رمان سقوط پارت پانزده
تو شب عروسی انقدر حالش بد بود که اصلاً متوجهشون نبود
زن عموی حسام به نظر زن مهربون و خوش برخوردی میرسید. در همون بدو ورود اسپندی براشون دود کرد و به گرمی ازشون استقبال کرد
خونواده حاج حسین هم اونجا حضور داشتن حنانه از دیدن چهره رنگ پریده دخترک پی به حال زارش برد
خوب میدونست زندگی با برادرش چقدر دخترک رو آزار داده بود. حسام خون این زن رو توی شیشه کرده بود
…
مردها مشغول گپ و گفت از کار و بار بودن و ستاره خانم و زن عموی حسام که اسمش مهناز بود تو آشپزخونه مشغول کار.
تو اون جمع معذب گوشهای نشسته بود و به صحبتهاشون گوش میداد
با صدای دخترعموی حسام به خودش اومد سرش رو به سمتش برگردوند و سوالی نگاهش کرد
_چیزی گفتی بهارجان؟
لبخند ژکوندی زد و با افاده ابرویی بالا انداخت
_خیلی کم حرفی ترگل جون! دانشجویی؟
در همین دیدار اول از این دختر خوشش نیومد. رفتار نچسب و زنندهای داشت که براش کمی عجیب بود، آخه خونواده عموحسن هم مثل خودشون سنتی و تعصبی بودن
اما این دختر خلاف اونا خودش رو نشون داده بود، شومیز و دامن کوتاهی پوشیده بود و شال هم که چه عرض کنه نمیذاشت سنگینتر بود
با لحن جدی جوابش رو داد
_نخیر تازه تموم کردم، تو چی مشغول درس خوندنی یا به کاری مشغولی؟
لبخند مصنوعی به لب نشوند و پا روی پا انداخت
_والا ترم شش دانشگاهم، دوست دارم همینطور ادامه بدم و برم سر کار…
کی تو این دوره زمونه آخه شوهر میکنه!
در سکوت نگاهش کرد و به زدن لبخندی اکتفا کرد. جوابش شاید در ظاهر عادی بود ولی انگار یک جور داشت بهش طعنه میزد
خواست بگه منم مثل تو آرزوها برای خودم داشتم که کنار عشقم با هم کار میکنیم و زندگیمون رو میسازیم اما کشتی خوشبختیمون خیلی زود به گل نشست
…
کمی بعد برای سرو شام به سر میز رفتن حنانه در گوشش اهسته گفت
_زیاد باهاش همکلام نشی بهتره، از حسادته عزیزم اون موقع له له میزد با حسام ازدواج کنه اما تیرش به سنگ خورد
با تعجب سر بالا گرفت. چیزی نگفت، باید حدسش رو میزد هه حسام چرا دخترعموش رو نگرفت..!! به هر حال فامیل بودن، ولی خب معلوم بود سلیقه حسام فرق میکرد باید میفهمید اون یه زن مطیع و زندگیدار میخواد نه یک دختر قرتی با لباسهای جلف
کل مهمونی حتی یک نیم نگاه هم بهش نینداخت و این، به این معنی بود که از وجود این دختر به هیچ وجه راضی نیست!
بعد از شام در شستن ظرفها به مهناز خانم کمک کرد برعکس دخترش بسیار خوش اخلاق بود و حسابی هم ازش تعریف میکرد
…
خیسی دستهاش رو با لبه لباسش گرفت و وارد سالن شد. با دیدن بهار که نزدیک حسام نشسته بود و یک جورایی خودش رو بهش چسبونده بود میخکوب شد
حاج حسین و طلعت خانم معلوم بود از رفتارهای این دختر راضی نبودن و از نگاههاشون کاملاً پیدا بود. ولی حسام مثل اینکه بهش بد نمیگذشت…! خونسرد مشغول صحبت کردن باهاش بود و حتی گاهی لبخند هم میزد
حرفش رو پس گرفت این مرد فقط با او سر جنگ داشت وگرنه مثل اینکه برای خودش خط قرمزی نداشت!
:-اصلا به من چه؟ با هر کی دلش میخواد باشه… نه حق نداره وقتی عشقمو ازم گرفت چطور میتونه بره با یه دختر دیگه بگو و بخند کنه؟…
هر چند دختر عموش باشه. خجالتم خوب چیزیه والا خب یهو برو بغلش کن دیگه چرا به خودت سختی میدی…!
مثل اینکه بهار از حرص خوردن دخترک لذت میبرد. چون لبخند بدجنسی زد و رو به حسام گفت
_حسام در تعجبم، تو به این خوبی زنت خیلی گوشت تلخه عجیبه که با هم ازدواج کردین!
