رمان سقوط پارت پنج
با صدا زدنهای مهران دست از این افکار مالیخولیایی کشید
_هان چته مگه سر آوردی؟
جوابی ازش نشنید چشماش گرم خواب شده بود که یک لحظه حس کرد نفسش بند اومد
شک زده سیخ سرجاش نشست، از سر و روش آب میچکید
مهران از خنده روی زمین ولو شده بود
با دیدنش دوهزاریش افتاد، جیغ فرابنفشی زد و افتاد روش، مگه میشد ولش کنه موهاش را تو چنگش گرفت و کشید
_پسره عوضی حالیت میکنم، رو سر من آب میریزی نه؟
مهران به غلط کردن افتاده بود
_وای بسه ترگل، چیز خوردم…خب عین خرس خوابیده بودی
طلعت خانم غرغرکنان به هیکل تپلش تکونی داد تا ببینه باز چه دست گلی به آب دادن
این بچه ها بزرگ نمیشدن فقط شیطنتهاشون قد میکشید، چطور میخواستن ازدواج کنند خدا میدونست؛ خدا به داماد و عروس آیندهاش صبر بده…!!
_چه خبره اینجا؟ چتونه اول صبحی؟
با دیدن مهران که صورتش خیس آب بود چشمهاش درشت شد بله ترگل خانم تلافی کرده بود وگرنه که آروم نمیگرفت
با زاری دست به سرش گرفت
_ای خدا من از دستتون آخر سر دیوونه میشم بچه که نیستین شدین آفت جون من
با دیدن حال مادرشون هر دو برای هم خط و نشون کشیدن فعلا ترجیه دادن آتش بس اعلام کنند وگرنه حتما طلعت خانم اونا رو از خونه بیرون مینداخت
…
بعد از صبحونه حاضر شد تا برای خرید بیرون بره به فاطمه هم خبر داد همراهش بیاد خیلی وقت بود به بازار نرفته بودن
دم در چادر چاقچور کرد و از خونه بیرون زد
جلوی در چشمش به حسام افتاد ایش میگن مار از پونه بدش میاد دم لونهاش سبز میشه حکایت منه
سعی کرد بی توجه از کنارش بگذره که صدای نکرهاش بلند شد
_خوشم میاد زیر چادر خودتو مخفی میکنی تا امروز کاراتو هم زیر زیرکی انجام میدادی دیگه نه؟
خدایا خودم بهت پناه میبرم از دست این بشر
باید باهاش جدی برخورد میکرد آخه این حرفها چه معنی داشت…!! نگاه تندی بهش کرد و کیفش رو، روی دوشش جابهجا کرد
_بهتره حد خودتون رو بدونید آقای فلاح هدفتون از این حرف ها چیه؟
دندونهاش رو با خشم بهم فشرد، این دختر مثل اینکه اون رو نشناخته بود
به سمتش قدم برداشت و عینک آفتابیش رو به چشمش زد
ترگل ترسیده یک قدم عقب رفت و بند کیفش رو چسبید، عین عزرائیل میمونه وای مردک روانی منو نگیره نزنه؛ نه ترگل آروم باش از این دیوونه نترس
نفس های گرمش به صورتش میخورد باید یک جور خودش رو از این وضعیت نجات میداد
صدای عصبیش به گوشش خورد
_حواست به حرف هات باشه دخترحاجی، من کاری به تو ندارم خیال ورت نداره…
فقط حالم از آدمای دو رو و چاپلوس بدم میاد فهمیدی؟
با بهت سرش رو بالا گرفت چرا هر چه سعی میکرد معنی حرفهاش رو نمیفهمید این مرد قصدش از زدن این حرف ها چه بود؟
لحن سردش تا مغز استخونت رو هم میسوزوند، منظورش چه بود چرا فکر میکرد مشکلش چیز دیگهایه که این حرف ها رو با بی رحمی نثارش میکرد
با دیدن چشمای پر آب دخترک اخمش بیشتر شد مشتش رو کنار پاش فشرد و سریع نگاهش رو ازش گرفت، خوب بلد بود خودش رو مظلوم جلوه بده
دیشب رو یادش رفته حالا داره جوری خودشو نشون میده انگار حضرت مریمه..!!! خوب جنس مونث را میشناخت سلاحشون هم اشک و بغض بود با همینها افسار مردها رو به دست گرفته بودن اما او حسام فلاح بود، ذات زنها رو میشناخت
***
با بیحوصلگی همراه فاطمه از این مغازه به اون مغازه میرفت، جسمش اینجا و فکرش درگیر آن جمله..
