رمان شاه دل پارت 29
سایه هایی که با احتیاط نزدیک و نزدیک تر میشدند
سایه ها؟!
ترس بی اهمیت ترین چیزی بود که سراسر وجودش را در بر گرفته بود!
همین که به انتهای کوچه رسید ایستاد و به آرامی برگشت که کاش راهش را میگرفت و میرفت!
چشم های آشنا که عجیب رنگ خون به خود گرفته بود
همان مردی بود که قصد داشت با چاقو او را از دنیا محو کند ولی همه چیز به همان سادگی ها هم نبود.
آن روز تا خانه تعقیبش کرده بود و تا حالا هیچ واکنشی از خود نشان نداده بود تا اینکه حالا سر و کله اش پیدا شده بود
خودش که هیچ آن سه مرد غول پیکر عجیب ترسناک بودند!
_سلام جوجه
صدای همان مرد بود
ولی حالا احساس میکرد او را بیشتر از یک بار در عمرش ندیده است چه برسد به اینکه سال ها قبل با او برخورد داشته باشد!
_چی میخوای از جونم؟
مرد پوزخندی زد و گفت:
_من باید این سوالو ازت بپرسم!
لحظاتی خیره صورتش شد و قدمی نزدیک کیوان شد
سعی میکرد هرگز ترسی بروز ندهد اما عرق پیشانی اش همه چیز را لو میداد
اولین مشت آن مرد که روی صورتش فرود آمد احساس کرد دنیا دور سرش چرخ میزند
_دیگه دور و بر خودم نبینمت بچه!
کتش را مرتب کرد و با قدم های محکم از او فاصله گرفت و کیوان را به دست همان سه نفری که همراهش بودند سپرد
آنها هم به قدری بی رحم بودند که صورتش را له و لورده بکنند!
حیف که تنها بود وگرنه به حساب آن مرد میرسید
گرچه تقصیر خودش بود و شروع ماجرا به دست های کیوان کلید خورده بود.
با همان چهره های سرد و مغرورشان راهشان را گرفتند و رفتند
با دست های لرزان خون کنار پیشانی اش را پاک کرد و لنگان لنگان راه افتاد
تنها یک دوش بود که حالش را کمی بهتر میکرد
تا خود خانه مغزش قفل شده بود
میدانست مقصر اصلی این ماجرا ها خودش است
اگر آن روز به اشتباه با چاقو به او حمله نکرده بود الان همه چیز درست بود!
گرچه پشیمانی سودی نداشت!
لب هایش ذوق ذوق میکرد و احساس میکرد هر آن ممکن است وسط جاده ولو شود
همین که به در واحد رسید کمی خیالش راحت شد
کاش هرگز با آن مرد برخورد نداشته باشد دیگر.
کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد
سر و وضعش اصلا خوب نبود
با دیدن پدر و مادر افرا با خجالت سرش را پایین انداخت
چه فکری با خودشان میکردند؟!
افرا داخل آشپزخانه بود که با دیدنش لبخند از روی لب هایش پر کشید و با ترس به طرف کیوان رفت
_چی شده کیوان
صدایش آرامش میکرد همانند دیازپام یا شاید هم فراتر از یک دیازپام!
پدر افرا که روی مبل نشسته بود با اخم بلند شد و قدمی به طرفش برداشت:
_دعوا کردی پسر؟
کاش دعوا میکرد!
در این کتک کاری فقط خورده بود و حتی یک مشت هم به آن ها نزده بود!
با خجالت سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:
_خوش اومدین..حالا بعدا میگم
تازگی ها پسر آرامی شده بود
کاش هرگز آن شخصیت شرور و مرموزش از راه نرسد
کسی چه میداند شاید این شخصیت واقعی اش نباشد
شاید بعد از بهبودی کامل همان کیوان اخمو و بد خلقی باشد که افرا هیچ دوستش نداشت!
پدرش چیزی نگفت و کنار رفت کیوان با اجازه ای گفت و وارد اتاق شد
بوی غذایی که از افرا قولش را گرفته بود در تمام خانه پیچیده بود ولی کاش حالش خوب بود!
قطرات آب گرم روی صورت و بدنش باعث شد کمی از درد و خستگی هایش کاسته شود
با همان حوله ی تن پوش روی تخت دراز کشید و طبق معمول خیره به سقف تاریک اتاق شد
بی دلیل قطرات اشکش آرام روی صورتش سقوط میکردند
دل نازک شده بود دیگر؟!