عمو حسن با سرزنش به دخترش نگاه کرد
_بسه بهار، بهتره مراقب زبونت باشی
سرش رو پایین انداخت و با مظلومیت نمایشی آروم باشهای گفت
با حرص و خشم لبه لباسش رو تو دستش فشرد. خون خونش رو میخورد این دختر داشت مستقیم غرور و منزلتش رو به مسخرگی میگرفت
زیر نگاه بقیه از جاش بلند شد
_ببخشید من یه لحظه برم بیرون
بدون تعلل سریع از خونه خارج شد. تا پاش به ایوون رسید نفس سنگینش رو بیرون فرستاد
جای او اینجا نبود در این جمع، در این جمعی که مثل غریبهها بود و شوهرش به جای اینکه در مقابل توهینهای اون دختر بایسته سکوت میکرد
دلش تنگ بود، تنگ محبتهای علی. اگه بود اجازه میداد یه نفر همچین حرفهایی بهش بزنه؟
تشری به افکار ذهنش زد: بس کن ترگل فکر کن نه علی وجود داره، نه شوهری داری… خودت باید جواب اون دختره عفریته رو میدادی
ولی آخه چی میگفت؟ اونم تو اولین دیدارشون…
برای اویی که یک عمر توی گوشش ورد آبرو و حیا خونده بودن حرف مردم مهم بود نمیخواست پس فردا روی زبون یکی بیفته که عروس حاج حسین رفتار درستی نداره؛ در صورتی که حرکت اون دختر زشت بود! کاش که این جماعت بفهمند
…
حسام بهونهای جور کرد و از خونه خارج شد متوجه دخترک شد که پشت به او به نردههای ایوون تکیه زده بود
سیگاری از جیبش درآورد و روی لبش گذاشت همزمان به طرفش قدم برداشت
_واسه چی اومدی بیرون؟ بریم تو هوا سرده
با شنیدن صداش تند به سمتش برگشت و با کینه بهش چشم دوخت
اصلا عین خیالش نیست، تازه طلبکار هم هست!!!
حسام حالا نزدیکش شده بود، پک کوتاهی به سیگارش زد
_مگه با تو نیستم! چرا زل زدی به من…؟
وسط مهمونی پاشدی اومدی هوا خوری که چی…! فقط میخوای منو عصبی کنی قصد دیگهای نداری
از زور حرص به نفس نفس افتاد. این مرد فقط بلد بود شخصیت طرف رو خورد کنه اصلا به خودش و کارهاش نگاهی نمینداخت
لبخند تلخی بر لب نشوند و شالش رو مرتب کرد
_به من ربطی نداره کارهات، ولی وقتی از بقیه عیب و ایراد میگیری قبلش یه نگاه به خودت بنداز
بدون هیچ معطلی منتظر واکنشی ازش نشد و کنارش زد
از همینجا هم میتونست قیافه سرخ شده از خشمش رو تصور کنه. این حرف براش گرون تموم شده بود ولی ترگل باید میگفت جای پشیمونی نبود وگرنه تو گلوش گیر میکرد
…
بهار با دیدنش نگاه بدی بهش کرد و براش خط و نشون کشید. بی خیال روی مبل نشست مهم نبود کارهای حسام، اصلا براش ارزشی نداشت؛ ولی یکی باید بهش میفهموند که اول ایرادهای خودش رو اصلاح کنه که دست از اون غرور مسخرهاش برداره
حنانه موشکافانه نگاهی بهش کرد. نمیتونست پیش بینی کنه بینشون چی گذشته که حسام بعدش با چهرهای برافروخته وارد سالن شد مثل اینکه حسابی به تیپ و تاپ هم زده بودن!
زودتر از همه عزم رفتن کردن معلوم بود که با اون حرف حسابی بهم ریخته بود که انقدر زود از مهمانی میخواست خارج بشه
در ماشین حرفی بینشون رد و بدل نشد حس میکرد این آرامش قبل از طوفانشه حسام مردی نبود که حرفی رو بی جواب بزاره در این مدت کم خوب اونو شناخته بود
به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خونه پا تند کرد. حسام از پشت سر به رفتنش نگاه کرد و نیشخندی زد
دخترک زبون درازی بود باید اونو سرجاش مینشوند هنوز حسام فلاح رو نشناخته بود
…
در اتاق مشغول در آوردن لباسهاش بود که یکهو در با صدای بلندی باز شد
هول کرده شالش رو به تندی از کف اتاق برداشت و جلوش گرفت
_نیا تو! دارم لباس عوض میکنم
بی توجه به حرفش وارد اتاق شد و در رو از داخل قفل کرد
با وحشت به کلید توی دستش خیره شد. آب دهنش رو قورت داد
میخواست چیکار کنه؟ نکنه میخواد کتکم بزنه! اون روزهایی که همش حنانه رو به باد کتک میگرفت بدجور تو ذهنش تداعی میشد
از ترس عقب عقب رفت. پشتش به میز آرایش خورد، با نزدیک شدنش داشت قالب تهی میکرد کاش حداقل سر و وضعش مناسب بود آخه چطوری میتونست با بدن برهنه از زیر دستش فرار کنه…!!