تمام روزش با همین حرفش خراب شده بود این مرد پیش خودش چه فکر میکرد که اینطور ناروا بهش افترا میزد؟ چرا آدمها اینطور بودن همه چیز و همه کس رو قضاوت میکردن انگار نعوذ باالله خدا بودن که کلاه قاضی به سرشون میزاشتن و چشم بسته هر چه از فکرشون میومد رو به زبون میاوردن
فاطمه مشغول تعریف کردن در مورد حرفهایی بود که مهران دیشب بهش پشت تلفن بهش گفته بود ولی او اصلا انگار که در این دنیا نبود سر آخر با نیشگونی که از پهلوش گرفته شد به خودش اومد، صورتش از درد توی هم رفت
_چته روانی پوستمو کندی
شاکی نگاهش کرد و دستش رو کشید
_تا تو باشی به حرفم گوش بدی، یکساعته دارم صدات میزنم بابا…
بریم تو، چشمم اون روسریه رو گرفته
پوفی کشید و همراهش وارد مغازه شد، صاحب مغازه دخترک جوانِ پر فیس و افادهای بود که انگار از دماغ فیل افتاده بود نصف جملهاش فارسی بود؛ نصف انگلیسی!!
{ باشه بابا فهمیدم از ناف لندن پاشدی اومدی با اون صدای تو دماغیش وای وای دماغشو نگاه عین میمون میمونه }
نگاه اینجور آدمها را خوب میشناخت در نظرشون اونا بسیجی بودن و از روی ظاهر برای خودشون میبریدن و میدوختن، بی توجه بهش نگاهی به لباس های داخل رگال انداخت
_میگم ترگل این روسریه بهم میاد؟
چشم از مانتوها گرفت و نگاهش کرد، با دیدنش لبخندی روی لبش نشست سری تکون داد و گفت
_ آره خیلی بهت میاد همینو بخر
با خوشحالی روسری رو از سرش در آورد و روی پیشخوان گذشت، چشمش به مانتویی خورد یک مانتو شومیز مانند سرخابی که آستینهای پفی داشت چقدر دلش میخواست بخرتش ولی حیف که خونوادهاش اجازه نمیدادن..! با حسرت نگاهش رو از مانتو گرفت
صدای فاطمه رو زیر گوشش شنید
_چیه پکری؟
ابروش بالا پرید
_نه چطور مگه ؟
_من یکی تو رو میشناسم…
چیه نکنه از دوری خان داداشم زانوی غم بغل گرفتی
چشمکی کنج حرفش بهش زد
چشم غرهای براش رفت و سری به تاسف تکون داد، تازه یاد علی افتاد یعنی الان کجا بود؟ باید حتما بهش یه زنگی میزد
نزدیک ظهر بود که به خونه برگشتن مادرش با دیدنش عین ماموران گشت ارشاد نگاهی به سرتاپاش کرد و کنجکاو به خریدهاش چشم دوخت
_چی خریدی مادر، چرا انقدر دیر کردی؟
کلافه لب فشرد همونطور که به سمت اتاقش میرفت جواب داد
_ دیر نکردم که تازه ساعت یازدهه
وارد اتاق شد و خریدهاش رو بغل کمد گذاشت تا بعد جابهجاشون کنه
دوش کوتاهی گرفت و موهاش رو همونطور خیس رها کرد، مادرش توی آشپزخونه مشغول آشپزی بود رفت سر وقت یخچال و موزی از داخلش برداشت
خواست از آشپزخونه بیرون بره که با صدای مادرش ایستاد
_بشین اینجا کارت دارم
با تعجب راه رفته رو برگشت کنجکاو بود بدونه مادرش چه کاری داره، از نگاهش بوهای خوبی به مشامش نرسید که با حرفش شکش به یقین تبدیل شد
_زهره خانم امروز صبح زنگ زد منتظر جوابه دختر، منم گفتم امروز از دخترم میپرسم..
