کند که همتا وحشیانه دستش را آزاد کرد و با دست دیگرش مشتی به دماغ مرد کوبید.

با آرامش گفت:

– هیچ وقت بهم دست نزن.

– هی!

صدای شاکی رقیه بود که حواسش را جمع کرد.

مردی که رقیه را گرفته بود و اسلحه‌اش را روی سرش می‌فشرد، خطاب به همتا گفت:

– بهتره فکر دیگه‌ای به سرت نزنه، برو تو.

همتا نفسش را رها کرد و نگاه گذرایی به همه انداخت.

محافظ‌ها با فاصله کمی او را نشانه گرفته بودند.

پسرها به نسبت آزادتر بودند.

پوزخند بی جانی زد و دست به کمر زمزمه کرد.

– دارین حوصله‌ام رو سر می‌برین.

سرش را به سمت مردی که رقیه را گرفته بود، بالا آورد و سپس سمت شانه چپش خم کرد.

خونسرد گفت:

– چرا خیال کردی خط قرمزم نقطه ضعفمه؟

سرش را سمت شانه راستش خم کرد و با ابروهایی بالا رفته ادامه داد.

– خط قرمزم نقطه هار شدنمه و شما الآن رو پررنگ‌ترین خطم پا گذاشتین!

رقیه لبخندی از این حمایتش زد؛ ولی با حرف بعدیش لبخندش ماسید.

– خط قرمزم خودمم!

سمت مردی که مشتش نثارش شده بود، سر چرخاند و لب زد.

– نباید بهم دست می‌زدی!

در یک حرکت همان دستی را که او را لمس کرده بود، گرفت و از آرنج برعکس خمش کرد.

– ه.

صدایش زیر عربده مرد گم شد.

با عبور از کنارش دستش را از پشت به سمت شانه‌اش بالا برد و هیچ هم صدای فریاد دردآلود مرد برایش اهمیتی نداشت.

– میم.

دستش را این‌بار چرخاند و صدای شکستن استخوان چرا برایش لذت بخش بود؟ یا فریاد گوش خراش مرد؟

– ت.

ضربه آخر را زد و با فشار به مچش صدای شکستن استخوان بلند شد.

– الف!

با لگد مرد را که از درد به خود می‌پیچید و چشمانش از اشک پر شده بود، روی زمین پرت کرد.

طره‌ای از موهایش به خاطر حرکات تند و سریعش که تنها پانزده ثانیه طول کشید، روی چشمانش ریخت.

با حرکت سر موهایش را کنار زد و نفس‌زنان رو به آن مرد با ابروهایی بالا رفته گفت:

– هیچ وقت همتا رو فراموش نکن.

باز هم درنگ نکرد و با خیز ناگهانی‌ که سمت رقیه برداشت، دستش را گرفت و سمت خودش کشید.

با تکیه به شانه‌ رقیه پاهایش را بالا برد و ضرباتی نثار صورت محافظ کرد.

کسری بود که به خودش آمد و با آرنج ضربه‌ای به زیر سینه مرد زد و سپس با دست دیگرش مشتی نثار صورتش کرد.

صدای شلیک بلند شد.

کسری و همتا به مردی که شلیک کرده بود، نگاه کردند.

تیرش به هدف نخورده بود.

پویا از پشت سرش نزدیک شد و با قلاب کردن دستانش ضربه محکمی به سرش زد و کارن با نگاه کردن به محافظ کنارش نیشخندی زد.

– i love you!

بلافاصله بعد از این حرفش با سرش ضربه‌ای به سر محافظ زد.

دردش گرفت؛ اما چه می‌کرد که علاقه زیادی به این‌طور ضربه‌ها داشت.

پویا حیرت زده رو به همتا گفت:

– داشتی و رو نکردی؟ واسه چی زودتر جلوشون رو نگرفتی؟

همتا آستین‌های بزرگ کت را عقب زد و با خونسردی گفت:

– ندیدم بهم دست بزنن.

سپس دستانش را درون جیب‌های گرم کت فرو کرد و به طرف پله‌ها رفت.

پویا شوکه شده با دهانی نیمه باز رفتنش را نگاه کرد.

رقیه پوزخندی به قیافه‌اش زد و پشت سر همتا از پله‌ها پایین رفت.

نفر بعدی کسری بود و کارن پیش از حرکت دست زیر چانه‌ پویا برد و دهانش را بست سپس آرام به شانه‌‌اش زد و با لبخند گفت:

– کم‌کم می‌فهمی که… .

لبخندش ماسید و با جدیت گفت:

– چه اشتباه بزرگی کردی که باهاشون آشنا شدی!

دو بار دیگر به نشانه تسلی به شانه‌اش زد و سمت پله‌ها رفت.

پویا ماتم زده لب زد.

– فرزین کی رو شکار کرده.

نیشش باز شد.

– طرف خودش یک پا شکارچیه!

به طرف اتاق چرخید، همانی که میترا را درونش انداختند.

در چهارچوب ایستاد و دست به کمر خیره به میترا گفت:

– باز هم من موندم و خودت. هی حالا‌حالاها وبال گردنمونی.

و ناچاراً به سمتش که وسط اتاق پرتش کرده بودند، رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

قشنگ بود، به جاش حالت رمان جدی میشه به جای خودش هم با مزه پرونی های پویا کمی طنز به داستان اضافه میشه😅 خسته‌نباشی عزیزم

مائده بالانی
1 سال قبل

خیلی خوب بود.
از همتا انتظار نداشتم این‌قدر قوی رفتار کنه
💗💗💗

Newshaaa ♡
1 سال قبل

خسته نباشی عزیز❤

Newshaaa ♡
1 سال قبل

لیلاااا بیا تاییددد

Ghazale hamdi
1 سال قبل

#حمایتتتتت✨️🥰🤍

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x