رمان شاه دل پارت 18
برای اولین بار باید شب را توی یک اتاق میخوابیدند..
گوشه ی پنجره را باز کرد..نور ماه اتاق را روشن میکرد و نسیم خنکی از لابه لای پرده داخل اتاق نفوذ میکرد..
روی تخت دراز کشیده بودند و خیره به سقف بیدار بودند..گویا خواب از چشمان هر دو به دور دست ها پر کشیده بود..
آرام چرخی زد و برگشت سمت افرا و صدایش باعث شد افرا هم کامل به سمتش بچرخد..
_خودمم از کاری که کردم پشیمون هستم افرا..میدونی گاهی وقتا حتی فراموش میکنم کاری کردم
خبر نداشت که او از همه چیز با خبر است برای همین بیشتر توضیح نداد..شاید میترسید با فهمیدنش برای همیشه ترکش کند
حقیقتا در آن لحظه حرفی برای گفتن نداشت..
دستش آرام کبودی های صورتش را نوازش میکرد..
_نمیدونم چی بگم..ولی سعی کن اون لحظه از من دور باشی گرچه چیزی به یاد ندارم..
کاش بیشتر از خودش حرف میزد..!
کاش توضیح میداد چه بلایی سرش آمده!
سکوت کرده و دوباره به سمت سقف برگشت
_بخواب دیگه
هیچ کدام حرف دیگری نداشتن زمان برد تا هر دو به خواب عمیقی فرو رفتند..
بماند که شب چقدر با لگد هایشان و تنظیم پتو روی خودشان همدیگر را آزار دادند..
———–
صبح روز بعد..بعد از صبحانه آماده ی رفتن شدند..
خودش هم تردید داشت که کار درستی میکند و به آن میدان جنگ برمیگردد یا کارش اشتباه محض بود!
حاضر و آماده جلوی در با پدر و مادرش خدافظی کرد..
شاید حرف های پدرش و حاجی را نمی شنید اصلا باز نمیگشت!
بعد از آنکه از آغوش مادرش جدا شد پدرش با تحکم رو به کیوان گفت:
_بار دیگه دست روش بلند کنی چنان میزنمت که اسمت یادت بره پسر جون
تعجب و شرمندگی از نگاهش به راحتی خوانده میشد..سرش را پایین انداخت:
_تکرار نمیشه
کاش به حرفش پایبند بود گرچه تقصیر خودش نیست!
بعد از خدافظی از خانه خارج شدند و تا خود خانه سکوت میانشان برقرار بود
شاید فکر هر دو مشغول بود..
افرا که تمام فکرش بازگشت دوباره اش بود و کیوان هم حرف های حاج مصطفی بود که لحظه ای از فکرش خارج نمیشد..
همین که افرا را در خانه گذاشت کاری را بهانه کرد و رفت..
تا شب هم پیدایش نشد..
تا برگردد خانه را مرتب کرد و شام گذاشت..
وقتی برگشت خستگی و کلافگی از چهره اش هویدا بود..
اما همین که وارد خانه شد سعی داشت نقاب شاد روی صورتش داشته باشد..
_به به افرا خانم چه بویی راه انداخته..
ناخودآگاه از تعریفش برای غذا در دلش شاد شد..
لبخندی کم جان روی لبش نشاند و غذا را آماده کرد..
شام در سکوت کامل خورده شد و تنها صدای تیک تیک ساعت بود که سکوت را میشکست!
همان طور که ظرف ها را جمع میکرد گفت:
_حاضر شو بریم بیرون
پیاده روی شاید کمی از دغدغه های فکری اش را کم میکرد..
بدون توجه وارد اتاق شد و خیلی سری آماده شد..
شلوار مشکی و تیشرت آبی روشن پوشیده و روی مبل منتظر افرا بود..
کارش که تمام شد او هم سری حاضر و آماده از اتاق خارج شد و گفت:
_بریم کیوان
همان طور که کتانی هایشان را میپوشیدند در را قفل کرد و راه افتادند..
خیابان ها خلوت بودند و تک و توک افرادی بیرون بودند..
همان طور که راه میرفتند گفت:
_پیاده روی واقعا حالم رو خوب میکنه
همیشه طوری حرف میزد که مخاطبش افرا باشد و هم نباشد..!
_مگه حالت خوب نیست؟
شاید برای اینکه بیشتر برایش توضیح بدهد این سوال را پرسید ولی او خیلی عادی پاسخ داد:
_چرا خوبم..ولی سرم درد میکنه یکم
_خب میتونستی قرص بندازی!
سوال هایش مانند بازجویی به ذهنش میرسید..احساس میکرد چیزی میداند و سوال کردن هایش دلیل خاصی دارد..
_قرص خوب نیست زیاد
کسی نیست بگوید پس آن قرص های لعنتی که حالت را بدتر میکند چرا استفاده میکنی!
_به قانون جذب اعتقاد داری؟
در عوض کردن حرف استاد بود..