حساپ پوزخند زد. چهره دخترک رو از نظر گذروند و نگاه عمیقی به سرتاپاش کرد که خون به صورتش دوید
هیچ از این نگاهش خوشش نمیومد انگار که داشت درونش رو هم اسکن میکرد، یک نگاه تیز و برنده
لبهای خشکیدهاش رو از هم باز کرد. چقدر صداش میلرزید
_میشه…میشه…بری کنار…دارم لباس…
حرفش با قرار گرفتن انگشت روی بینیش نصفه موند
_هیش، بهونههاتو بزار واسه بعد…
از چی میترسی خوشگلم؟ من شوهرتم بهتره ازم خجالت نکشی
چشماش از وحشت گشاد شده بود. این چی داره واسه خودش بلغور میکنه؟ مستم نیست بگم حالش بده نمیفهمه داره چی میگه
لمس شدن بازوهای لختش مثل عبور جریان برق بود! این مرد امشب یک چیزیش میشد
سعی کرد یک جوری خودش رو از بین حصار دستاش آزاد کنه
_حسام چرا اینطوری میکنی؟ من…من باید لباسمو عوض کنم
اخمی بین ابروهاش نشست. تو تموم این یک هفته اونو به اسم صدا نزده بود حالا از ترسش داشت یک جوری صداش میزد که کوتاه بیاد، ولی امشب او نمیخواست از این زن بگذره
چونه لرزونش رو بین دو انگشت گرفت و سرش رو بالا آورد. با مردمک های لرزون بهش چشم دوخته بود و همونطور با شال بدنش رو میپوشوند
این همه نزدیکی و برخورد نفسهای گرمش به صورتش داشت حالش رو بد میکرد
لبش داشت هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد فقط چند ثانیه تا بوسیدن فاصله بود که سریع رو ازش گرفت و نزاشت به هدفش برسه
حسابی در همین اول راه این مرد رو عصبی و کلافه کرده بود ولی او حسام بود خوب بلد بود اختیار زنی رو به دست بگیره
به جای لبهای سرخ و برجستهاش گونههای گلگونش رو نشونه رفت. خیسی لبهاش روی پوست نرم و مخملیش کشیده میشد
عین جوجه در بغلش میلرزید. با ناله نه ضعیفی از دهنش خارج شد
دست بردار نبود. با یک دست کمرش رو گرفت و با دست آزادش شالش رو از جلوی بدنش برداشت
کم مونده بود گریهاش بگیره حالا با یک تاپ نازک و دو بنده جلوش ایستاده بود…!
نگاه داغ و پر از شهوتش روی گردن و برجستگیهای تنش میچرخید و وحشتش رو زیاد میکرد. داشت از درون ذوب میشد دستهاش رو به حالت سپر جلوش گرفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد
_نه..بسه…تو رو خدا ولم کن
پوزخندی در دل زد. این دختر چی برای خودش میگفت…!!
حالا چشماش خمار شده بود و دوست داشت طعم دوباره لبهاش رو بچشه. لبهایی که طعمی شبیه به گیلاس میداد همانند شراب سرخِ اصل و مرغوب
بیشتر بهش چسبید و بوسهای به گردنش زد. عمیق و طولانی، قصد نداشت لب از اون نقطه جدا کنه
تن دخترک ریس رفت. هیچ جوره نمیتونست خودش رو از دست این مرد نجات بده، حسام دیگه کلافه و خسته شده بود
دست انداخت زیر زانوش و اونو از جا کند جیغ خفیفی زد و گردنش رو چسبید
_بزارم زمین الان میفتم
نچی کرد و آروم روی تخت خوابوندش، در همون حال مشغول باز کردن دکمههای پیراهنش شد
از فرصت استفاده کرد و خواست از روی تخت بلند شه که سریع متوجه شد و از پشت در آغوشش کشید
_کجا خانوم! فکر کردی میتونی از دستم در بری؟
تیرش به سنگ خورد. با بغض سعی کرد دستهاش رو از دور شکمش آزاد کنه، اصلا از این وضعیتی که توش گیر کرده بود راضی نبود
_تو رو خدا ولم کن، من خستم میخوام بخوابم
این مرد اصلا صداش رو نمیشنید، اصلا به لحن بغضدارش توجهی نداشت. سر در گریبانش فرو کرد و لب چسباند به پوست نرمش؛ دخترک عرق زده بود…!!
