نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سارین

رمان سارین پارت اول

3.9
(33)

سارین(نوعی سم)
#پارت_1
آیدِن نیشخندی زد و دستی کنار پیشانی‌اش کشید، مرد روبه رویش ایستاده بود و می‌لرزید.
خودکار در دستش را چرخاند و لب زد.

– اعتراف کن تا حداقل با زجر نمیری، کی تورو فرستاده که جاسوسی من رو بکنی ها؟

کمی مکث کرد و با خونسردی ادامه داد.
– مدارک مهم من‌رو دزدیدی چطور جرٸت کردی بیای تو قلمروی من و فریبم بدی؟ از من چیزی بهت نگفتن، بهت نگفتن کیم؟
جلو رفت و با حرکتی خودکار را روی دست مرد گذاشت، کمی فشرد و بی توجه به فریاد خشمگین مرد لبخندزد و زمزمه کرد.
– بقیه که صدام میزنن هادس(فرمانروای مرگ) نمی‌دونم شاید بعضی مواقع واقعا هستم. هی اعتراف کن ترسیدی.

خودکار را برداشت و عقب رفت:
– نگو نمیدونی که من این حرفا رو حفظم تو به عنوان محافظ اومدی تو باندم و جاسوس بودی…به یکی راپورت من‌و دادی، خودم صدنفر تورو حریفم. حالا قبل از اینکه اون روم بالا بیاد اعتراف میکنی کی تو رو فرستاده ها؟ آرات اوکتای؟
محافظی که تا آن لحظه دورتر ایستاده بود نزدیک آیدِن آمد و هشدار داد.

– آقا وقت زیادی نداریم اینجا امن نیست!
مرد که روی زمین زانو زده بود به التماس افتاد:
– نمیتونم بگم…
و زمانی که آیدِن اسلحه مشکی رنگ را به طرف پیشانی‌اش گرفت مرد با ترس و لکنت به حرف آمد.
– خیل…خیلی خوب بذارید برم اون من‌رو فرستاد اینجا آرات اوکتای بهم پول زیادی داد تا جاسوسیتون‌رو بکنم من بی گناهم گولم زد، اصلا اون گفت شمارو بکشم ولی نشد فهمیدید.
قهقهه ای که آیدن زد حرف مرد را نصفه گذاشت و آیدن با همان چشمانی که در تاریکی برق می‌زدند غرید.

– شت! فکر نمی‌کردم انقدر ترسو باشی اما میدونی ترسو ها همیشه بازنده‌ان پس…بای!
قانون همین بود، خیانتکارها تاوان پس می‌دادند.
صدای شلیک اسلحه درکارخانه‌ی متروکه پیچید و محافظ بازهم قدمی جلو گذاشت.
– رٸیس میخوان باهاتون حرف بزنن.
آیدن موبایل را از محافظ گرفت و با بوت نظامی‌اش لگدی به زمین زد، نگاهش را به خون روی زمین انداخت و زمزمه کرد.

– کارجاسوس رو تموم کردم و درست حدس زدی از طرف آرات اومده بود، چیه نکنه قراره ماموریت جدیدی بهم بدی؟
مرد پشت خط با پوزخندی گفت:

– نه اما یه خبر برات دارم، آرات اوکتای بزرگ برای پیداکردن زن و بچه‌ی دزدیده شدش ازمون کمک می‌خواد، دختر اولش دُرناز اوکتای روز قبل بامادرش دزدیده شده و…
مرد پشت خط شرور و خونسرد ادامه داد.
– آرات… میخواد کمکش کنیم باورت میشه آرات اوکتای بزرگ بعد چندین سال خصومت با ما برای پیداکردن زن و بچه اش ازمون کمک میخوادها؟
مرد باجدیت ادامه داد.

– اما مهم دختر دومشه، پرواز اوکتای. پرواز میاد عمارت ما تا خواهرشو پیداکنه این دفعه طعمه اون دختره آیدن، روی پرواز تمرکز کن!
آیدن نیشخندی زد و نگاهش را به روبه رو دوخت، همه چیز تازه شروع شده بود.
٭٭٭
روز قبل:
[پرواز]:
پله ها را به سختی بالا می‌روم و روبه‌روی در خانه می‌ایستم.
– خداچیکارتون نکنه یه آسانسورمی‌ذاشتید خب.
کلید را از جیب شلوارم بیرون می‌آورم و خیره به در کلید می‌اندازم. پاهایم در آن بوت پاشنه بلندم دردمی‌کند و احتمالا تاثیر همان مسابقه‌ی رالی ماشین است که دیروز و با ماشین الیسا در آن ویراژ می‌دادم، آنقدر پایم را برپدال گاز فشردم که حالا باید این درد مسخره‌ام تحمل کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
افرا
1 ماه قبل

عالی😁

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x