حالا آن وقت شب چه سوال هایی میپرسید
_چی بگم..کم و بیش
نگاهش کرد و گفت:
_میگن آدم هایی که شبیه به هم هستن جذب هم میشن…دلم نمیخواد لحظه از من دور باشی.. شاید جذبت شدم!
عقلش را از دست داده؟
چه چیزی در آنها به هم شباهت داشت که فکر میکرد جذب هم میشوند..
حرف هایش اصلا قابل باور نبود برایش..
سکوتش را که دید گفت:
_ چرا ساکتی؟
چه چیزی میگفت..تایید میکرد!؟
تنها سری تکان داد که کیوان هم بحث را تمام کرد و راه افتادن..
تنها چند لحظه ای راه رفته بودند که نگاهش به بستنی فروشی افتاد خواست قدمی به طرفش بردار اما با یادآوری خاطره ای همان جا در جایش میخکوب شد و تنها چهره ی دختری با موهای خرگوشی بود که با شادی به طرف مغازه میدود..
صدای خنده هایش برای بار هزارم در سرش اکو میشد و سردرد امانش را بریده بود..
برای اینکه دوباره کنترلش را از دست ندهد گفت:
_برمیگردیم خونه
خواست بگوید ما که تازه آمده ایم اما با دیدن چهره اش که درهم رفته بود دهانش را بست و حرفش را گوش داد..
با قدم های تند خودشان را به خانه رساندند..
همین که رسیدند به طرف اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد..
خسته بود و خوابش میآمد از اتاق خارج شد و با تشنگی برای خودش آب ریخت که همان لحظه کیوان از آن اتاق با بطری مشروب و عکسی که در دست داشت از اتاق خارج شد..
چه خوب که نایلون را به اتاق برگردانده بود وگرنه معلوم نبود چه آشوب جدیدی به پا میشد!
مست میشد دوباره حالتش تغییر میکرد پس پا تند کرد و نزدیک اتاقش شد..
دلش نمیخواست آن لحظات را کنارش باشد
_من میرم بخوابم..شب بخیر
آرام جوابش را داد که خودش را داخل اتاق انداخت و در را قفل کرد..
کار از محکم کاری عیب نمیکند..
باید مراقب خودش باشد..
(اینم پارت دوم برای امروز..پس حتماااا کامنت بزارین همه🥺)
دیروز دو تا پارت دادم دوستان..
اگه این پارت حمایت هاش کم باشه فردا پارت میدم 🥺
پس کسایی که میخونن نظرشون رو کامنت کنن..🌷🙏
عاشقتم به خدا.😍😘عالی بود.❤
ممنون از نگاه قشنگت کاملیا گلی🥺🌿
آخ جونننننننن پارت دوممممم😍😍
عالی بوددددد🥰🤍
فقط امیدوارم کیوان قبلا زن و بچه نداشته باشه🥺🥺
ممنون غزل جان🥺🌷
حالا چیزی باشه کم کم متوجه میشید 😊
عالییییی دمت گرممم
همینطوری پرقدرت ادامه بده ❤️🔥❤️🔥❤️🔥😎💪
ممنون از انرژی هاتون🥺🌷
هر چی از قشنگی این رمان بگم کم گفتم بخدا خیلییی قشنگو متفاوت دمت گرم مهسایی عاشق این پارتگذاریتم فردا همین طوری بده😝🥺😍😍😍😍💋💋💞💞💞
ممنون که همیشه بهم انرژی تارایی 🦋😊
چشم سعی میکنم بدم 🌷
انرژی میدی🤦🏻♀️
مرسی که زود زود پارت میزاری🥺🫂
خواهش میکنم 😊🌿
خیلی قشنگ بود آفرین ❤️
ممنون فاطمه جان💐🌿
آخ الهی بمیرم کیوانی چقدر درد کشیده😥
خدا کنه زود خوب شه دستت دردنکنه مهیجونم🤗
ایشالا🥺
خواهش لیلا بانو 🍀🌼
سعید من دیشب رمانت و خوندم ولی حوصلم نشد کامنت بدم🤣🤣
عالی بود . ولی چه خوب سد در رو قفل کرد وگرنه ….🤣
کامنت که کاری نداره😂🤦🏻♀️
ممنون صخی ژون..وگرنه..🤦🏻♀️
به خدا حال نداشتم 🤣🤣🤣🤣🤣🤣
عب نداره
ممنون که الان نظرتو گفتی 😌
عاااالی بود سعیدژووونم❤️😍
فک میکنم کیوان یه خواهری چیزی داشته ک مرده😁😁
ممنون ستی خوشگله 🥺🌷
هر چیزی امکان داره😌
هرپارت منوکنجکاوترمیکنی وحریص ترواسه خوندن رمانت عالیه عزیزم خسته نباشی مهساخانوم
ممنون نازنین بانو..
خوشحالم که میخونی 😊🌷
راستش من زیاد رمان ادبی نمی خونم اما رمان شما به شدت زیباست،شخصیت پردازی ها و دیالوگ ها خیلی کار شده است موفق باشی
ممنون هستی جان..✨
خوشحالم که دوست داری 💐🌿