رمان راغب پارت 1
به نام خدا
نام رمان: راغب
نویسنده: بانوی نقابدار
ژانر: عاشقانه، ماجراجویی، درام
خلاصه:
انسانها عادت دارند همه چیز را برای خودشان بخواهند اما همهی ما هرچند که سنگ دل باشیم و بیکس، جایی حاضر میشویم زندگیمان را فدای کسی کنیم که بیشتر از خودمان برای ما ارزش دارد؛ و همین شروع تراژدی زندگی ماست. رمان راغب گویای زندگی دختریست که اصرار دارد به عنوان مدل در عمارتی با سبک کار مدلینگ شروع به فعالیت کند اما وقتی برای شروع در این حرفه با شکست مواجه میشود، تصمیم میگیرد برای ماندن در عمارتی که خودش را به هر دری میزند تا در آنجا پا سفت کند، دست به هر کاری بزند. مردی که تصمیم دارد از این دختر سو استفاده کند و به هدفش برسد، از طرفی دختری که بیخبر از کارهای پشت صحنه پا به این عمارت گذاشته، همه و همه گویای داستان رمان راغب هستند. به راستی دلیل پافشاری دختر برای ماندن در عمارت و رازهای پشت صحنهی این عمارت و ساکنینش چیست؟!
تاریخ شروع: شنبه 3 شهریور سال 1403
ساعت: 4:03 بامداد
هلهلهای درون سرم بیداد میکرد. لجباز بودم؛ مثل همیشه! هنوز هم راه برگشت داشتم؛ هنوز هم میتوانستم قدمی به عقب برداشته و بیتوجه به همه چیز به زندگی کسلکننده و عصفبارم بازگشته، و هر لحظه با غم با خود تکرار کنم: «تو میتونستی ولی این کار رو نکردی؛ تو تا دم در رفتی ولی این کار رو نکردی! تو ترسیدی…تو گول ذهن خستهت رو خوردی. اون چشم امیدش به تو بود!»
انگار همین چند لحظه پیش بود که تقهای به درب بزرگ عمارت دور افتاده زده و به دنبال زنی سرد مزاج متراژ سالن عمارت را طی کردم؛ سالنی که سرمایش را سه تا شومینه نیز جوابگو نبود. سکوتی که ترسناکترش میکرد و صدای پاشنه میخیهای آن زن سرد مزاج را رو مختر. انگار همین چند لحظه پیش بود که درب قرمز رنگ بهرویم گشوده شد و دو نگهبان سر تا پایم را چک کردند. چه با خودشان فکر کرده بودند؟ منی که تا لحظهی ورود به آن مکان دلخراش چندین سکته را رد کرده بودم، ممکن بود با خودم صلاح آورده باشم؟ یا حتی هرچیز برنده؟
و انگار همین چند لحظه پیش بود که درون اتاقی با تم قرمز و مشکی که گوشه به گوشهاش بوی پول میداد، روبهروی یک میز طویل با استرس روی یک صندلی چرمین نشسته و منتظر کسی بودم تا پشت آن میز مشکی رنگ با تزعینات عجیب و غریبش، روی صندلی بالا بلند و قرمز رنگ گران قیمت جای گیرد. آری انگار همین چند لحظه پیش بود اما درست از لحظهی ورود من به این اتاق به شدت گرم با بوی عطر گرانقیمت مردانه، یک ساعت و نیم گذشته بود. من دیوانه نبودم که ثانیهها را بشمارم یا دم به دقیقه به ساعت دیواری روبهرویم زل بزنم، مطمئن بودم هرکس دیگری نیز جای من بود، با آن دو نگهبان بیسر و صدا و حتی نبود آن زن پر حرف و یخبندان، حتما حوصلهاش جوری سر میرفت که تنها اسباب سرگرمیاش آن ساعت بیخود بدون هیچ صدای تیکتاکی بود!
ـ مشخصاتش کجاست؟!
به خود آمده و نیممتری بالا پریدم. انگار واقعا حرکت عقربههای عجیب و غریب ساعت، هیپنوتیزمم کرده بود و ورود و حتی نشستن این مرد به چشمم نیامد.
ـ اولین نفری نیستی که غرق این ساعت میشه.
به خود آمده و ابرو بالا انداختم:
ـ بله؟!
بدون اینکه سر خم شدهی روی برگهها را بالا بیاورد، نگاهی به من انداخت و گفت:
ـ عادت ندارم یه حرف رو دو بار بگم.
