نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان شقیقه‌های خونین

رمان شقیقه‌های خونین پارت ۴

4
(62)

چشمانش را در حدقه چرخاند و با وحشت زمزمه کرد:
– او…اون…خون مشکیه…خونِ…. .
کلامش با رها شدن دلارام روی زمین، نصفه نیمه ماند. دستش را روی دهانش گذاشت و با ترس به دلارامی خیره شد که دستانش آلوده به خون مشکی آن زن بود…و خون مشکی یعنی آلوده شدن به مَرَض جدیدی که همه گیر شده بود! دلارام با ترس زمزمه کرد:
– خونش…خونش مشکیه اهورا. اون زن مریض بوده. نکنه من هم… .
اهورا سریع سرش را به چپ و راست تکان داد و در حالی که هر از گاهی به موهان لخت پرکلاغی‌اش چنگ میزد، غرید:
– نه…نه! ساکت شو دلارام! تو هیچیت نیست. اصلاً….گروه خونی تو اُ منفیه احتمالش خیلی کمه اون زن هم همین باشه. نه…هیچیت نیست! سالم سالمی…مثل روز اول!
اما دلارام چشمانش را از دستانی که غرق در خون مشکی بود نمی‌گرفت. خون‌های خشک‌ شده و به جا مانده خبر از مرضی می‌داد که به جان آن زن افتاده بود و اگر آن زن نیز گروه خونی‌اش اُ منفی باشد، دلارام نیز در دام این مرض افتاده!
اهورا سریع سرش را برگرداند و به دخترکی خیره شد که موهای طلایی‌اش صورتش را پوشانده بود و سرش را روی دو زانو گرفته، گوشه‌‌ای روی خاک جاده کز کرده بود. لب گزید و با حرص گفت:
– آهای! نمی‌دونی گروه خونی مامانت چیه؟
دخترک با شلوار صورتی‌ای که پر از لک بود و لباسی با همان رنگ و شکل، سرش را روی زانو گذاشته و دست‌هایش را سپر کرده بود. موهای طلایی رنگش خاکی شده بود و بی‌حرف گوشه‌ای کز کرده، ساکت بود. اهورا با حرص از سر جایش بلند شد و به سمت دخترک خیز برداشت. یک دسته از موهای بلندش را گرفت و با خشم گفت:
– به من نگاه کن! حرف بزن ببینم! گروه خونی مامانت چی بوده؟
دلارام از آن سو با بغضی که هر آن منتظر یک تلنکر بود تا شکته شود، با بی‌خیالی گفت:
– ولش کن…آخه دختر ده ساله چه می‌فهمه از گروه خونی؟ مهم نیست هیچی…یا مریضی بهم منتقل نشده یا اگه هم منتقل شده باشه همین‌جا یه گوشه می‌افتم می‌میرم.
بغضش شکست و اشک‌های بلورینش راهی صورت خاک‌خورده‌ی برنزه رنگش گشت؛ اشک‌هایی که قلب مغرور اهورا را مچاله کرده و باعث شد با خشمی دو برابر، دسته موهای مزاحم ماهور را رها کند. به سمت دلارام رفت و رو‌به‌رویش زانو زد. با مهربانی موهای مشکین لختش را نوازش کرده‌ و بوسه‌ای بر رویش نشاند. دلارام با ترس گفت:
– نه نکن اهورا! برو اون ور…اگه گروه‌خونی اون زن به من نخوره و به تو بخوره، خون خشک شده‌ش هم باعث میشه آلوده بشی.
اهورا برایش مهم نبود. تنها آرزویش این بود که با عمو و خواهرش در کمال آرامش زندگی کنند. حتی در آن لحظه احتمال مریض بودن خواهرش هم برایش مهم نبود. اگر دلارام آلوده شده بود، اهورا مطمئناً او را از مرز رد کرده و به هر دری میزد تا داروی بهبودی‌اش را پیدا کند. با مهربانی به دو جفت چشم درشت و به رنگ شبش خیره شد و لب زد:
– حتی اگه مریض شده باشی، به هیچ‌کس این رو نمی‌گیم؛ حتی به عمو. خودم می‌برمت ترکیه و داروی این مرض رو برات پیدا می‌کنم.
دلارام بینی قلمی‌اش را بالا کشید و سرش را پایین انداخت:
– اگه آلوده باشم تا اونجا دووم نمیارم…خودت هم می‌دونی تا الآن دارویی براش پیدا نشده. اگه هم آلوده باشم، فقط دو سه ساعت دووم میارم…ده دقیقه‌‌ی آخر دیوونه میشم ممکنه دست به هر کاری بزنم؛ حتی قتل شماها.
اهورا آب دهانش را همراه با بغضش فرو برد. با دستان لرزانش کیف کولی کهنه‌ی جین دلارام را از کولش برداشت و در حالی که سعی می‌کرد تمرکز کند و نگرانی‌اش را پشت لبخند مصنوعی‌اش پنهان نگه دارد، آب معدنی‌ای که نصفه نیمه گوشه‌ی کیف افتاده بود را بیرون کشید. لبانش را تر کرده و ابروان را گره زد:
– دست‌هات رو بیار باید بشوریمش. چند دقیقه‌ی دیگه عمو و حاج رضا می‌رسن؛ هیچ‌کدومشون نباید خبر دار بشن دست‌های تو خونی بوده…اون هم خون مشکی. ممکنه فکر کنن تو آلوده‌ای و خب خودت هم می‌دونی؛ کسی که آلوده باشه رو وسط بیابون یا لب مرز ولش می‌کنن. بدو! دست‌هات رو بشور و لام تا کام درمورد این قضیه با کسی حرف نزن. باید بین خودمون بمونه.
دلارام درحالی که پشت سر هم اشک می‌ریخت، سرش را به علامت تأیید تکان داده، با دستان لرزان بطری آب را از او گرفت و مشغول شست و شوی دستانش شد. اهورا بلند شد و به سمت ماهور رفت. خشکش زده بود دخترک بی‌چاره! بی‌مادر و بی‌پدر با ده سال سن به دنبال پسری پانزده ساله و دختری بیست و پنج ساله روانه گشته بود تا در سن کم اولین جرم زندگی‌اش را انجام داده و از مرز رد شود.
اهورا بالای سر دخترک ایستاد و سعی کرد لحن صحبتش آرام باشد. با صدایی خروسی که خبر از تازه به سن بلوغ رسیدنش می‌داد، لب زد:
– توی ترکیه کسی رو داری؟
اما دخترک جوابی نداد. ساکت و آرام خشکش زده بود و سر به گریبان فرو برده با کسی کاری نداشت. اهورا ابرو بالا انداخت و با محبتی تصنعی گفت:
– اسمت ماهور بود؛ نه؟ اسمت خیلی قشنگه.
و باز هم جوابی نشنید. نفسش را بیرون داده و با جدیت گفت:
– نگران نباش کاریت ندارم. اگه لحنم تند بود هم معذرت می‌خوام…دلارام خواهرمه. از خانواده‌م فقط یه خواهر برام مونده…دقیقاً مثل تو که پدرت رو از طریق این مریضی از دست دادی، من هم مادر و پدرم رو همین‌طوری از دست دادم. اگه خواهرم رو هم از دست بدم… .
آب دهانش را فرو برده و هیچ نگفت. سرش را برگرداند و دید خواهر غمگینش بالآخره دستانش را شسته و آب‌معدنی را به کوله‌اش برمی‌گرداند. در دل تصمیم خود را گرفته بود. حتی اگر خواهرش مریض هم باشد، او را نجات می‌دهد و نمی‌گذارد کسی از این خبر مطلع شود. دیگر همه چیز به آرامی پیش رفت. اهورا گوشه‌ای کنار دلارام نشست و هر سه منتظر وَن مشکی بودند. اهورا گاه به ستاره‌ها چشم می‌دوخت و گاه به ماه کامل شده که چون عروس آسمان، باله می‌رقصید.
دقایقی گذشت که بالآخره ون مشکی رنگ و براق جلوی آنها ترمز کرد. در باز شد و قامت مردی لاغر با پیرهنی سفید و شلواری جین نمایان شد. ته ریش و صورت خسته‌ و چین و چروک‌داری داشت و نیم‌چه موهای سفیدی روی سر. اهورا با دیدنش سریع دوید و خود را درون آغوش گرم عمویش سپرد. عمویش زیر گوشش با لحنی به شدت مهربانانه زمزمه کرد:
– خوبین شماها؟ رواله همه چی؟
از آغوشش بیرون آمد و با لبخند جواب داد:
– همه چی اوکیه عمو.
عمویش لبخندی پهن‌تر زد و با دیدن دلارام، آغوش باز کرد اما دلارام درحالی که کیف کولش را در دستانش جا به جا می‌کرد، سر را پایین انداخته و با لبخندی تصنعی گفت:
– سلام عمو.
عمویش ابرو‌های پهنش را بالا انداخته و پرسشین به اهورا نگاه کرد. اهورا نیز شانه بالا انداخت و نگاهش را از عمو دزدید؛ اما عمو زیرکانه و با جدیت پرسید:
– چی شده پسر؟ اتفاقی براش افتاده؟
اهورا سرش را پایین انداخته و به چپ و راست تکان داد.
– با کسی برخورد نداشتین؟ علامتی از بیماری نداره؟
اهورا نفسش را بیرون داده و سعی کرد ضایع‌بازی در نیاورد. با لبخند جواب داد:
– نه عمو جان چیزی نیست…خودتون می‌دونید دلارام یکم دل نازکه و سریع یاد گذشته می‌افته‌.
عمو آب دهانش را فرو برده و سر تکان داد که با دیدن ماهور که پشت سر دلارام ایستاده بود، ابرو بالا انداخت و گفت:
– این دختر بچه کیه؟ همراه شما بوده؟
اهورا ترسید و به دنبال جواب گشت که دلارام دست جنباند و درحالی که سر پایین انداخته و ناراحت بود، جواب داد:
– خواهر بهاره هست…یکی از دوست‌هام. امروز فوت کرده و قرار شد خواهرش رو هم با خودمون بیاریم.
عمو با تعجب گفت:
– این که خیلی بچه هست! مطمئن نیستم بتونیم از مرز ردش کنیم.
اهورا زیر چشمی به موهای طلایی‌اش که نصف صورتش را در بر گرفته بود، نگاه می‌کرد. دختر زیبایی بود! سرش را برگردانده و خواست جواب عمویش را بدهد که دخترک به حرف آمد:
– لطفاً من رو ببرین ترکیه. می‌خوام پیش داییم زندگی کنم.
عمو آب دهانش را فرو برده و گفت:
– تو چند سالته کوچولو؟
دستانش را به جلو آورده و به حالت مؤدبانه‌ای کف دستش را روی پشت دست دیگرش قرار داد. همان‌طور که سرش را پایین انداخته بود، جواب داد:
– ده سالمه ولی می‌تونم مراقب خودم باشم.
عمو با کلافگی گفت:
– خب فعلاً بیاید سوار شید تا ببینم چی میشه.
حرفش تمام نشده بود که مردی درشت هیکل در حالی که دست‌کش‌های پرستاری به دست داشت و ماسکی سفید به دهان، از ون پیاده شد. قدش کمی از اهورا کوتاه‌تر بود و لباس پرستاری به تن داشت. با صدای ضمخت و سردش شروع به حرف زدن کرد:
– هرکسی قبل از اینکه سوار این ون بشه تست داده تا آلوده نباشه. اینجا برامون مهم نیست کی هستی و چی کاره‌ای، اگه آلوده باشی مجبور میشیم همین‌جا ولت کنیم.
جلو آمد که اهورا ترسیده گفت:
– آقا چه‌طوری تست می‌گیرید؟
مرد نیم‌چه نگاهی به ریش‌های تازه درآمده‌ی اهورا انداخت و مچ دستش را گرفت. سوزن پونسی که درون دست راستش بود را ناگاه به درون انگشت سبابه‌ی اهورا فرو برد و با بیرون زدن خون سرخ رنگ، با همان صدای ضمختش گفت:
– می‌تونی سوار شی.
اهورا دستان لرزانش را پایین آورده و به شدت به سمت عقب برگشت. با دیدن مرد که داشت به سمت دلارام می‌رفت تا از او تست بگیرد، پا تند کرد و رو‌به‌رویش قرار گرفت. با جدیت گفت:
– لازم نیست تست بگیری. آلوده نیست!
مرد با بی‌خیالی اهورا را پس زد و به سمت دلارام رفت. دلارام اما در حالی که با دست چپش اشکانش را پاک می‌کرد، دست راستش را تسلیم‌وار جلو آورد و منتظر شد تا سوزن مسیر زندگی‌اش را مشخص کند. بازهم اهورا جلو رفت و با تشر گفت:
– میگم خواهرم آلوده نیست! کری؟!
مرد بازهم او را کنار زد و مچ دست دلارام را اسیر کرد. سوزن را با دقت بالا آورده و تیزی‌اش را درون انگشت سبابه‌ی دلارام فرو کرد. دلارام سرش را چرخاند و اهورا با نگرانی به آن صحنه خیره شد. ناگهان با دیدن خون مشکی رنگی که از انگشتش بیرون زد، با بهت به آن مرد خیره شد. مردی که به نظر می‌رسید پرستار است، به شدت سوزن را به گوشه‌ای پرت کرد و دست‌کش‌هایش را به تندی درآورد. با جدیت برگشت و خیره به عمویی که دست به پیشانی زده بود و وحشت کرده بود، گفت:
– آلوده هست! نمی‌تونه باهامون بیاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دختر کوچیکه ی لوسیفر
دختر کوچیکه ی لوسیفر
1 سال قبل

عالی 👈❤❤👉
باورم نمیشه اهورا ۱۵ سالش باشه
یعنی پنج سال اختلاف سنی؟
مشتاقم بدونم آخرش چی میشههه

سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

اوه اوه😰

sety ღ
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود💖😍
از اون رماناییه که من کم صبر اگه بخوام منتظر پارتاش بمونم دیوونه میشم 😂 🤦‍♀️

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

دقیقاااا

لیلا ✍️
پاسخ به  ویدا .
1 سال قبل

قلمت معرکه‌ست دختر با یه موضوعی به دور از کلیشه هر بار ما رو سورپرایز میکنی فکر نمیکردم اهورا نوجوون باشه چه بسا با خودم میگفتم از دلی بزرگتره ولی دلم به حال دلارام میسوزه کاش مریض نشه البته اون دختر کوچولو شاید همدم روزای تنهایی اهورا شه پرقدرت ادامه بده عزیزم👑👑

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x