حالا چی میگی ترگل بگم بیان؟
نفس عمیقی کشید و دست به چونهاش گذاشت، همینو کم داشت!! حالا باید چه چیزی سرهم میکرد؛ سکوتش که طولانی شد
طلعتخانم طاقت نیاورد و کلافه گفت
_وای چته تو؟
یه کلام بگو دیگه عکسشم که دیدی پسره خونواده داره آقا، پاک؛ کاری… دیگه چی میخوای!
حوصله تعریف های مادرش رو نداشت
این همه چیز تمومیش دستش رو بسته بود مونده بود چی بگه
سرش رو پایین انداخت و با لحن آرامی گفت
_فکر نکنم بهم بخوریم مامان جون
جوابی که از مادرش نشنید تا ته موضوع رو خوند با کمی ترس سرش رو بالا گرفت که بله دید عین مادر فولاد زره بهش زل زده
پوفی کشید
_خب مامانی، ازش خوشم نمیاد دیگه
مثل انبار باروت منفجر شد
_دِ آخه دردت چیه دختر…!!
بس کن، هر بار یه ایراد از جوونای مردم میگیری اینکه چیز بدی نداره یعنی چی خوشم نمیاد؟ ببین ترگل خوب گوشاتو وا کن این خواستگار فرق داره؛ تو که همش جوون نیستی میخوای پیر بشی کسی نیاد سراغت؟
با این کارات منو هم پیر میکنی میدونم
عصبی و با حرص سرش رو میون دستانش گرفت و آرنجش رو هم روی میز گذاشت مادرش کمی حق داشت به هر حال نگران بود نگران حرف مردم که نکنه دختر حاج طاهر عیب و ایرادی داره که جواب رد به خواستگارهاش میده
اما به قول مادرش این تو بمیریها از اون تو بمیریها نیست این بار پدرش هم انگار جدی به این موضوع فکر میکرد و دلش میخواست این وصلت سر بگیره، نمیدونست باید چه
چاره ای بیاندیشه
…
مغموم بغل حوض نشسته بود و عمیق در حال فکر کردن بود، فاطمه و حنانه هم کنارش بودن تنها دوستایی که مثل خواهر براش بودن و از همه رازهای زندگیش باخبر بودن مخصوصاً فاطمه که حالا او هم کمی نگران و ناراحت بود
_حالا میخوای چیکار کنی ترگل؟
اینجوری که نمیشه با غم و غصه خوردن پیش رفت، باید یه راه حل خوب پیدا کنیم
نگاهی به حنانه که این حرف رو زده بود کرد
آهی کشید
_چه فکری؟ خونوادهام شمشیر رو از رو بستن میگن باید دلیلت منطقی باشه آخه من پاشم برم چی بگم!! دیگه بهونههامو قبول نمیکنند
فاطمه با اخم گفت
_یعنی چی…!! نکنه میخوای همینجور وایسی لباس عروس هم تنت کنند… میدونی اگه علی بفهمه چی میشه؟
با غیض نگاهش کرد حالش خیلی خوب بود که داشت با حرف هاش نمک رو زخمش میپاشید!!!
