نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سارین

رمان سارین پارت3

4.4
(25)

سارین
#پارت_3
جمره خوشحال نزدیک می‌آید.
کنار ناز روی مبل می‌نشیند و روزنامه‌ی در دستش را بازمی‌کند.

– دیروز یه رالی ماشین برگذارشده و جز اون یه خبر راجع به یه باند مافیایی بزرگ افشاشده، همه دنبال یه مردن که سردسته‌ی باندبزرگ ترکیه‌ست. طرف نه اسمی داره نه نشونه‌ای ولی میگن معروفه به فرمانروای مرگ و البته میگن دیروزم اونجا و تو اون مسابقه غیرقانونی بوده فکرش‌رو بکن، ببین ناز اگه بتونیم یه خبر راجع به این پیداکن…

میان حرفش می‌پرم و با لبخند شروری می‌گویم:
– فکرنکنم اونجا باشه من که دیروز اونجا آدم مشکوکی ندیدم، یعنی موقعی که من تو مسابقه بودم چیزی ندیدم.
ناز که انگار از ماجرا بو برده باشد از جای پرید.
– چه غلطی کردی؟
نگاهی بیخیال به لاک قرمز رنگ دستم می‌اندازم و روبه دهان باز آن دو چشمکی میزنم.
– دیروز تو مسابقه بودم، بُردم. اما امشبم هست خواستید بیای…
وقبل از آنکه پیشنهاد دیوانه واری به آنها بدهم در بازمی‌شود و مادرم وارد خانه می‌شود و صدایش را از کنار در می‌شنوم:
– دخترا…خونه‌اید؟
جمره روبه من لب میزند.
– من میرم، اما…پرواز امروز بهم خبر بده ها.
و بعد بلند می‌شود تا برود.
“حتما‌”ای می‌گویم و روبه ناز که درمرز ترکیدن از حرص است نیشخندی میزنم، می‌دانم حرص می‌خورد چون بالاخره اوبچه‌ی مهربان و کار درست خانواده‌است. درنازی که همه چیز تمام است و بچه خوب خانواده، غیرممکن است که قانون را زیرپا بگذار یا اشتباهی کند. برخلاف من که حتی بودنم هم یک اشتباه است، حرص می‌خورد چون کارش به من گیر مانده.

مامان به ما نزدیک می‌شود و با نگاهی به هردویمان به طرف آشپزخانه‌ می‌رود.
– باید از اینجا بریم.
با این حرفش نه تنها من حتی درناز هم باتعجب از جایش پریده و زمزمه می‌کند.
– چی میگی مامان چرا؟
مامان با نگاه خونسردی از آشپزخانه بیرون می‌آید و روی مبل آبی رنگ جای می‌گیرد.
– ما ازپس کرایه ومخارج اینجا برنمیایم.
و من چنگی به مویم میزنم، درمرز دیوانگی‌ام و با خودم فکرمی‌کنم چه کارکنم.
غیرممکن بود خانه‌ای پیداکنیم آن هم با قیمت کم.
مقابل مادرم زانو میزنم و اسکناس هایی که دست داشتم مقابلش می‌گیرم.

– اگه مشکل کرایه‌ی این ماهِ این‌رو بده به نورتن خانوم…از این ماه به بعد خودم حلش می‌کنم.
می‌گویم حلش میکنم اما با چه؟ احتمالا بازهم با کش رفتن پول از جیب دیگران و رفتن به مسابقه‌های غیرقانونی ماشین اینکار را میکنم.
فکربدی نیست.
یا هم با فریب و زدن جیب پسرهای ثروتمند دانشگاه.
با آن پسرها دوست میشدم، حتی ادعا می‌کردم دوستشان دارم…مسخره است. فریبشان میدادم اما هیچ وقت به هیچ کدامشان اجازه ندادم از خط قرمزهایم رد شوند. به هیچ وجه، نگذاشتم حتی صورتم را لمس کنند، به من دست بزنند.
اجازه ندادم نزدیکم شوند.
آنها همیشه درحد دوست ماندند، من به هیچ کس اجازه‌ی عبور از خط قرمزهایم راندادم.
همیشه ناخواسته محافظه کاربودم.
شاید…
دنیای خودم را سیاه کردم تا دنیای خانواده‌ام سفید بماند.
من هم روزی آدم خوبه بودم اما آدم ها منِ خوب را کشتند، من هم دختربد شدم.
مادرم نمی‌داند، نمی‌داند همه جا برای کار مدرک می‌خواهند.
نگاهش بالا می‌آید و چشمانش قرمز است، آنقدر که مثل سالها قبل شده. همان زمان ها که مردی که مثلا پدرم بود رهایمان کرد و مادرم مدام قرص می‌خورد و خواب بود.

– این پولارو از کجا آوردی پرواز؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x