مستاصل تقلا کرد از آغوشش بیرون بیاد اما زور او و این مرد با هم قابل مقایسه نبود حلقه دستش رو تنگتر کرد و زیر گوشش غرید
_چموش بازیتو بزار کنار؛ مهلتت تموم شد دختر جون پس باهام راه بیا
انگار یه سطل آب یخ روش ریخته باشند، یک هفته…یک هفته!!! تو ذهنش شروع به شمارش کرد امروز هشتمین روز بود :-وای حالا چیکار کنم؟
دیگه هیچ راه فراری نبود این مردی که عین مار دور تنش پیچیده بود اصلا قصد رها کردنش رو نداشت. معلوم بود تحملش بریده که اینطور با حرارت بوسههای داغ و ریز روی صورت و گردنش مینشوند
در مقابل حرکاتش هیچ حسی نداشت. عین چوب خشک بیحرکت، حالا حتی هیچ مقاومتی هم نمیکرد
بوسه عمیقی روی لاله گوشش زد. دستش از زیر تاپ روی شکمش لغزید. بدنش منقبض شد با عجز اسمش رو صدا زد
_حسام…تو رو خداااا
این دختر نمیدونست اینطور اونو بیشتر تحریک میکنه! هوم کشداری گفت و یکی از بندینههای لباس زیرش رو باز کرد. حالا دیگه حس میکرد نفسش هم بند اومده بود. چرا نمیتونست جلوش رو بگیره؟
مثل جوجهای تو چنگال یه شیر بی رحم که نمیخواست از طعمه امشبش بگذره اسیر شده بود. نگاه حریصانه و پرشورش روی تن و بدنش میچرخید و دخترک نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده
اینجا دیگه آخر راه بود. بیصدا اشکهاش روی گونهاش ریختن، مرد مقابلش اصلا توجهی به حالش نداشت هوس جلوی چشماش رو گرفته بود و با بوسههاش یک زخم به روحش میزد
….
نفهمید چقدر گذشت…. حالا دیگه از درد بغضش ترکیده بود
حسام سعی داشت با ناز و نوازش آرومش کنه
_هیششش، چیزی نیست
چرا تموم نمیکرد؟ جایی خونده بود رابطه استاندارد یازده دقیقهست اما امشب خلافش بهش ثابت شده بود. هیچوقت فکر نمیکرد این شبی که دخترها ازش حرف میزدن اینطور رقم بخوره، برای او جز درد و وحشت چیزی نصیب نشده بود
حرکاتش تند و خشن بود. پلکهاش رو بسته بود تا نبینه به سر روح و جسمش چی میاد نفسهای عمیق و سنگینش زیر گوشش حالش رو بهم میزد
خسته شده بود؟ بوی عرق و شهوت معدهاش رو تحریک کرد
یکهو درد بدی زیر دلش پیچید همزمان خیسی خون رو بین پاش حس کرد. ناله بیرمقش بین آه مردونهاش گم شد
از روش که کنار رفت گوشه تخت تو خودش جمع شد و هق هقش رو تو بالش خفه کرد
امشب او مثل یک عروسک خیمه شب بازی تخت این مرد رو گرم گرده بود. معلومه کاملا ارضا شده بود که اینطور بی خیال و سرخوش خوابش برده بود…!!
تا دم دمای صبح اشک ریخت و غصه خورد حس بی ارزشی سراسر وجودش رو گرفت اینکه از سر نیاز و هوس، دخترونگیش گرفته شده بود؛ نه از سر عشق!
حسام دوستش نداشت فقط از سر تشکیل زندگی و شاید فشارهای خانواده اونو انتخاب کرده بود که حالا همین رو هم مطمئن نبود
…
زیر دوش آب گرم گریهاش رو از سر گرفت چه حال غریبونهای داشت حالا همه چیزش رو از دست داده بود
دیگه هیچوقت نمیتونست به علی برسه، آخه هنوز هم اون ته مه های دلش امید واهی داشت
..
جلوی آینه نگاهش به کبودیهای کمرنگ بدنش افتاد، از خوش شانسیش بود که پوستش زیاد روشن نبود! آهی کشید و چشم از خودش گرفت. صحنه های دیشب به یادش میومد و موجب میشد حس بدی بگیره
لباسش رو پوشید. خواست شال سرش کنه که منصرف شد و سرجاش گذاشت. اون که دیشب همه جام رو دیده دیگه چند تا تار مو چه ارزشی داره….!!