_خب بدونه؟ اتفاقاً بهتره که بفهمه یه هفته دیگه طبق قولش قراره بیاد اما کو؟ زنگم بهش میزنم جواب نمیده…
خان داداشت به جای اینکه تو این شرایط کنارم باشه چسبیده به اونجا
فاطمه و حنا هر دو با ناباوری بهش زل زده بودن
تا حالا انقدر ترگل رو عصبانی ندیده بودن درکش میکردن در بد شرایطی گیر کرده بود که حالا اصلا هیچ کنترلی روی رفتارش نداشت
کلافه دستی به پیشونیش کشید
_این روزا اصلا حال خوشی ندارم ببخش فاطمه، منظوری نداشتم
چادرش رو سرش انداخت و از کنارش بلند شد
_اشکالی نداره…
حق داری خب، ولی اینو بدون ترگل خانم داداشم اونجا با هزار گیر و گرفتاری که داره دلش خوشه به بودنت، حالا با یه خواستگار که نباید پشتشو خالی کنی…
خودت میگی یه هفته دیگه میاد؛ این چند روزم دندون رو جیگر بزار خودشو میرسونه
چیزی نگفت و روش رو برگردوند، کسی چه میفهمید حالش رو مگه اون دوست داشت چنین شرایطی رو که چشم در چشم پسر زهره خانم بشه و در مورد ازدواج با هم صحبت کنند
دلش جای دیگه گیر بود و حس عذاب وجدان هم گریبانگیرش شده بود، هیچ از این خواستگار سمجش خوشش نمیومد با اون عقاید سنتیش که زن باید تو خونه بمونه و بچه داری کنه…!!!
اما همه راضی بودن میگفتن بهتر از این برات پیدا نمیشه، تو این روزهای سخت نبودن علی بیشتر بهش ضربه میزد؛ دلش اون صحبتهای پر از آرامشش رو میخواست که از آینده از زندگی شیرین دو نفره براش صحبت میکرد
حالا حس میکرد تنهاترین آدم دنیاست هیچکس به فکرش نبود، مادرش فقط خوشبختیش رو ازدواج با اون مرد میدید پدرش هم همینطور میگفت سرش به تنش میارزه و خوشحال بود که در همین محله زندگی میکنند
آخه یکی از شرطهای پدرش برای ازدواج این بود که دخترش تو همین شهر زندگی کنه همین یه دختر رو داشت و هیچ دوست نداشت راه دور شوهرش بده تو برزخ بدی گیر افتاده بود
آن یک هفته هم گذشت و خبری از علی نبود دلشوره امونش رو بریده بود نکنه براش اتفاقی افتاده باشه زنگ هم که میزد یا جواب نمیداد یا خاموش بود
یعنی انقدر براش مهم نبود که حداقل خبری از خودش بده
تصمیم گرفت سری به فاطمه بزنه شاید اون خبری داشته باشه
چهره گرفته و ناراحتش اونو متعجب و نگرانتر کرد یعنی چیشده بود!
