رمان در بند زلیخا پارت چهل و یکم
با اخم ریزی به صفحه گوشیش خیره بود.
تازه چند روز بود که آن را خریده بود و باز از یک شماره ناشناس به او پیامی فرستاده شده بود.
شمارهای که برایش آشنا نبود و حدس میزد مخاطبش خطش را عوض کرده.
– پیدا کردن شماره جدیدت یک کوچولو وقتم رو گرفت پس لطفاً اینقدر آزاردهنده نباش… جواب سوالم رو ندادی. چهقدر فرزین رو میشناسی؟
نمیدانست کیست و اینکه چرا به فرزین پیله کرده بود برایش شکبرانگیز بود.
انگشتهای شستش روی گوشی لغزیدند و دو انگشتی نوشت.
– کی هستی؟
چند دقیقهای منتظر ماند؛ ولی جوابی به او ارسال نشد، عوضش زنگ تماس گوشیش بلند شد.
به شماره نگاه کرد؛ اما آن هم شماره دیگری بود!
با تردید تماس را وصل کرد و منتظر ماند.
پس از چندی صدای شخص پشت خط بلند شد، صدایی زنانه.
– توی کافه هم رو ببینیم؟ البته اگه من رو به شرکتت هم دعوت کنی مشکلی ندارم.
– کی هستی؟
– آشنا میشیم.
سکوت کرد که زن به حرف آمد.
– این سکوتت رو پای یک دعوت میذارم. منتظرم باش کتایون ارجمند!
و قطع تماس.
با اخم به گوشیش نگاه کرد.
یعنی که بود؟
گفت منتظرم باش؟
پس یعنی آدرس شرکت را میدانست؟
چه کسی بود که اینقدر بهشان نزدیک بود؛ اما غریبه بود؟
ساعت داشت چهار میشد که رقیه در زده_نزده وارد اتاق شد.
– یک خانومی قصد دارن شما رو ببینن.
نگاه حیرت زده و شوکه رقیه به او فهماند که برخلاف تصورش آن شخص آشناست.
رقیه از همان دم در بی صدا لب زد.
– شادان.
بلافاصله شادان در درگاه نمایان شد.
با لبخندی کوچک و کثیف.
همتا اخم محوش را خنثی کرد و آرام از روی صندلیش بلند شد که شادان وارد اتاق شد.
– سلام خانوم دکتر!
لحنش بو میداد گویی طعنه میزد؛ اما چرا؟
همتا به رقیه اشاره کرد برود و رو به شادان لب زد.
– سلام… میشناسمتون؟
شادان با گستاخی سمت مبلی رفت و نشست.
کیفش را کنارش روی مبل دیگر گذاشت و نگاهی به اتاق انداخت.
پوزخندش چه معنایی داشت؟
رقیه نگاهی به همتا انداخت و وقتی خیرگیش را روی شادان دید، با تردید از اتاق خارج شد؛ اما از سر کنجکاوی پشت در فال گوش ایستاد.
همتا نشست و منتظر نگاهش کرد که شادان بالاخره دست از رصد کردن برداشت و گفت:
– شریک فرزین رسولی؟
پوزخند دیگری زد و به همتا چشم دوخت.
– اهل مقدمه چینی نیستم، خوشم هم نمیاد زیاد به حاشیه برم… .
همتا میان حرفش پرید.
– پس برین سر اصل مطلب.
شادان لبخند کوچکی زد و تکیهاش را به صندلی داد.
– کی هستی؟
یک ابروی همتا بالا پرید که گفت:
– هیچ شرکت داروسازیای زیر نظر شخصی به اسم کتایون ارجمند نبوده… کی هستی؟!
همتا حیرتش را پشت نگاه آرامش پنهان کرد و به صندلیش تکیه داد که کمی صندلی چرخدارش چرخید.
– اگه درست فهمیده باشم… .
با ابروهایی بالا رفته گفت:
– به زندگیم سرک کشیدی؟
شادان بی توجه به حرفش گفت:
– برای چی خواستی به فرزین نزدیک بشی؟ شاید هم تمامش یک نقشهست تا… کس دیگهای رو به دام بندازی!
همتا با تمسخر دوباره یک ابرویش را بالا داد که شادان سمت پاهایش خم شد و با سیاست گفت:
– تو خیلی شبیه منی. ازت خوشم اومده.
