رمان شاه دل پارت 39
تا دقایقی همان طور شعر تولد را برایش خواندند و چند دقیقه بعد که آناهیتا با کیک شکلاتی از آشپزخانه خارج شد همه سکوت کردند و خیره ی افرا شدند
با لبخندی که نشان از قدر دانی اش بود به طرف مبل حرکت کرد و با این کارش همه در جای خود نشستند
روز خوبی بود و سرشار از انرژی های مثبت!
با برش کیک دوباره صدای دست زدن ها بود که فضای خانه را پر میکرد
کیک را به دست مادرش داد تا خودش برای همه تقسیم کند
در این بین لاله با جعبه ی کادو اش به طرفش آمد و با لبخندی که از او بعید بود گفت:
_تولدت مبارک
افرا هم مانند خودش جواب داد:
_زحمت کشیدین واقعا
با این کارش همه کادو هایشان را روی گذاشتند و آخرین نفر کیوان بود
با دست به افرا اشاره کرد که از جایش بلند شود
از کارش تعجب کرد اما در سکوت کاری که گفت را انجام داد
جعبه ی کوچکی در دست داشت که با همان نگاه مهربانش گردنبندی که داخلش بود را خارج کرد و قدمی به افرا نزدیک شد
حالا همه ی نگاه ها روی آنها بود!
خودش گردنبند را در گردنش انداخت و بی توجه به افرایی که درحال ذوب شدن بود بوسه ای بر پیشانی اش زد و خیره در چشم هایش گفت:
_تولدت مبارک عزیزم
خدا میداند که چقدر از کار هایش خوشحال بود اما با لبخندی کوتاه گفت:
_ممنونم،واقعا زحمت کشیدی
کیوان در نهایت با چشمکی جذاب به جایش برگشت
شادی های آن روز تمام غم و غصه های اخیر را شست و با خودش برد
بعد از ناهار دوباره راهی خانه خودشان شدند
…….
عجیب بود که از لحظه ی ورود از چشم
تو چشم شدن با کیوان خودداری میکرد
شاید در تنهایی بیشتر از جمع خجالت میکشید!
کیوان بعد از عوض کردن لباس هایش دوباره به پذیرایی برگشت و همان طور که روی مبل مینشست روبه افرا گفت:
_اگه میخوای لباسات رو عوض کن بیا کارت دارم
صدایش کمی جدی بود برای همین بیخیال لباس هایش کنارش نشست و خیره در چشم هایش گفت:
_چیزی شده؟
کیوان که گویا هنوز دو دل بود برای بیان حرف اش کمی تعلل کرد اما بالاخره زبانش باز شد:
_خالم خیلی اصرار داره رضایت بدیم سودا بیاد بیرون،میگه بعدش از ایران میریم ما هنوز اونجا خونه داریم
با شنیدن حرف های او اخمی کرد و گفت:
_چرا باید رضایت بدیم
_منم نمیخوام بدم ولی بعدا اگه بیاد بیرون ممکنه بدتر دشمنی کنه برای همین میگم بیخیال بشیم و همه چیز رو به خالم بسپریم
حرف هایش هم دقیقا حقیقت بود سودا اگر بعد ها از آنجا آزاد شود ممکن است دشمنی اش زندگی آنها را تهدید کند!
افرا برای مدت طولانی سکوت کرد و به حرف های او فکر کرد
شاید بهتر بود حرفش را گوش بدهد
_هر طور که خودت صلاح میدونی
تصمیم هر دوی آنها بود که آتش بس اعلام کنند و این برای هر دو خوب بود
حرف هایشان که تمام شد از روی مبل بلند شد و به طرف اتاق حرکت کرد تا لباس هایش را عوض کند
اما قبل از برداشتن قدمی نگاهش روی سوسک گنده ای که روی فرش خودنمایی میکرد جیغ بنفشی کشید و بی اراده روی مبل پرید
کیوان با چشم های متعجب روبه افرا گفت:
_چی شده
با لحنی خنده دار به فرش اشاره کرد و گفت:
_سوسک!