_فاطی چیزی شده؟
هر چی به علی زنگ میزنم جواب نمیده تو خبری ازش داری باید امروز میومد
سکوتش گواه خوبی بهش نمیداد
تکونش داد
_تو که میدونی حالمو، تو رو خدا یه حرفی بزن
بدون اینکه نگاهش کنه لب به سخن باز کرد
_دیشب با بابا تماس گرفت
با این حرفش نفس راحتی کشید خدا رو شکر که براش اتفاقی نیفتاده بود اما عجیب بود به پدرش زنگ زده بود، یعنی اونجا گوشیش آنتن میداد پس چرا…
بهت زده گفت
_خب…چی..گفت؟
آهی کشید و به چهره دوست صمیمیش زل زد
چه جوابش رو میداد! چطور میتونست
رو در روش بگه که چی شده…
آخ که تو شرایط سختی دست و پا میزد
_فاطی بگو جون به لب شدم
با صدای ضعیفی جوابش رو داد
_گفت که نمیتونه بیاد، بهش ماموریت دادن باید دو سالی اونجا بمونه
ماتش برد، چند دقیقه زمان برد تا جملهاش رو توی سرش حلاجی کنه
فاطمه با ناراحتی نگاهش کرد
_واسه همین بهت چیزی نگفت ترگل، نمیخواست ناراحت شی
حس میکرد هوا برای نفس کشیدن کم داره دست بر سینهاش گرفت و چنگی بهش زد
فاطمه نگران شد بازویش را گرفت
_خوبی ترگل، چت شد؟
تو رو خدا آروم باش نمیره که اونجا بمونه میاد یکماه دیگه؛ گفت میاد برای قرار خواستگاری فقط مجبوره دو سالی همونجا بمونه نمیدونست این موضوع رو چطوری بگه
گوشش حرف های فاطمه رو میشنید اما فکرش جای دیگر جولان میداد نه غیر ممکن بود نباید یه همچین چیزی الان اتفاق بیفته
فاطمه حرف های امیدوار کننده میزد اما ترگل خوب میدونست که روزهای سختی در پیش داره دو سال ماموریت در یکی از روستاهای مرزی کردستان پدرش به هیچ وجه اجازه نمیداد باید چه میکرد…!!
با حالی نزار و گرفته به سمت خونهشون حرکت کرد
مادرش با دیدنش ابروهاش بالا رفت
_چیه دختر کشتی هات غرق شدن!
همونجا جلوی در ایستاد و با چشمایی پر آب به مادرش خیره شد، کاش میتونست سفره دلش رو باز کنه و از همه چیز براش بگه اما میدونست سودی به حالش نداره
مادرش اگه میفهمید کلی سرزنشش میکرد علی رو مثل پسر خودشون دوست داشتند اما با این وضعیت پیش اومده بعید بود دخترشون رو بهش بدن
طلعت خانم حال دخترکش رو که اینطور دید نگران به کانتر آشپزخونه تکیه داد، دخترکش از همون روزی که خونواده کمالی به خواستگاریش اومده بودن حالش عوض شده بود روز به روز داشت پیش چشمش ضعیف و لاغر میشد
باید با حاج طاهر حرف میزد اینطور که نمیشد دوست نداشت زندگی تک دخترش با خودخواهی خراب بشه، نمیخواست اونو مجبور به این ازدواج کنه.
…
روی تخت نشست و شالش رو از سرش برداشت، نه در این دنیا بود و نه جایی دیگه حالا باید با این دل حیرونش چه میکرد بهتر بود باهاش صحبت کنه دلش براش تنگ بود
با امیدواری شمارهاش رو گرفت داشت قطع میشد که صدای گرفتهاش در گوشش پیچید
بغضش گرفت
_من باید آخرین نفر باشم که ازت خبر داشته باشم…!!
صدای نفس عمیقش رو پشت گوشی شنید حالش با شنیدن صدای پر بغض دخترک خرابتر میشد
_ترگل آروم باش هنوز که چیزی نشده…
وسط حرفش پرید
_دیگه میخواستی چی بشه؟
تو اصلا منو درک میکنی، خونوادهام منو تو منگنه قرار دادن نمیتونم به خواستگار جدیدم جواب رد بدم میفهمی؟
بعد توعه بیخیال تموم قولاتو زیر پات گذاشتی…
گریه اجازه حرف زدن بیشتر رو بهش نداد
صدای نفسهای عصبیش رو میشنید، دور از هم بودن و با این اتفاقات ریز و درشت هیچ حرفی برای تسلی هم نداشتن
جلوی این دختر شرمنده بود اما قرار نبود که تا ابد همین وضعیت باقی بمونه، اون خواستگار ناخونده هم غلط کرده بود که به عشقش چشم داشت
باید هر چه سریعتر با پدرش حرف میزد ولی مهمتر از هر چیزی حالا ترگل مهم بود گریههاش قلبش رو به آتیش میکشید
_گلِ من بسه…
میدونی با گریههات عصبی میشم بیشتر منو دلخون میکنی؟ نه هیچکس نمیتونه تو رو ازم بگیره تو فقط یکم صبر کن چند روز دیگه خونوادهمو میفرستم تا حرف های اولیه زده بشه، سر یکماه برمیگردم این بار قسم میخورم ترگلم
بریده بریده میان هق هق گفت
_اگه…اگه بابام قبول نکنه چی….