– اینطوره؟
– چرا بیشتر با هم آشنا نشیم؟
سکوت همتا باعث شد صاف بشیند و گفت:
– من شادانم، شادان محبی. فعلاً همین قدر کافیه. پله به پله بههم نزدیک میشیم.
همتا خونسرد لب زد.
– یادم نمیاد گفته باشم میخوام بشناسمت.
شادان با زدن نیشخندی به دسته کیفش چنگ زد و ایستاد.
– بالاخره میفهمم کی هستی.
با مکث اضافه کرد.
– من از کسایی که خوشم بیاد، ساده نمیگذرم.
از اتاق خارج شد و چندی بعد رقیه خودش را به داخل انداخت و هول زده پرسید.
– اون اینجا چی کار داشت؟!
همتا؛ اما هنوز به جای خالی شادان خیره بود.
***
با دیدن بامداد که داشت از خانه خارج میشد، تندی گفت:
– ممکنه گیر بیوفتی.
آخر ناسلامتی فراری از زندان بود.
بامداد لحظهای برگشت و نگاهش کرد که با تردید گفت:
– لااقل بذار… .
آب دهانش را قورت داد و انگشت اشارهاش را چند بار به دور صورتش چرخاند.
– اول گریمت کنم. پلیسها ممکنه… .
نفسش زیر آن نگاه سرد میگرفت.
حرفش را بالاخره تمام کرد.
– گیرت بندازن.
بامداد مقابل آینه روی صندلی نشسته بود و مهسا با حرارت و ضربانی بالا روی صورتش کار میکرد.
این نزدیکی آخر کار دستش میداد.
نمیدانست تپش محکم قلبش چه دلیلی دارد.
به خاطر آن نگاه سرد است که لحظهای هم از رویش برداشته نمیشد؟ یا… گمان نمیکرد که دلیل دیگری قلبش را اینگونه بازی بدهد.
با پایان کارش نفسش را نامحسوس آزاد کرد.
هوف که نزدیکی به غولی که این روزها زیادی ساکت شده بود، چندی میتوانست سخت باشد.
– تمومی.
بامداد؛ ولی همچنان به او زل زده بود.
مهسا آب دهانش را قورت داد و با منمن گفت:
– عه اگه بخوای میتونم باهات بیام چون عه گ… گفته بودی که شهر رو خوب یادت نیست. اِم راستش من هم بیرون کار دارم.
بامداد واکنشی به حرفش نشان نداد و همینطور خیرهاش بود.
– خب پس… میرم تا آماده شم.
سریع از اتاق خارج شد.
به محض بستن در دستش را روی سینهاش گذاشت و تند نفس کشید.
بامداد مرگ بود یا… تپش زندگی؟
کلاهش را سرش کرد و با پوشیدن کاپشن زانوییش از اتاقش خارج شد.
احتمال داد بامداد دم در منتظرش باشد؛ اما خیال باطل. بامداد و انتظار؟
کنار در او را ندید.
سریع بیرون پرید و وارد کوچه شد؛ ولی کوچه خلوت بود.
– چیش من رو باش که به فکر کیم. اصلاً هر غلطی میخوای بکن.
– با کی هستی؟
از صدایش وحشت زده به عقب چرخید.
بامداد نگاهی به اطراف انداخت و با همان لحن آرامش اضافه کرد.
– من که کسی رو نمیبینم.
مهسا بهت زده زمزمه کرد.
– تو… خونه بودی؟!
بامداد به سمتی رفت و گفت:
– فکر کنم گفتی قراره همراهیم کنی.
ایستاد و به عقب سر چرخاند و چشم در چشمان متعجب مهسا گفت:
– یا اشتباه شنیدم؟
مهسا به خودش آمد و با چند قدم تند شانه به شانهاش ایستاد.
در تمام مسیر هر دو ساکت بودند.
مهسا گاهی زیر چشمی بامداد را زیر نظر داشت؛ اما بامداد با حالتی خشک به مسیرشان چشم دوخته بود.
مهسا آهی کشید و نگاهش را بالا آورد.
کی به چهارراه رسیده بودند؟
وارد پیادهرویی شدند.
نگاهش از فرط بی کاری روی فروشگاهها میچرخید و گاهی هم به عابران نگاه میکرد.
برای چندمین بار به بامداد نگاه کرد.
از این همه سکوت خسته نشده بود؟
آخرین باری که با او حرف زده بود چند روز قبل بود. الآن هم که جرعهجرعه صدایش شنیده میشد.