سرش را به طرف فرش برگرداند و با دیدنش چنان قهقهه ای زد که افرا دلش میخواست در آن لحظه سرش را از بدنش جدا کند
به خاطر همین نگاه های جدی اش بود کیوان هم سکوت کرد و به طرف حمام رفت
گرچه همیشه دمپایی ها را میشست اما کیوان دوباره آبی به آنها زد و در عرض یک دقیقه سوسک را از روی زمین محو کرد
اما افرا همچنان روی مبل ایستاده بود و تکان نمیخورد
کیوان با لبخندی عمیق به طرفش رفت و با لحنی که خنده در آن به خوبی هیودا بود گفت:
_به خدا کشتمش افرا
پشت بند حرفش دستش را به طرفش دراز کرد و گفت:
_بیا پایین
با خجالت دستش را گرفت و پایین آمد
همان طور که سرش پایین بود به طرف اتاق حرکت کرد
چند قدم بیشتر برنداشته بود که صدای جدی و کمی بلند کیوان به گوشش خورد:
_سوسک جلو پااااته افرا
با حرفش چنان جیغی کشید که احساس کرد پرده ی گوش هایش پاره شد
به تندی چند قدم عقب رفت و جلویش را نگاه کرد اما هیچ چیزی به چشم نمیخورد
متعجب به طرف کیوان برگشت که خنده هایش نشان میداد سرکارش گذاشته!
با اخم به طرفش حمله کرد که کیوان با قهقهه های بلند شروع به فرار کرد و افرا هم با بالشتی در دست کل خانه را به دنبالش دوید.
بعد از مدت ها صدای شادی و خنده در آن خانه پیچیده بود و چه زیبا بود تصویر خنده هایشان!
کاش همیشه شادی در آن خانه پایدار باشد!
برق نگاه هردوی آنها مملو از خوشبختی بود.
(لطفا همه نظراتتون رو کامنت کنید ✨)
چقدر خوبن این دو تااااا😍😍
ای کاش نویسنده بد جنس نشه و از هم جداشون نکنه😂🤦♀️
عالی بود سعید ژونم😍
اهوم🥺
🤣😈
ممنون از نگاه قشنگت ستی جان🍃
آنلاین شدی خبر بده 😁
کجا هستی که من منتظرتم 🥺
خیلی زیبا بود سعید.
رمانتیک و عالی بود
خسته نباشی
خوشحالم که دوست داشتی گلی🥺
خیلی زیبا بود موفق باشی نویسنده عزیز 💐
ممنون بانو همچنین🌿✨
وای خیلی قشنگ بود قلمت محشره👏🏻👌🏻
سر اون سوسکه تو دلم کلی خندیدم😀
ممنون لیلی جون🥺
😂👌
بچهها دارم نوشدارو رو میفرستماااا
🙏👍😄
یه روز درمیون مگه نمیدادیش؟؟؟😂😂😂
واقعا؟؟؟امروز ؟؟
میرم کامنت میدم اونجا😁این روزها به خاطر مدرسه و اینا کمتر سایت میام
قشنگ بود خسته نباشی
ممنون که خوندی🥺🌿
خداروشکر این دوتاهم باهم خوب شدن
عالی بود عزیزم خسته نباشی
اره خداروشکر 😁
ممنون که خوندی فاطمه جون🌷
عزیزم خیلی بهم میان مثل سامی ورستا خسته نباشی عزیزم🥰🥰
حداقل جلو من از هووم تعريف نکن🥺🥺😭😆
ممنون که خوندی تینا بانو🌿🌷
واااییی حالا ما یه فامیل داریم خودش از سوسک نمیترسه شوهرش تا میبینه داد و بی داد🤣🤣🤣
عالی💋
این دیگه افتضاحه🤣
ممنون گلی🍃💐
ای خدا چقدر این پارت گوگولی بود🥺✨️
کلی ذوق کردم🥺
عالی بود سعیدییی✨️🤍🥰
ممنون که خوندی غزل جان🥺
ممنونم😊🌿
از دیشب تا حالا فکری منو درگیر کرده ضحی چرا دیشب گفت عذابوجدان داره نمیدونم چرا نمیخوام به فکری که میاد تو ذهنم نمیخوام پر و بال بدم
فکر کنم داری به چیزی که من فکر میکنم توام فکر میکنی
بیا پی وی حرف بزنیم
بیا پیوی
👍
منم پی وی میخواااام😂🤦♀️
یکی به منم یه چیزی بگه😊🙄
وای یا سَکینه…
چیشده لیلا؟
پرفکت
راضی ام ازت🙏💐
ممنونم😌🌿