رمان شاه دل پارت 3
همین که جلوی در آپارتمان می ایستد با ریموت در پارکینگ را باز میکند و وارد میشود..
بیشتر وقت ها ماشین را همان جا جلوی در می گذاشت ولی حالا تنها نبود..افرا به سختی از ماشین پیاده می شود.. پوف بلندی میکشد و به طرفش می رود..کمک میکند تا در واحد بیاید و بعد هم کلید را در قفل می چرخاند و هر دو وارد میشود..اولین بار بود که پا به این خانه می گذاشت،حتی جهیزیه اش را هم مادرش به کمک آناهیتا چیده بود.. کلا همه چیز مسخره می آمد از نظرش..ولی خب مادرش هم خوش سلیقه بود که از همان لحظه ورود عاشق خانه اش شده بود.. خانه ی نقلی و زیبایی بود و دو خواب هم بود شکر خدا..حواسش کلا معطوف خانه بود که کیوان از کنارش رد شد..به نظر خسته و کلافه می آمد
ساعت طلایی اش را که گران قیمت هم بود از مچ دستش باز کرد و روی میز
گذاشت..آن دختر امشب دیوانه اش می کرد چرا همان جا ایستاده بود و بربر اطراف را نگاه میکرد.. خودش دست به کار شد و در یکی از اتاق ها را باز کرد.. حتی صدا زدن اسمش هم برایش سخت بود:
_ بیا اینجا اتاقته ، برو لباسات رو دربیار..
حداقل خوب بود میتوانست در آن اتاق کمی خلوت کند و شاید هم کمی گریه..اصلا خلوت برای چه بود!
ولی با ورود کیوان به اتاق نتوانست بیشتر از آن به افکارش پر و بال دهد..
از کنارش رد شد و به طرف کمد رفت..میخواست در آن اتاق بماند؟!
یا آن اتاق،اتاق مشترک بود…عمرا بتواند سکوت کند باید کاری میکرد ولی قبل از حرفی دوباره کیوان به حرف آمد:
_چرا اونجا وایستادی لباسات رو عوض کن و بیا بیرون یکم حرف بزنیم..
باید مثل خودش حرف میزد حالا که کمی از خجالتش کاسته شده بود
_توام قراره این اتاق باشی
کفرش را همان اول کاری در آورده بود..بس که گوشه ای می ایستاد تا هزار بار بگویی حرکت کند..ولی سعی کرد رفتار بدی نداشته باشد اندازه ی کافی سر شب بغض و گریه اش به راه بود و حالا حوصله گریه نداشت پس به آرامی امشب را مدارا کرد با او:
_عوض کن بیا حرف میزنیم
همین که از کنارش رد شد خیالش راحت شد و در را قفل کرد و برگشت به طرف آینه به سختی آن سنجاق ها را از روی سرش کند..موهایش که آزاد شد خیالش هم راحت شد..حالا نوبت لباسش بود دربیاورد ولی انجا هم به کمک سه چهار نفر به زور تنش کرده بود و حالا چطور باید دست تنها گره های آن را باز کند..
دو متر که دست نداشت تنها کاری که میشد انجام داد همین بود که از کیوان کمک بخواهد در،را که باز کرد کیوان را در آشپزخانه دید که کتری را پر کرده و سعی دارد اجاق گاز را روشن کند..همین که نگاهش به افرا افتاد وا رفته نگاهش کرد..او حالا لباسش را هم عوض نکرده بود..داشت از خستگی بی هوش میشد با صدایی که رگه های عصبانیت در آن موج میزد گفت:
_مگه نگفتم عوض کن بیا
همیشه آنقدر دختر ساکت و خجالتی نبود ولی تمام امروز مهر سکوت بر لبانش بود آرام زمزمه کرد:
_دستم نمیرسه بازش کنم
نفسش را با صدا بیرون میدهد با ۲۲ ساله سن فکر میکند قرار است بچه بزرگ کند بس که رفتار هایش به سنش نمی آمد..
فندک را روی کابینت پرت میکند و به طرفش می رود:
_بیا اینجا
خودش هم روی مبل می نشیند و افرا هم کنارش روی زمین..که دستش برسد آن را باز کند..
موهای شکلاتی اش آن قدر بلند بود که روی گره ها را بپوشاند..با دست موهایش را برداشت و به سمتش گرفت:
_اینا رو نگه دار باز کنم
همین که گرفت یکی یکی آن گره ها را که به سختی بسته شده بود را باز کرد..
