رمان *عطر تلخ* پارت ۵
امشب عروسی ارش بود
افسون و مهتا از صبح زود رفته بودن ارایشگاه و سر میز صبحونه حاضر نبودن و این حسابی احمد اقا رو عصبانی کرده بود
الیکا ام تصمیم نداشت بره عروسی گویا الیکا خانم پنهانی عاشق ارش بوده و این ازدواج حسابی حالشو بد کرده بود از شب مهمونی تا الان با کسی حرف نزده بود
قرار شد احمد اقا و مریم خانم لیام و الیکا و من زودتر بریم ویلا شمالشون و بقیه ام فردا صبح بیان که لحظه اخر مهتا زنگ زد و گفت میخواد قبل از اینکه بره عروسی با اراد تو باغچه خونشون عکس بگیره
که باعث شد منم نتونم همراه الیکا برم و فردا با ماشین اراد و مهتا برم
با الیکا دم در خداحافظی میکردم که الیکا هزار تا فوش به مهتا داد که دم اخری باعث شد من با هاشون نرم
ساعت حدود 4 بود که مهتا از ارایشگاه اومد و با اراد رفتن تو باغچه خونشون که کم از باغ نداشت انقدر که بزرگ بود و یه چنتایی عکس انداختن
و بعد رفتن ایمان و افسونم از فرصت استفاده کردنو یه چندتایی ام اونا عکس انداختن و رفتن
اصلا امروز حوصله ادیت عکس نداشتم حالا ام که کسی خونه نبود ارمانم که از بعد صبحونه رفت بیرون رفتم رو مبل جلو TV دراز کشیدم و کانالا رو زیر و رو کردمو انقدر که هیچی نمیداد روی فیلم عاشقانه رهاش کردم و رفتم اشپزخونه یه اسپرسو و یه کاسه شکلات کاکاویی اوردم و گذاشتم جلوم و از هیچی همون فیلم مسخره رو تماشا کردم
آرمان:
از صبح رفته بودم دنبال کارای انتقال شرکت هنوز به خانواده ام نگفته ام که قراره شرکتم و انتقال بدم به ایران و شرکت امریکا بشه شعبه فرعی و اینکه دیگه میخوام بمونم ایران
خیلی خسته و کلافه شده بودم بعضی از کارام با مشکل مواجه شده بود بعضیارم با رشوه دادن حل میکردم ولی بعضیا باهام راه نمیومدن
از اون طرفم امشب عروسی ارشه و من اصلا حال و حوصله ندارم
میدونم اگه نرمم حسابی از دستم عصبانی میشه
ساعت 6.30 بود که دیگه اومدم خونه یکم استراحت کنم وبعد اماده شم برم عروسی
میدونستم یسری الان تو عروسی ان یسری ام رفتن شمال
خدمتکارام مرخصی گرفته بودن پس الان هیچ کس نباید خونه باشن سریع رفتم تو اتاقم و دوش گرفتم یه حوله پیچیدم دورم و رفتم سمت اشپزخونه یه چیزی بخورم
از پله ها اومدم پایین یهو دیدم تلویزیون روشنه
جلوتر رفتم دیدم صحرا رومبل خوابش برده
تعجب کردم مگه این دختر با الیکا نرفته بود شمال پس اینجا چیکار میکنه
از اون طرفم صحنه خیلی خنده داری بود عین بچه ها جلو تلویزیون روشن با یه عالمه پوست شکلات دورش خوابش برده بود
رفتم کنارش نشستمو کنترل برداشتم تلویزیون خاموش کردم یه کاسه شکلات بزرگو خورده بود من موندم این دختر انقدر میخوره چطوری اصلا چاق نمیشه
یه شکلات باقی مونده رو برداشتم وگذاشتمش تو دهنم
چشمامو بستم مزه بهشت میداد
یه 10 سالی میشد که بخاطر هیکل و بدنسازی و اینا اصلا لب نزده بودم همش چیزای پروتئینی کم کالری خوردم
این دختر بهم جرعتشو داد
10برابر مهتا و الیکا میخوره ولی هیکلش صدتای اوناست
اینم یه نمونش که یه کاسه از این شکلاتا خورده
اگه 6صبح نمیدیدم که دور تا دور باغ میدوعه باورم نمیشد که چه طوری انقدر میخوره و چاق نمیشه خواستم بلند شم که دستم خورد به شکلات خوری و افتاد زمین و صدای خیلی بلندی داد وصحرا از جاش پرید
عذر خواهی کردم و ازش پرسیدم که چرا نرفتی شمال
اونم موضوع برام تعریف کرد
خواستم برم بالا که یه لحظه به فکرم رسید با خودمش ببرمش عروسی
چون کسی که خونه نبود خدمتکارام که رفته بودن تنها تو خونه نمیموند بهتر بود
اون حمید عوضی امکان داشت دوباره بخواد اذیتش کنه
_حالاکه نرفتی شمال حاضرشو بریم عروسی
+اما من که دعوت نامه ندارم
-بجای نیل میای ،مشکلی پیش نمیاد
+نه ممنون اگه من بیام دیر میشه خودتون برید
-بهت گفتم حاضر شو
صحرا:
اصلا حوصله نداشتم ولی خوب خیلی دلم میخواست برم اون عروسی
رفتم تو اتاق الیکا لباساشو گشتم
لعنتی همه لباس مجلسیاش لختی بودن
انقدر لباسا رو این ور اونور کردم تا یه لباس به رنگ صورتی کم رنگ پیدا کردم یه دامن پفی تا یکم بالای زانو داشت یقه هفتی بازی ام داشت و کلا پولک دوزی بود یه کفش هم رنگشم پیدا کردم
سریع ارایش مختصری کردن و موهامم همینطوری ریختم دورم یکم فرشو با بابلیس تمیز تر کردم و اماده شدم
از اتاق الیکا اومدم بیرون و با ارمان چشم تو چشم شدم
_خیلی خوشگل شدی
+ممنونم
اوف لعنتی دوباره اون عطر تلخ خفه کننده رو زده بود
سوار ماشینش شدیم و به سمت مهمونی رفتیم
ساعت تقریبا 9.30 بود که رسیدیم
با هم از ماشین پیاده شدیم و نگهبان کلید ماشینو گرفت و ماشینو برد پارکینگ
دستشو حلقه کرد و ازم خواست دستشو بگیرم
منم برخلاف میلم دستشو گرفتم و رفتیم داخل کارتو به نگهبان دم در نشون داد و رفتیم تو
مهمونی رسمیشون تموم شده بود الان فقط جوونا مونده بودنو رفته بودن باغ
آرمان داشت سمت عروس دوماد میرفت ،خواستم دسمتو از دستش در بیارم که نزاشت و محکم تر دستمو گرفت