دلش حسابی ضعف میرفت از داخل یخچال شیر و کیکی برداشت و همونطور سرد مشغول خوردن شد
میدونست بعد، معده درد به جونش میفته ولی مهم نبود او که دیشب بدترین بلا سرش اومده بود این که دیگه چیزی نبود
مشغول خوردن بود که حسام مثل همیشه اتو کشیده وارد آشپزخونه شد
با دیدنش تنفر تو دلش لونه کرد. انگشتاش دور لیوان محکم پیچیده شد. حتی جواب سلامش رو هم نداد
حسام به خوبی متوجه حالش بود. از پشت بغلش کرد و بوسه نرمی روی گونهاش زد. از دیشب حس میکرد یک جای دلش رو این دختر پر کرده، احساس غرور میکرد از داشتنش و حالا نمیخواست این حال خوب رو با هیچی عوض کنه
_چرا منو بیدار نکردی حاج خانوم؟
این لحن شوخش زیادی تعجب برانگیز نبود..!! یعنی اتفاق دیشب باعث این تغییر رفتار سیصد و شصت درجهایش بود؟
خواست از سر میز بلند بشه که با صداش ایستاد
_کجا! صبحونه نخوردی که
بالاخره سرش رو بالا گرفت و سکوتش رو شکست
_سیر شدم
از داخل یخچال شکلات و نوتلایی بیرون آورد و قهوه ساز رو به برق زد
_شیر و کیک که نشد غذا، بشین با هم بخوریم
لحن پرتحکمش باعث شد مخالفتی نکنه و سرجاش بشینه
با حوصله نونهای تست رو از داخل تستر بیرون آورد و با فنجونهای قهوه سر میز نشست
_این شد یه صبحونه درست و حسابی، ببینم عسل دوست داری یا شکلات؟
هاج و واج حرکاتش رو تماشا میکرد بین این مرد و اون کسی که دیشب روح و جسمش رو سلاخی کرده بود چقدر فاصله بود
به خودش اومد دید لقمهای جلوش قرار گرفته. بدون حرف نگاهش کرد
اخم شیرینی بین ابروش خودنمایی میکرد
_بگیر دیگه گلی خانوم، من همیشه انقدر خوش اخلاق نیستما
گلی خانم…!! متفاوت از همه صداش زده بود مردد دست دراز کرد و لقمه رو از دستش گرفت
با احساس شیرینی نوتلا سر زبونش دلش رفت…. دوباره برای خودش لقمه گرفت!! از حسام هم گرسنهتر بود حالا مرد مقابلش دست زیر چونه گذاشته بود و با لذت خوردنش رو تماشا میکرد
قاشقی نوتلا دهنش گذاشت و سرش رو بالا گرفت که نگاهش قفل چشمای براق مشکیش شد
لب گزید و سر پایین انداخت. اصلا چه معنی داره انقدر بهش خیره بشه؟ همیشه که ازش بدش میومد حالا حس میکرد ازش متنفره یعنی فکر میکرد با این محبتهای آبکی دلش باهاش صاف میشه!
علی یک جور دیگه محبت میکرد، نگاهش از سر هوس و لذت نبود حتی همون موقعها هم یک بار دستش رو نگرفته بود همیشه حریمها رو حفظ میکرد و بابت هر چیزی ازش اجازه میگرفت
:-وای ترگل مقایسه بسه، این مرد شوهرته میفهمی؟ انتظار داشتی تا ابد بهت دست نزنه..!!
بغض بیخ گلوش چسبیده بود و قصد جدا شدن نداشت. کاش حداقل بهم فرصت میداد ولی دیشب چشماش فقط خودشو و غریزهاش رو دید؟ اصلا به حالم توجهی نکرد
….