هرم نفس هایش که از آن فاصله هم به پشتش میخورد اعصابش را خورد کرده بود..همین که باز کرد سری از جایش بلند شد و تشکر آرامی کرد و وارد اتاق شد دوباره..این که تازه اول راه بود باید هر دو بر اعصاب خود مسلط میشدند..
تنها یک دوش میتوانست از تنش های امروزش را کم کند..لباس عروس را روی تخت پرت کرد و وارد حمام شد..گرمای آب خستگی را از تنش بیرون کرد..سری حوله را دور خود پیچید و از حمام بیرون آمد..تنها چند دقیقه طول کشید لباس های راحتی اش را بپوشد،موهای خیسش را هم داخل حوله جمع کرد..عادت نداشت سشوار بکشد
از اتاق خارج شد..در بالکن باز بود و کیوان هم گویا آنجا بود..نگاهش به کتری افتاد که به تازگی داشت میجوشید راهش را به طرف آشپزخانه کج کرد و چایی را گذاشت دم بکشد و در این میان دنبال فنجان و سینی گشت،آخر خودش که آنها نچیده بود…چایی که دم کشید آنها را داخل فنجان ها ریخت و همراه مقداری کیک به بالکن برد.. کیوان روی صندلی نشسته بود و سیگاری هم کنج لبش بود..پس سیگار هم میکشید..
با گذاشتن سینی روی میز تازه متوجه حضورش شد و به ناچار تشکر کرد..
آنقدر غرق فکر بود که فراموش کرده بود کتری را گذاشته بجوشد..هیچ کدام نمیداسنتد چگونه سر صحبت را باز کنند پس ترجیح دادند اول چایی اشان را بخورند و بعد صحبت کنند..کیوان که گلویی تازه کرد شروع کرد به حرف زدن:
_همین اول کاری باید چند تا چیز رو بهت بگم
بدون حرف در سکوت به حرف هایش گوش سپرد
_جفتمون هم میدونیم این ازدواج برای چیه پس بهتره هر کی پی کار خودش باشه و توی کارای هم دخالت نکنیم
این طوری برای جفتمون هم بهتره..حداقل این مدت آرامش رو از هم نگیریم..
در همین چند ساعت فهمیده بود که پسر حاجی هیچ شباهتی به او ندارد..حاجی همیشه خدا لبخند بر لب داشت و مهربانی از چهره اش می بارید ولی او همین مدت کوتاه هم اخم بین ابرو هایش خانه کرده بود..
حرف هایش کاملا حرف های دل خودش هم بود تنها یک سوال باقی بود..
_اتاق ها چی..جدا هستن دیگه؟
کام دیگری از سیگارش گرفت و گفت:
_وسایل ها رو چیدن توی ی اتاق،فردا جابه جا میکنیم که راحتر باشیم..
چند تا توصیه دیگر هم به او کرد و دیگر چیزی نگفت..
حرف هایشان را زده بودند و هر دو موافق این کار بودند پس حرف دیگری باقی نمی ماند..
اولین کامنت
اولین بازدید کننده
اولین امتیاز
ضحیی🤣🤣
عزیزم اشکال نداره🤣
🤣🤣🤣🤣
🤣🤣🤣
عااالللی عزیزم آفرین😍😍💕
مرسی نیوش گلی 🌷🌱
عالی بود👏👏
سعید ژون یکم فاصله بنداز بین حروف
ممنون تانسو جان
همیشه میندازم ولی این دفعه نمیدونم چرا این طوری شد 😊
لطفا ادمین دیگه این عکس رو نزار 🤦🏻♀️😞
همون قبلی بهترع
عااالی بود سعیدژووونم😘❤️
مرررسی ستی خوشگله
خوشحالم دوست داشتی😊🌻
عالی عالی هر چی بگم کم گفتم خیلی قشنگ بود جوری که با مخاطب ارتباط برقرار میکرد دست مریزاد واقعا
ممنون لیلایی خوشحالم دوست داشتی
ممنون که همیشه با کامنت هات بهم انرژی میدی😊🌷💚
نصفش رو خوندم سعید جون
الان وقت ندارم بقیشو بخونم
شب نظر میدم 🧡🧡😘
باااشه
خوندی حتمااا بیا بگو تارایی 🥺😊
سعید میخواستم عکس قبلیه رو بزارم برام نیوردش 😁
باشه عب ندارع
کلا گفتم..لطفا اگه میشه پارت بعد رو همون بزار
ممنونم ستی جون 😁
بیا پیدا کردم عوضش کردم😁❤️
فک نمیکردم بشه
ممنونم😊💛
ستی رمان منو تایید کن😂🙏
مرسی عزیزم قلم قشنگی داری همینطوری ادامه بده
ممنون آیلین جان
چشم 😊🌷
سلامممم نویسنده عزیز خسدع نباشی🙂
خب اولن ک قلمات دوس دارم
قشنگ مینویسی اصن(درجه یک)🫂💋
ولییی حیف این قلم نیسد این موضوع تکراری ازدواج اجباری بنویسع؟
دیقن همون روال تکراری!!