نفسی گرفت و اشکهاش رو پاک کرد
_علی دو سال میخوای اونجا بمونی بابام اجازه نمیده
دخترک داشت فکرش رو خراب میکرد
_چرا قبول نکنه؟
من دارم به مردم خدمت میکنم ترگل، راضی کردن بابات با پدرم؛ تو از چی میترسی به حرفام خوب فکر کن
سکوت کرد. حتی دیگر حرفهاش مثل گذشته بهش آرامش نمیداد او پدرش رو بهتر از هر کسی میشناخت علی که نمیدونست زندگی در یک روستای مرزی؟ بعید بود قبول کند
واااای خدااا این علی چرا اینقدر رو مخ شدهههههه
خب بشر اول خونواده رو بنداز جلو تا این همه خون به دل نکنی ترگل بیچاره رو
حداقل شیرینی خورده هم بشین و بعدش خواستگارام میپرن.
وااای که چقدر توی این پارت از علی بدم اومد
چه مسمسی میکنه این بشر
هوف
پارتهای بعدی داستان یکم بیشتر میره جلو و تغییرات شروع میشه حالا زود قضاوت نکنید😅
مممون از همراهی همیشگیت💓
قشنگ و شیرین مثل همیشه ممنون لیلا جان
🌞زنده باشی🌞
خب دوسال زیاد هستش ولی خب بازم بهتره امیدوار باشه 🥺🤦🏻♀️
اما خب من احساس میکنم بهم نمیرسن😞
خسته نباشی
مهمتر از همه شغلشه😔 یعنی حاجطاهر قبول میکنه؟
فکر میکنم قبول نکنه 🥺
برای همین میگم که احتمالا بهم نرسن 😞
واقعا حدس رمانت کار سختیه
عالی بود.
ولی واقعا چرا این علی رو مخ شده
فکر نمیکنم پدرش قبول کنه حالا باید دید چی میشه
سپاهیه دیگه نظامیها یکم سخته درک کردنشون😂
چرا علی انقد رو مخ شده؟
عالی بود خسته نباشی
وااا همه از رو مخ بودن علی فقط میگین، ترگلم لجبازه دیگه بنده خدا علی تو اون وضعیت بهش گفت که حل میکنه همه چیو
علی یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست من مطمئنم امیدوارم ترگل به علی نرسه و عشق واقعیشو پیدا کنه خبیث هم خودتونید🤣😭😂
توام گیر سه پیچ شدیااا😮 بچم به این خوبی کم پشت سرش بگو😑
بچت خیلی هم بده حسام خیلی گلههه😂🤣
حسام دیگه از کجا در اومد هان🤔
حتی اگه بابای ترگل قبول کنه من حس میکنم در آخر بهم نمیرسن 😐
خسته نباشی لیلا جونم😘❤️❤️
فکر کردم میخوای بگی حتی اگه بابای ترگلم قبول کنه من اجازه نمیدم😂 مرسی تاراجونی
ممنون خانم مرادی,هم برای پارت امروز “نوش دارو”و هم برای “سقوط”.هردو خوب و قشنگ و عالی و احساسی.تو رمان دونی بابا نوشدارو چند بار کامت گژاستن,ولی همکاری با نمیشه.😓
گزاشتم,ولی ثبت نشد.
مرسی فداتشم،اشکالی نداره مهربون😊
حالا واقعاً گلچهره گناهداره زیباست قلمت
واقعاً گلچهره گناهداره زیباست قلمت
منظورت ترگله؟
اره ترگل رو نوشتم گلچهره