خواستند از جاده رد شوند که با دیدن ماشینی جا خورد.
ماشین سرنشین داشت؛ اما راننده، نه!
سرنشینش هم یک بچه بود!
طفلکی دختر بچه با ترس به بیرون نگاه میکرد و نگاه ملتمسش که روی مهسا افتاد، خیرهاش ماند.
مهسا بی توجه به اطرافش، سریع به طرف ماشین خیز برداشت.
ماشین آرام داشت حرکت میکرد و مهسا توانست خودش را به آن برساند.
در طرف راننده را باز کرد و ترمز کشید که همان لحظه سر و کله پدر بچه هم پیدا شد.
نفسنفس میزد، ظاهراً او نیز به دنبال ماشین دویده بود.
مهسا نگاهی به دخترک چهار ساله انداخت.
به سختی لبش را یک طرفی کرد و لپ سرد دختر را فشرد تا کمی آرامش کند.
زمزمه کرد.
– تموم شد.
– خانوم؟
از صدای مردی چرخید؛ اما سریع رو به دختر کرد و وقتی چهره بغض کرده و آماده گریهاش را روی مرد دید، پرسید.
– باباته؟
دختر حرفی نزد و فقط با آن چشمهای درشت و اشکی نگاهش کرد که عصبی پیاده شد و رو به مرد گفت:
– راننده شمایی؟
– بله، ممنون که… .
مهسا با خشم وسط حرفش پرید و غرید.
– مردیکه احمق چرا ترمز دستی رو نکشیدی؟ میدونی اگه نمیرسیدم یا متوجه این کوفتی نمیشدم… .
و به ماشین کوبید و گفت:
– الآن دخترت کجا بود؟
مرد با شرمندگی گفت:
– خانوم من شرمندهام، دو دقیقه رفته بودم مغازه.
– شرمندگی تو به چه درد من میخوره آخه؟ این بچه توئه. همین آدمهای بی فکری مثل توئن که… .
با کشیده شدن دستش حرفش برید.
متعجب به دنبال بامداد کشیده میشد.
عصبی لب زد.
– ولم کن، حرفهام هنوز تموم نشده.
کمی جلوتر بامداد بازویش را رها کرد و پس از گوشه چشمی که نثارش کرد، آرام گفت:
– واسه همه انسانیتت گل میکنه؟
– چی داری میگی؟ اون بچه… .
بامداد چشمانش را بست و با آرامش گفت:
– هیسّ! صدات میره رو اعصابم.
نطق مهسا در جا تمام شد.
پشت چشمی نازک کرد و باقی مسیر را هم در سکوت گذراندند.
***
با غرغر پشت سر همتا وارد خانه شد.
کیف دستیش را روی جاکفشی کنار گلدان دکوری گذاشت و مشغول در آوردن چکمههایش شد.
– تو رو خدا زودتر این بازی مسخره رو تمومش کنید. اوف یک بار اون میاد، یک بار این میاد. ما هم عین تام و جری فقط دنبال خودمونیم. بابا یک حرکتی، یک کوفتی، زهرماری، چیزی بزنید خلاص شیم دیگه.
چکمهها را با پایش با غیظ به جا کفشی کوباند و کیفش را چنگ زد که گلدان از برخورد کیفش پشت سرش روی زمین افتاد و صدای شکستنش خشم رقیه را دو چندان کرد.
دندان به روی هم فشرد و چرخید.
خطاب به گلدان چشم ریز کرد و گفت:
– آخه کی الآن گفت خاکانداز، خودت رو انداختی وسط؟
– به اون نمیگن خاکانداز مجیدجان، بهش میگن گلدون. تکرار کن.
صدای فرزین از پشت سرش باعث شد سر بچرخاند و نگاه سردش را نثارش کرد.
بعد آن سیلی حتی رغبت نمیکرد جوابش را بدهد.
لیاقت هیچ چیزی را نداشت.
پشت چشم نازک کرد و از کنارش گذشت.
نیش شل فرزین شلتر شد.
چه این روزها که رقیه با او حرف نمیزد آرامش داشت.
کاش زودتر آن سیلی را میزد!
نیشخندی زد و با احتیاط از کنار شیشهها گذشت، در همان حین خطاب به رقیه زمزمه کرد.
– دست و پا چلفتی.
سپس از خانه خارج شد.
رقیه اجباراً تی و خاکانداز را برداشت و به طرف در رفت.
