رمان فرفری

رمان فرفری پارت81

3.1
(104)

_حالاکه زیبا پشیمونه وداره ازدواج میکنه انقدر هم تغییر کرده فرشته جان بهتره ماهم یه هدیه بهش بدیم

_درسته موافقم من میرم شکایتم رو پس میگیرم امیدوارم دیگه خودتو تو دردسر نندازی خوشبخت باشین

بعد تز کلی تشکر خداحافظی کردن ورفتن واون روز بیشتر از قبل خوشحال بودیم

الان نشستم روبه روی آینه ی سالن زیبایی ودارم مرور میکنم این روزایی که بهترین بودن

گوشیم زنگ خورد واسم عشق دلم افتاد رو گوشی

جواب دادم

_سلام عزیزم آماده شدی

_سلام الان تموم میشه

_دارم برای شنیدنش لحظه شماری میکنم

وای یادش نرفته باز استرس گرفتم

قرار شد بعد از خودندن خطبه عقد وقتی تنها شدیم بهش اعتراف کنم

_اوم خوبه من باید قطع کنم نیم ساعت دیگه آماده هستم خداحافظ

صدای خنده اش اومد بعد خداحافظی کرد وقطع کرد

وای خدا حالا چیکار کنم چطوری بگم اوووف چقدر سخته یاد لحظه ی اعتراف آرشاویر افتادم

پریشب اومد دنبالم ازم خواست آماده بشم بریم شام بیرون منم چون میدونستم ممکنه ببره رستوران پس یکی از لباسایی که خودش انتخاب کرد رو پوشیدم وآماده شدم وباهم رفتیم بماند که چقدر با چشماش قلب پرت میکرد😍😍

تموم راه دستم رودنده زیر دستش بود رسیدیم به یه رستوران بزرگ وشیک

پیاده شد در رو برام باز کرد دستشو سمتم دراز کرد با خجالت دستش رو گرفتم

پیاده شدم ولی دستمو رها نکرد

رفتیم داخل یه میز کنار پنجره رزرو کرده بود برام صندلی بیرون کشید نشستم وخودش هم روبه روم نشست

بعد از سفارش غذا وخوردن شام نشستیم تا حرف بزنیم که یه دفعه یه دسته گل بزرگ پراز رز قرمز اومد جلوی صورتم

هنگ کردم وبا تأخیر که ناشی از شوک بود دسته گل رو از گارسون گرفتم برگشتم سمت آرشاویر تا مناسبتش رو بپرسم

که دیدم بلند شد اومد کنارم ومقابلم زانو زد وای چیکار میکنه خواستم بلندش کنم که نزاشت وبعد از جیب کتش یه جعبه در آورد

مقابلم بازش کرد که دیدم همون حلقه ای هست که باهم خریدیم

_دوست داشتم از اول اینجوری ازت بخوام که بقیه ی روزای عمرت رو کنار من باشی ولی نشد وکارها جور دیگه پیش رفت اما بازم دیر نیست

فرشته تو برام خیلی با ارزشی من از لحظه ای که دیدمت عاشقت شدم خیلی سعی کردم فراموشت کنم چون من یه بچه داشتم وتو برای مادر شدن سنی نداشتی ولی نشد نتونستم با همه ی اتفاقات الان کنار هم هستیم

فرشته عزیزم من خیلی دوستت دارم ومیخوام کنار تو پیر بشم کنارم میمونی؟

بعد حلقه رو گرفت سمتم اشک تو چشمام حلقه زد فقط با وجود بغضی که داشتم تونستم با سر جواب مثبت بدم حلقه رو انداخت دستم کسایی که تو رستوران بودن شروع به دست زدن کردن

تازه به خودم اومدم وقرمز شدم که آشاویر تک خنده ای کرد وبا بوسیدن پیشونیم دستمو گرفت تا بریم میز رو حساب کرد زدیم بیرون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا : 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x