آب دهانم را فرو برده و دستانم را در هم چفت کرده، به شلوار پارچهای سفید رنگم فشردم. از همین اول کار قرار بود اعصابش داغان باشد؟ البته انتظارم هم همین بود؛ حداقل مثل تمامی فیلمها و رمانها، پسر مغرور عمارت باید هم گند اخلاق باشد.
ـ شیوا اعتمادی؟
اسمم را به زبان آورده بود. سرم را بالا گرفته و درون موهای پرکلاغی و مرتبش زل زدم. زمزمه کردم:
ـ بله… .
نفسش را بیرون داده و ورق زد:
ـ اینجا نوشته شده هیچ سابقهی کاریای تو زمینه مدلینگ نداری. حتی برای تبلیغ هم مدل نبودی؛ و حتی نه برای عکسهای سادهی فضای مجازی؛ پس به چه درد من میخوری؟ من که قرار نیست کلاس آموزشی بذارم.
جا خورده و مبهوت گفتم:
ـ ولی من سابقهی مدلینگم رو براتون توی رزومه نوشتم!
خودکار را روی کاغذ پرت کرده و به صندلی تکیه داد. با چشمان سیاه رنگ و خمارش به من زل زد و گفت:
ـ هیچ از آدمهایی که وقتم رو الکی تلف میکنن خوشم نمیاد. تو هیچ رزومه کاری درستی نداری و سابقهت صفره؛ در نهایت با تو فقط وقت من تلف میشه؛ از اتاق برو بیرون و از طرف من از کارن عذرخواهی کن. به سمت بیرون راهنماییش کنید.
نگهبانها به سمتم آمده و من از تعجب دهانم باز ماند. چه میگفت این مرد خرفت؟! به همین راحتی میخواست دکم کند؟! به هیچوجه! من نیامده بودم که به این راحتیها از اینجا بروم! من تمام خواستهام در همین عمارت بود و محال بود پا پس بکشم! نه! نه! به هیچوجه!
سریع از جا برخاسته و به سمت کاغذ رزومهام رفتم. تندتند دو ورقش را نگاه انداختم و به سرعت گفتم:
ـ نه! شما اشتباه میکنید! محال ممکنه که رزومه من ناقص باشه! من پنج ساله که تو حوضهی مدلینگ کار میکنم…من…من مدل عکاس خیابونی بودم! من سابقه کار دارم!
دیوانهوار نگاهم را بین چشمان سرد و بیتوجه او و ورقهها رد و بدل میکردم. منتظر جوابش بودم؛ منتظر پاسخش. منتظر پذیرش! اما او قلپقلپ از فنجان کوفتیاش میل میکرد و روی صندلی بیخودش لم داده بود. در آخر یک پاسخ کوتاه داد؛ یک پاسخ ناامید کننده و به درد نخور:
ـ ببریدش بیرون.
نگهبانهای غولپیکر از بازویم کشیده و مرا به حرکت وادار کردند. نه! آنموقع نباید به فکر بغض و گریه و ناراحتی بیهوده میبودم. نباید تن به دلخوری میدادم و شکستم را قبول میکردم. من باید هرطور شده درون آن عمارت لعنتی میماندم؛ به هر قیمتی که شده! فریاد زدم:
ـ نه! من باید اینجا کار کنم! من باید توی این عمارت بمونم!
و باز هم بیتوجهی آن مردک بیوجود!
ـ خواهش میکنم به حرفهای من گوش کنید! من به دردتون میخورم! من باید اینجا شروع به کار کنم و توی این عمارت بمونم! خواهش میکنم!
زور دستهای آن لعنتیها زیاد بود و زور من کم. مرا به سمت در میکشاندند و من با تمام وجود مقاومت میکردم. سرم را محکم به چپ و راست تکان دادم و با تمام وجودم فریاد زدم:
ـ من هرکاری بگید انجام میدم! من به دردتون میخورم؛ قول میدم! شما یه روز از اینکه من رو از این عمارت لعنتی بیرون انداختین پشیمون میشین!
ـ دست نگه دارین!