حسام بعد از خوردن صبحانه کیفش رو برداشت و قبل از اینکه از خونه خارج بشه گفت
_اگه حالت بد بود و مشکلی داشتی بهم زنگ بزن، من غروب میام مراقب خودت باش
بدون حرف به دیوار تکیه داد و نگاهش کرد پوزخندی در دل زد، زندگیشون در ظاهر مثل زن و شوهرهای دیگه بود با هم صبحونه خوردن و حالا شوهرش داشت به سرکار میرفت
شاید برای حسام عادی باشه و فقط او بود که دلش با این زندگی نبود، زندگی در این چهاردیواری که باید شب و روزش رو به بطالت میگذروند
یعنی همیشه قرار بود تو این خونه تنها بمونه؟ باید حتما به سرکار میرفت اینطور حداقل از شر این فکر و خیالها راحت میشد
شماره حنانه رو گرفت، مشغول بود! پوفی کشید. کاش فاطمه پیشش بود ولی با این اتفاقات روش نمیشد باهاش حرف بزنه یعنی هنوز هم رابطهاش با مهران شکرآب بود؟
پوفی از سر کلافگی زد. خونه تازه عروس که تمیز کردن نداشت
تلویزیون رو روشن کرد و سعی کرد یک جوری خودش رو با برنامههاش سرگرم کنه
برعکس خونه خودشون حسام ماهواره خریده بود. قبلنا همیشه دوست داشت ماهواره داشته باشن ولی پدرش هیچگاه اجازه نمیداد میگفت برای خونوادهها مناسب نیست
خندهدار بود… آخه چیز بدی که نداشت. برای بچهها مناسب نبود اونم بعضی از کانالها نه اویی که نوجوونیش رو پشت سر گذاشته بود!
مشغول دیدن فیلم بود که صدای زنگ خونه بلند شد. متعجب چشم از تلویزیون گرفت کی میتونست باشه این وقت صبح؟
حسام که کلید داشت!
با دیدن شخص پشت مانیتور نفس در سینهاش حبس شد
چند بار پلک زد تا درست ببینه، علی اینجا چیکار میکرد…!!
دستش میلرزید. گوشی آیفون رو برداشت ناباور اسمش رو صدا زد
_علی!!
صدای گرفته و خش دارش تو گوشش پیچید
_جانِ علی؟
در و وا کن ترگل، دلم واست تنگ شده لعنتی
یک قطره اشک از چشمش چکید. نمیدونست باید خوشحال باشه یا بترسه از حضور یهویی علی جلوی در خونه
اصلاً خودش رو گم کرده بود! سریع چادر سر کرد و از خونه بیرون زد
با دیدنش اشکهاش شدت گرفت. چقدر سر و وضعش داغون بود، حال او هم خراب بود چشماش دو گوی خونی شده بودن
از فرط دویدن نفس نفس میزد. علی نگاهش رو سرگردون روی صورت دخترک چرخوند
هیچکدوم حرف نمیزدن نگفته از دل همدیگه خبر داشتن، این دل پر درد. حالا که فکر میکرد میفهمید چقدر دلش برای این مرد تنگ شده اصلا چطور این مدت رو تحمل کرده بود؟
لبخند تلخی روی لبهاش نشست. کمی جلو رفت
_خوبی؟
چقدر صداش ضعیف بود
علی با غم نگاهش کرد. چه سوال بی موردی حال هیچکدومشون خوب نبود
بغض مردونهاش رو قورت داد و لب زد
_بی تو مثل دیوونههام، اون مرتیکه که اذیتت نمیکنه؟
چشمه اشکش جوشید. خواست بگه تموم هم و غمش رو، سفره دلش رو پیشش باز کنه از دیشب براش بگه؛ اما میدونست حالش از این داغونتر میشد
نگاهش رو ازش دزدید و با صدایی لرزون جوابش رو داد
_خوبم، اون رفته سرکار…
سرش رو بالا گرفت. از چهرهاش عصبانیت و کلافگی میبارید
_تو...تو نرفتی ماموریت؟
با این حرف مثل انبار باروت منفجر شد
_گور بابای ماموریت…
من دلم واسه تو داره پر میکشه. بیا بریم ترگل، از اینجا بریم! میدونی تو این روزا چی کشیدم..؟
تو مجبور شدی همه اینا رو میدونم، خودم طلاقتو از اون عوضی میگیرم فقط بیا بریم
آخییی بیچاره ترگللل😭😭
حسام بی شرف قشنگ نظرم راجبش برگشت نه علی رو دوست دارم نه حسام😭یکی از یکی بیشعور تر و نکبت ترررر🔪🔪🔪
تو رو خدا ترگل رو از دست این بیمارهای روانی نجات بده اون زنیکه بهار اون حسام بی شخصیت اون علی بی مرااامم🤬🤬🤬🤬