سمت شیشههای شکسته رفت و با غرغر اول پامپاسها را برداشت و روی جاکفشی گذاشت.
در حال جمع کردن شیشهها بود که یک لحظه شیء سیاه رنگی توجهاش را جلب کرد.
اخم ریزی کرد و روی پنجههایش نشست.
حال که نزدیکتر بود، انگشتری میدید، انگشتری که نگین سیاهش مستطیل شکل و نسبتاً بزرگ بود.
بیشتر مناسب مردها بود.
با نفرت به در بسته نگاه کرد.
حدسش را میزد برای که باشد.
اما چرا داخل گلدان؟
آخر چرا بعضی از مردها اینقدر تنبل بودند که وسایلشان را توی هر سوراخ و سنبهای میچپاندند؟
آه که کفرش را در میآوردند.
پوزخندی زد و با دندانهایی چفت شده انگشتر را هم لای شیشهها داخل خاکانداز ریخت.
کسی انگشتری دید؟ نه!
فردا صبح هم ماشین زباله میآمد پس بعد از ریختن شیشهها داخل سطل زباله، کیسه را کشید و از خانه خارج شد.
***
ماکان وا رفته گفت:
– آخه خواهر من اونجا هم جا بود که گذاشتی تو؟
میترا کلافه گفت:
– توقع داشتی چی کار کنم؟ هر لحظه ممکن بود بگیرنم، مجبور شدم فقط یک جا پنهونش کنم دیگه… حالا هم که اتفاقی نیوفتاده، میریم و انگشتر رو برمیداریم.
ماکان با حرص گفت:
– اگه دیده باشنش چی؟
میترا تکیهاش را به کاناپه داد و گفت:
– نه، حواسم بود. اینقدر گلدون خاک گرفته بود که فهمیدم زیاد بهش سر نمیزنن.
ماکان نگاهش را گرفت و کلافه نفسش را پرفشار خارج کرد که میترا غر زد.
– اونجوری رفتار نکن! تو هم جای من بودی همین کار رو میکردی. اونها ممکن بود دوباره پیدام کنن پس باید مدرکها رو یک جایی میذاشتم یا نه؟
ماکان متعجب لب زد.
– من که کاری نکردم. نفس هم نکشم؟
میترا پشت چشم نازک کرد و از روی کاناپه بلند شد که جای بخیههایش کمی معذبش کرد پس با احتیاط بیشتری قدم برداشت.
یک ماهی میشد که به لطف آن خانواده عمل شده بود و بمب را از تنش خارج کرده بودند؛ ولی هنوز جای بخیههایش اذیتش میکردند.
بعد از برگشتش آزمایشاتی از او گرفتند.
ماکان احتمال میداد که ردیاب به او وصل کردهاند و با رسیدن جوابها مطمئن شدند و به کمک یکی از دوستهای ماکان ردیابهای ریز را از تنش خارج کردند.
چقدر قشنگ نوشته بودی، جزئیات رو ریز به ریز با قلم روون و زیبات به تصویر کشیدی👏🏻👌🏻 بامداد و مهسا خیلی بهم میان رفتاراشون باعث میشه لبخند روی لبم بیاد، ولی خدایی بامداد خیلی خنثیست😂 رقیه هم واقعاً حرکاتش خندهداره یکم شبیه خودمه😅 در کل عالی بود و این از قدرت بالای نویسندگیته که شیفته رمانت شدم، البته هوای سرد هم توش دخیله چون من تو هوای بارونی و سرد بیشتر علاقه به خوندن رمان دارم😂
مرسی انرژی مثبت که خوندی😊
آقا درسته بامداد و مهسا به هم میام ولی بامداد مال منه درجریانی که؟
آنقدر قشنگ مینویسی که آدم سیر نمیشه
خسته نباشی عالی بود
😂😂
مرسی که خوندی گلی
چینگده بهم میان این بامداد و مهسا
فق این بامداد دستم بیوفته یه تیکه از احساساتمو بهش هدیه میکنم😐😂خیلی روبوته
خسته نباشییی😆
😊😂
ممنون که خوندی
آقا یکی بزن پس کله بامداد آدم شه اه پسره نچسب 😂
فرزین فقط 🤣این بشر اسطوره ی حرصه😆
ذاتا به پای کاوه شما نمیرسه😉
ممنونم که خوندی چشم قشنگ
کاوه رو من درستش میکنم انقدر حرصتون نده 🤣
😂😂