و بالآخره صدایش بلند شد. نفسنفس زده خود را از اسارت دستانشان رها ساختم. مردک بیاعتنا تازه لب گشوده بود و توجهی به فریادهای من نشان داده بود. فنجان لعنتی را روی میز کوبید و با جدیت به من نگاهی کرد؛ نگاهی تیز و خیره:
ـ من تا الآن بیشتر از صد نفر رو از اینجا اخراج کردم و هیچوقت پشیمون نشدم. بهترین طراحهای لباس، بهترین عکسبردارها، بهترین مدلها و هرچیزی که با اون مغز زنگ زدهت بخوای بهش فکر کنی. تو با پنج سال سابقهی مدل خیابونی بودن فکر کردی چه سودی برای من میتونی داشته باشی؟ فکر کردی این عمارت مال بچههایی مثل توعه که رویاها و خیالبافیهای دو روزهشون رو بخوان زندگی کنن؟ فکر کردی چی داری که یه روز از نداشتنت پشیمون بشم؟ د بگو دیگه!
نفسنفس میزدم از میزان فریادهایی که زده بودم. دستهای قفل کرده و منتظری که روی میز گذاشته بود، بر استرسم افزود. چه باید میگفتم؟ چه داشتم که بگویم؟ واقعا چرا باید از نداشتن من پشیمان میشد؟ چیزی در چنته نداشتم اما نباید خودم را میباختم. جلو رفته و روی میز خم شد. سرش بالا و سر من پایین؛ هر دو نگاههایمان در هم گره خورده و بیحس. انگار هر دو برای هدفی دنیا را چنگ میزدیم؛ او را نمیدانم اما هدف من از آنچه که فکرش را میکرد بزرگتر بود.
ـ شما سه ماه به من فرصت بدین و من توی این سه ماه، ثابت میکنم که چیز به درد بخوری هستم؛ فقط سه ماه به من اجازهی موندن توی این عمارت رو بدین.
یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
ـ گفتی هرکاری میکنی تا توی این عمارت بمونی؛ نه؟
با این حرفش پلکم پرید؛ نه! این یکی را بیجا و بیخود گفته بودم؛ از دهان لعنتیام پریده بود. نیشخندی زد و متوجه جا خوردنم که شد، گفت:
ـ نترس…برای اون کاری که تو سرته نمیخوامت؛ برای اون کار صدتا بهتر از تو هست…به کارم نمیای. چون گفتی هرکاری میکنی تا بتونی اینجا بمونی، من هم یه چیزهایی توی سرمه. فعلا با نگهبانها برو تا اتاقت رو نشونت بدن. راس ساعت پنج عصر میای همین اتاق؛ قراره کارت رو برات توضیح بدم؛ حالا هم مرخصی.
با پوزخندی گوشهی لبان کشیدهاش، به درب اتاق اشاره کرد. نمیدانستم چه در سر داشت و از من میخواست برایش چه کار کنم، اما در آن لحظه تمام فکر و ذکر من این بود که بالآخره موفق شده بودم در آن عمارت بمانم و این قدم اولم بود.
ـ راستی… .
صدای خونسردش را از پشت سر شنیدم و به آرامی به سمتش بازگشتم.
ـ فکر نکن تهش خدمتکارت میکنم تا بشوری و بسابی و مثل رمانها عاشق شخص شرور عمارت بشی. این فکرهای بچگونه رو از سرت بیرون کن؛ نمیدونم برای چی اینقدر اصرار داری اینجا بمونی ولی این کاری که قراره به خاطرش انجام بدی، برات گرون تموم میشه. از الان خودت رو براش آماده کن.
سرم را به علامت تایید تکان داده و از اتاق طویل او خارج شدم. پشت در که رسیدم، خودم را جمع و جور کردم و با پوزخندی زیر لب گفتم:
ـ اونی که تو باغ نیست، خودش صاحب باغه احمق جون. فعلا نوبت توعه که بتازونی…نوبت من هم میشه!
***
«راوی»
گوشی تلفنش را از جیب شلوار پارچهای مشکیاش بیرون کشیده و به سمت پنجره رفت. شمارهی فرد مد نظرش را گرفت و منتظر جواب ماند. به بیرون و باغ بزرگ دور عمارت چشم دوخت. صدای خندان پشت تلفن سخن گفت:
ـ چهخبرها پسر؟
بیمقدمه به سراغ اصل مطلب رفت:
ـ پیداش کردم. یکی که دقیقا به درد این کار میخوره رو پیدا کردم. میگفت هرکاری میکنه تا توی این عمارت بمونه؛ دیگه چی بهتر از این؟