چه زود تغییر رویه دادی😂 خوب اشکتون دراومدههاااا… ولی دور از شوخی آره ترگل بین یه مشت دیوونه گیر افتاده
شاید باورت نشه ولی یکی از بدترین اخلاقامه که خودم خیلی بدم میاد
این که یه نفر خیلی زود تو ذهنم میره تو ساید مثبت و میگم واااای چقدر یارو خوبه چقدر خفنه
بعد از این که یه ساعت کنارش میشینم یه کم که بیشتر در موردش میفهمم میگم خدایا این دیگه کیه😑😂😂🤦🏻♀️
ولی فکر نکن در آوردن اشک نیوشا بی جوابه ها😁
از خوبیته که همه رو مثل خودت میبینی عزیزم😊 ولی من اینجوری نیستم زیادی مشکوکم به همه چیز😂
نامرد تو که کلاً تو رمانت نزاشتی یه بار دلمون خوش باشه خط و نشون نکش
تو لطف داری قربونت برم❤😍ولی حقیقت اینه که هر انسانی نیمه ی تاریکی هم داره چه بخواد چه نخواد حالا یه عده کلا اون بخش رو سایلنت نگه میدارن یه عده پنهان میکنن و بعضی ها جاهایی که ما انتظار نداریم نشون میدنش درست مثل حسام
من ولی این کارم جالب نیست باید یه کم زود اعتماد کردن رو کنار بذارم،بهم میاد آدم سختی باشم ولی اینطور نیست:)
من کی نذاشتم دل شما ها خوش باشه این همه عاشقانه داشتیم خوش خوشانتون بود🤣
بله واقعا تو این جامعه و زمونه باید احتیاط کرد و حتی به فامیل و آشنا هم نبابد زود اعتماد کرو ترجیهم اینه روابط از چهارچول خارج نشه نزدیکی و انتظار بیش از حد به طرف ممکنا بعدها باعث ناامیدی و سرخوردگی بشه
چهارچوب 😂😂
چهار چول دورت بگردم؟ 🥹🥹🥹🥹🥹
اصلاحش کردم گلم😘
میدونم میخاسم اذیتت کنم
عاخه دوستام به من میگن ارغوان غلط گیر🥹😂
من خودم خیلی نکته سنجم مثل تو شاید بدتر هما تو پایتخت چه جوریه همونقدر نچسب😂 ولی دیگه بعضی وقتها کار دارم یا عصبیم تایپم خرال میشه
مثل الان مرده شور این کیبورد رو ببرند منظورم خراب بود
اشکال نداره پیش میاد🥹
خسته نباشی لیلا جون.
راستش زبونم قاصره. اومدن علی و زدن اون حرف ها به ترگل باعث شد شدید تو فکر فرو برم
خیلی پارت جذابی بود پارت بعدی هم زود بزار
حالا صبر کنید پارتهای بعدی بیشتر متوجه میشید چی به چیه
مرسی که خوندی
علی خیلی دیر برگشت!🥺🥺
گرچه دلم واسش سوخت اما دیگه راهی نیست و خیلی دیر اومده
آخ که چقدر دلم واسه ترگل بیچاره میسوزه
خسته نباشی زیبا بود
آره واقعا اما خب باید ببینیم چی میشه هنوز اول ماجراست
علی خیلی دیر برگشت و طفلک ترگل واقعا بیچاره ترگلل
خیلی قشنگ نوشتی خسته نباشی
هعی چی بگم💔
حداقل یه اشاره ی کوچیک که قراره چی بشه بکن مردم از فضولی اخه
یعنی واقعا انتظار داری بگم داستان چی میشه؟ نمیشه گفت شرمنده
اگه بگه که همه زحمتش به باد میره🤪😊
خیلی خوب بود ممنون لیلا جونی 💙💕
مرسی عزیزم😘😎
پارت خیلی غمگینی بوددد🥺
آخرش وقتی علی گفت بیا بریم و….
یاد محمد و مائده افتادم که محمد میگفت بیا بریم🥺
ولی همچنان از علی و ترگل بدم میاد…حسام عشق است😈
بغض نکن حالا اگه نازی بود حتما میگفت وای لیلا اشکمو در آوردی هعی دلم براش تنگ شده🤒😟 وا چرا از ترگل بدت میاد؟ گناه دارن هر دو
بغض کردم🥺🥺
منم دلم براش تنگ شدههههههههه 😭
چقد دلم واسش تنگ شده🥲💔
براش دعا کنید🙏🏻
الهی بچم🥲
چشم
علی چی میخواد در خونه زن شوهر دار براش دردسر میشه لیلا ردش کن بره زودتر😂😂
این خونسردیت منو کشته🤣 خب اومده ببینتش مگه به این سادگیه دل کندن
تا پس فردا میمیرم از استرس حسام بیاد شر میشه ،نیادم ممکن ترگل هم مثل علی خل بشه باهاش بره پسره نفهم دیر اومده طلبکارم هست
ای جونم چرا آخه زیاد جدی نگیرید بابا رمانه دیگه😂 ببینیم چیکار میکنند تا پس فردا یه پارت به اندازه میفرستم