اشکی که هیچ تلاشی برای پاک کردنش نمیکرد
شاید گریه آرامش میکرد
کاش سیگار همراهش بود!
زندگی گاهی وقت ها خیلی سخت میشد
سخت تر از چیزی که فکر کنی!
گاهی وقت ها فکر و خیال آنقدر آزارش میداد که فکر خودکشی تنها راه نجاتش بود
زندگی دردناک به چه دردی میخورد؟
حیف که حالا امیدی داشت
حیف که حالا افرایی وجود داشت!
(منتظر نظرات تک تک شما هستم🥺🙏)
سعید ژونم خیلی قشنگ بود🥲❤️
بیچاره کیوان🥲
چقدر مظلومه پسرم🥲
آخرش نویسنده سعید یا مهسا😨
سعید صدام کنید 😊
آهان
یعنی الان سعیدی😁
ممنون که تایید کردی ستی جون🥺
مچکرم از نگاه قنشگت🥺💐
وای من اولین نفرم خواندنش😍😍
عالی بود
نخسته🤚
دلم سوخت برای کیوانیییییی☹️
نخیر من اول بودم😇😂
حرومت باش😁😁😁😁😁
🤣🏆
اره خیلی مظلوم هستش🥺💐
چقدر خوبه که به خاطر افرا تحمل میکنه🥲
عالی خسته نباشی💕
اره خیلی خوبه که افرا هستش🥺
ممنون نیوشا جان🌸🌿
افرا بچم…. درمان همه دردها …. ❤️❤️ قربونش برم
خسته نباشید سعید جونم … عالی بود 💜
اره کلا دختر خوبی هستش 🥺
ممنون که خوندی هلیا جان🌷🍃
خسته نباشی عالی بود
حیف کوتاه پارت گذاشته بودی
متشکرم گلی🥺
سعی میکنم طولانی تر باشه 😁🌿
عالی بود عزیزم فردا نوشدارو رو میذارم 😊
جیغغغغغ …. منتظرمممم لیلا جونم 😀💜
ایجونم چه ذوقی هم کردی🤗😂
گلیلیلی معلومه ذوق میکنم 😍
😘💖
از اسرا نمیخوای بذاری؟
امشب میذارم احتمالا ۱۲ اینا که صبح تایید بشه 😀
شایدم زودتر گذاشتم
پس فردا میخونم🤩
ممنون لیلا جان💐🌸
من اونجا تونیم نظر بدم بدون قلمت عالیه
منتظر پارت فردام
عزیزممم دلم سوخت😭😭
راستی اولللل
برای کیوان 🥺
اول؟!😂🤦🏻♀️
اره دلم واسه معصومیتش میسوزه اولین نفر کامنت دادم که افتاد اخری
نمیدونم شاید😂🥺
بیچاره کیوان چقدر مظلوم شده😥🥺
ولی خوبه که افرا هست🥺
عالی بودددد😃🤍✨️
اوایل خیلی بد بود🥺
ممنون ازت غزل بانو🌿🌷
قشنگ بود در اینکه موضوع رمانت قشنگه شکی نیست و همینطور قلمت
ولی آخرش نفهمیدم چرا برا امیدش (افرا) افسوس خورد
مچکرم بانو💐
برای اینکه اگر افرا نبود میخواست خودکشی کنه و از دست اذیت های زندگیش راحت بشه ولی گفت حیف که افرا هستش
متوجه شدی کامل منظورم رو نسرین جان؟
آره ممنون
دستت درد نکنه مهسا خانومی الهی دست اون سه غول بشکنه کیوان جونمو زدن 😥
خواهش میکنم فاطمه جان🍃🌸
ایشالا😡🤣
طفلک کیواننن
اون خری که زدش کیههه بکشش
عالی بود مهی جونی
آدم مهمی توی رمان نیست که بخوام بکشم🤣
ممنون از نگاه قشنگت فاطمه جان ✨🌸
مثل همیشه,خوب و عالی و خوبه که منظم میگزارید و البته کم.😥🙈
ممنون از نظرت کاملیا جان🥺💐
سعی میکنم بیشتر باشه 🤦🏻♀️
نوشدارو رو خوندی کاملیاجونم؟
عالی بود عزیزم 💜😍😍
و غمگین🥺🥺
متشکرم تارا بانو🥺🌿
کی پارت جدید میدی گلم
فردا حتما میدم
ببخشید که نشد