بنظرم قلم تو توی یک موضوع خاص واقعا می درخشید
راستش من توقع داشتم تو این پارت سوپرایز بشم ببینم تو نویسنده با این قلم از اون کلیشه همیشگی دوری کنی و به کیوان و افرا یک زندگی طبیعی بدی نه اینکه اتاق جدا و قانون گذاشتن و فلان اینا!
الان رمان من یا بقیه خیلیم خاص نیسدن الان رمان خودم همین ازدواج اجباریع ولی اون روال تکراری براش پیش نبردم یکم تغییر ایجاد کردم
توعم می تونستی اینکار و بکنی
بنظرم اسم نویسنده های رمانهای ک موضوعشون متفاوته و تکراری نیست بیشتر تو ذهن مخاطب میمونه تا اون رمان های که رول تکراری دارن
خب دیگه بسع زیاد حرف زدم
امیدوارم که از حرفام ناراحت نشی
من یکم رُکم برای همون برای بیشتر رمانا کامنت نمیزارم چون احساس می کنم یک وقتی ناراحت بشن یا گارد بگیرن
فعلا با لیلا راحت شدم😂
توعم انشالله که ناراحت نشده باشی💋🫂
موافقم…🙂
باهات موافقم این جور موضوعات دیگه قدیمی شدن و میشه آخر رمان رو فهمید
سلام گلی..ممنون از نظرت
قبلا هم به بچه ها گفتم این قلم دوم من هستش و از نظرت هم ناراحت نمیشم اصلا
تمام تلاشم رو میکنم رفته رفته پیش رفت بکنم
و اینکه امیدوارم بقیه ی خواننده ها خوششون بیاد از رمانم
نظراتتون رو همیشه بگید🙏🌱
مثل همیشه زیبا افرین
ممنون از نظرت فاطمه جان 😊🙏
خیلی عالی بود 💜
خسته نباشیییی….
ممنون هلیا جان 😊🌸
سه پارت رفته خیلی کند و بدون هیجان پیش میره نویسنده جان موفق باشی
آخه رمان های این ژانری چه هیجانی باید داشته باشه؟
دوست داشتین توضیح بدید
امیدوارم تا آخرش بخونید و خوشتون بیاد 😊🌷
سلام عزیزم چقدر شما قشنگ مینویسید .
آفرین👏
ممنون فائزه جان
خوشحالم که دوست داشتی 🌱🌻
من پارت دو سه باهم تازه خوندم عالی بودن خسته نباشی ✨🤝🏻😍
کار خوبی کردی 😊
ممنون از نظر قشنگت 🥺🌷
از همین الان از کیوان بدم میاد😒
عالی بود مهساییییی🥰🤍
ممنون که بهم انرژی میدی غزلی 🥺
قربونت مهساییی🤍🥰
🥺
ستیییی کوجاییی دقیقا کوجایی بیا تایید کن
سعیدی بیا پیوی کارت دارم
اومدم 😊
سلام اول اینکه عالی نوشتی دوم اینکه زندگی تکرار مکررات هستش مهم اینکه قلم نویسنده چقدر می تونه با مخاطب ارتباط برقرار کنه سوم اینکه مهم پیام نویسنده هست که به مخاطب منتقل می کنه وگرنه این شرط و شروط بنظرم نشون دهنده فهم و شعور مرده که در این مورد هر چقدر تکرار بشه خوبه در انتها خسته نباشی
سلام نسرین جان
خوشحالم که خوندی..نظراتت هم کاملا با ارزش هستش
مچکرم ازت🌷🌻
بله دقیقا موافقم با نظرت خیلی از کلیشهها هستند که میتونند بار تجربه و مثبتی با خودشون داشته باشند و اینکه موضوع این رمان به نظرم متفاوته و هنوز پارتهای اولیه داستانه که باید دید چی میشه😊
💛
عالیییی بود سعید🧡🧡🧡😘
کیوانم چقد خشکه بابا یکم راحت تر بنال 😂😂
ممنون از انرژیت تارایی 😊
🤦🏻♀️🤣