رمان فرفری پارت 39
نتونستم درست غذا بخورم فکرم درگیر بود
کاش میفهمیدم هنوز فکر محمد هست یا نه اگه به کسی فکر نکنه تلاش کنم به من فکر کنه
ولی نه آخه نمیشه من ازش 10سال بزرگترم تازه یه بار ازدواج کردم یه بچه دارم بهتره کلا سعی کنم ازش دوری کنم
شاید همین زیبا برای من مناسب تر باشه حداقل باشرایط من کنار اومده فاصله سنی کمی هم داریم
ولی فرشته موقعیت های بهتری میتونه داشته باشه
این فکرا باعث شد بیشتر کلافه بشم بعد با حرص بلند شدم از سرمیز با یه تشکر دور شدم
زیبا هم سریع پشتم راه افتاد یه لحظه چشمم به فرشته افتاد خیلی تو فکر بود شاید خونشون اتفاقی افتاده بعدا ازش میپرسم رفتم سمت نشیمن
زیبا هم اومد دنبالم نشستم رو مبل تکی که نچسبه بهم وای از رو نرفت نشست رو دسته مبل
ای خدا من تحمل ندارم چطوری یه عمر باهاش سر کنم
_آرشا عزیزم چیشده چرا غذا نخوردی
_لطفا اسمم رو کامل بگو هیچی ذهنم درگیر بود نتونستم بخورم
_عزیزم کی با خانواده میایین خونمون بابا چند بار پرسیده باید تکلیفمون روشن بشه دیگه
_باشه چند روزی وقت بده
دیدم لباش آویزون شد از ناراحتی ولی اهمیتی نداشت برام اگه بخاطر دل مادر نبود اصلا فکر ازدواج نبودم
راوی
خیلی کلافه وعصبی بود از هر راهی در تلاش بود که اونو مال خودش کنه باید هر جور شده این اتفاق می افتاد
نمیتونست به ازدواج با فرشاد فکر کنه فرشاد در مقابل آرشاویر عددی نبود
از طرفی آرشاویر ازش فراری بود میفهمید اما اهمیتی نداشت
بالاخره کار خودش رو میکرد ولی یه نگرانی داشت
نگرانیش دخترک خدمتکار بود زیادی معصوم بود وتو چشم
میترسید که دل آرشاویر رو ببره
بخاطر این که حال دخترک رو بگیره مجبور شد از غرورش بزنه وپیش قدم بشه وآرشاویر رو ببوسه
یا مثل دخترای آویزون باشه بچسبه بهش تا دخترک ازش فاصله بگیره
پدرش فقط بهش چند روز وقت داده بود
باید هرجورشده آرشاویر رو راضی میکرد نمیخواست اصلا به اون فرشاد هیز فکر کنه
حتی برای این اتفاق حاضر بود هرکاری کنه
تو فکر بود که دخترک چای وقهوه اورد دید که چطور از نزدیکیشون بغض کرد وآرشا هم کلافه بود
ولی اهمیتی نداد لازم باشه برای این ازدواج همه ی موانع رو کنار میزنه این دخترک خدمتکار که عددی نیست
بعد از خوردن قهوه با تماس پدرش مجبور به خداحافظی شد
فرشته
دختره انتر همش چسبیده بود به آقا
متوجه شدم آقا از این همه نزدیکی ناراحته اما چرا اون که داشت تو اتاق میبوسیدش چرا ناراحته
اصلا حالش به من چه بهتره زیبا جونش نگران بشه من باید فقط ازشون دور باشم باید فقط کارکنم
یکم پسنداز کردم از اینجا میرم نمیتونم جایی باشم که انقدر اذیت بشم
لیوانارو جمع کردم وشستم خونه وآشپزخونه رو مرتب کردم داشتم آخرین لیوان رو میزاشتم داخل کابینت که افتاد شکست
نشستم جمع کنم ولی چون تمرکز نداشتم فکرم درگیر بود حواسم نشد انگشتم رو بریدم
آخ
شروع به خون ریزی کرد سریع گرفتم زیر شیر آب بعد انگشتمو رو زخم فشار دادم خونش در نیاد دنبال چسب بودم که آقا اومد تو آشپزخونه
_چیشده دستت رو چرا اینجوری گرفتی اتفاقی افتاده
_چیزی نیست شیشه دستمو زخم کرد میخوام چسب بزنم
دیدم چهره اش نگران شد سریع از جعبه کمک های اولیه یه چسب آورد زد به انگشتم
تشکر کردم بعد خواستم بقیه شیشه هارو جمع کنم نزاشت جارو آورد خودش تمیز کرد تشکر کردم
نزاشت شام بزارم گفت از بیرون میگیره منم ازش مرخصی گرفتم از خونه زدم بیرون
#حمایت
#حمایت #نویسندگان
قشنگ بود خستهنباشی عزیزم اگه وقت کردی سری به رمان منم بزن بویگندم