خانم نویسنده میشه لطفاااااا پارت بعدیشو امشب بزاری ؟؟؟؟؟؟؟؟
اذیت میکنی مارو 🥲🥲🥲🥲🥲
عزیزمم🤒😘 اصلا از اول قرار نبود این رمان فعلا گذاشته شه دوستان شاهد بودن و گفتن بذار. منم از اول گفتم پارتگذاری معلوم نیست حالا یه روز در میون طولانی میذارم راضی باشید دیگه😂
من میگم روزی دوتا پارت بزار شما دوروزه یکی میزاری
حداقل هرروز یکی بزار دیگه
دیگه غر نزنید تعریف از خود نباشه ولی خیلیها ماه به ماه پارت میذارن اونم مثقال خط دیگه انصافاً من تموم سعیم رو میکنم شرمندتون نشم چون دارم این رمان رو تایپ میکنم ک نمیرسم❤
مثل همیشه خوب و عالی و پر و پیمون😍.آخه یکی نیست به این علی بگه,خو مرد نا حسابی 😡تو که میخواستی کارت رو ول کنی😡,چرا از اول نکردی?مخت معیوبه احتمالا😡گزاشتی زن یکی دیگه بشه,بعد میگی گور بابای ماموریت😏,خل تشریف داری احتمالا!?مصداق اون مصراع معروف استاد شهریار”آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا?!🙁
مرسی قربونت برم حال دلت ایشاالله خوب باشه😊 علی همون موقع با خودش یه دل شده بود تصمیم گرفت برگرده نمیدونست ترگل واقعا عروس میشه و کار به اینجا میرسه نمیگم بیاحتیاطی نکرد چرا قبول دارم ترگلم با لجبازی خودشو به اینجا رسوند یه اشتباه مسیر زندگی آدمو عوض میکنه علی تعلل کرد و ترگل عجله
مرسی از شما خانوم.❤ممنونم.دقیقا.ترگل هم نباید عجله میکرد.باید یه ذره صبر میکرد.😔
خاک بر سر علی🥹🔫
تاکید میکنم خاک بر سرش
مرتیکه قاطره عقده اییییییییییی
لیلا دستت میرسه بزن تو حسام😑
چشم😂
لیلا جونم شما میتونی رمان منو تایید کنی؟
بله عزیزم حتما
خانومای گل علی رو که من اول داستان به قتل رسوندم اصن هیچی
حسامم که همین چرخو عاره خلاصه
ولی کاش میشد وسط رمان سبز شم بگم علی دیر اومدی خیلی دیره اتفاقایی افتاده که نباید میفتاد🥹
ولی احساس میکنم حسام قرار نیس ادم خوبی باشه علیم که ازش بدم میاد واااااااای اصن ولم کنید اه🔫
نیومدی نیومدی حالام روانیت کردم با این رمان😂
افتخارم میکنی نه؟ 🥹🥹
چی بگم والا از همون اول روانیم کردی🥲😂
واقعا علی بیشعور و گاوهه
حسامم نفهم و بیشعور و گاوهه
واقعا نباید ترگل به علی به برگرده😒😒😒
مرتیکه اون زمان ک باید میومد نیودمش چندش اه اه
کلا به نظرم یه شخصیت سومی باید وارد داستان بشه ک ترگل بره با اون😂🤦♀️
حرص نخور آبجی😂 اونم بستگی به ترگل و شرایطش داره
سلام لیلا من پارت پنجاه و چهار فرستادم؟
لیلا تا آنی بگو اگه نفرستادم بفرستمش😂
نه نفرستادی فردا بفرست الان دیگه دیره
تقدیم به علی :
دیر اومدی خیلی دیره
جای دیگه اسیییره(صرفا بخاطر حرص دادن علی🤣)
عشقم رو دیگه با تووو قسمت نمیکنم مننن😌
تو آب چشمه شستم عشق قدیمیم روو🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊
تو روحت دیوونه😂😂
بروووو دیگه هیچی بین ما اصلا زندگیم با تو پاچید از هم من به نبودتو راضی هستم😂😂😂
امروز بر علیه علی شدم من 🤣
ولی این ترگلم شانس به برج میلاد خورده از یه طرف شوهر گیرش اومده خشن و عقده ای از یه طرف عشقش دیر اومده
واقعا حق با توعه😂🤣
سلام عزیز دلم شهریار میگه آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا حالا ما افتادهایم از پا چرا وصف حال دل ترگل هم واقعا همینه منتها برعکس شده جاشون اگه علی زود میومد اینجوری نمیشد درود و سلام بر بانوی نویسنده لیلا جون خودم واقعا خوشنویس، بلده کار و منظم عشقم بازم ممنون که هیجان داره چون کاری که عاقبتش مشخص باشه اصلا خوب نیس شبت خوش خدا قوت مهربونم