رمان فرفری پارت14
_سلام گل دختر چیکار میکنی؟
عسل:دالم بازی میتونم(دارم بازی میکنم)
_بیا باهم بازی کنیم
عسل:آخ جوووون
همینجور که داشتیم با هم خاله بازی میکردیم روبه روش نشستم صداش کردم
_عسل جون خاله یه سوال میتونم بپرسم؟
_بله
_عسل گلی مامانت چرا با شما نمیاد؟مامانت کجاست؟
تا عسل سربلند کرد یه دفعه پشت سرمو دید ساکت شد
برگشتم دیدم اوه اوه
آقا آرشاویر شده مثل گاوی که دستمال قرمز دیده
یا خدا الان نکنه من دستمال قرمزه باشم
بدبخت شدم الان حمله میکنه پاشم فرار کنم
بلند شدم سلام دادم
خواستم جیم بزنم که نزاشت
عسل رو فرستاد پیش مادربزرگش بعد اومد سراغم
خدایا خودت به جووونیم رحم کن
انقدر قیافش خشن شده بود فکر کنم از ترس خودمو خیس کردم
_آقا اگه کاری ندارین برم براتون قهوه بیارم؟
_شما به چه حقی بچه ی منو سوال پیچ میکنید هان
هان آخرو جوری بلند داد زد که روحم از بدنم پَر زد
یا تمام مقدسات فقط یه سوال پرسیدم
از خجالت وترس یکی از فر موهام رو گرفتم دستم
با دستم باهاش بازی میکردم سرمم پایین بود
بعد چنان مظلوم نگاهش کردم که دل خودمم واسه خودم سوخت
_ببخشید تکرار نمیشه
یه لحظه حس کردم یه جوری نگاهم کرد و به سختی آب دهنش رو قورت داد
بعد سریع نگاهش رو برداشت
_دیگه تکرار نشه اگه فضولی کنی اخراج میشی
_چشم ببخشید فقط کنجکاو شدم
چپ چپ نگاه کرد بهم یعنی خودتی بعد رفت نشست
گفت قهوه بیارم
_چشم
بعد اَل فرار رفتم آشپز خونه دستم گذاشتم رو قلبم
همچین داد زد روحم فکر کنم غیب شد از ترس
یه لیوان آب خوردم رفتم قهوه درست کردم یه چایی هم دم کردم چون خانم قهوه نمیخوره
برای عسل هم شربت ریختم
با چایی وقهوه گذاشتم داخل سینی یکم کیک هم گذاشتم رفتم سالن
همزمان با من عسل هم با خانم اومد سلام دادم سینی رو چایی به خانم تعارف کردم
بعد قهوه آقارو دادم رفتم پیش عسل کیک وشربتش رو پیشش گذاشتم
بلند شدم برم آشپزخونه
یه لحظه هواسم پرت شد پام گیر کرد به فرش کم مونده بود کله پا بشم خودمو به زور نگه داشتم
برگشتم دیدم آقا دستش رولبشه که نخنده عسل داره غش غش میخنده خانم ولی نگران شده بود
_دختر مواظب باش میفتی آسیب میبینی
منو میگی چنان از خجالت وحرص قرمز شده بودم
فقط یه چشم گفتم سریع رفتم آشپزخونه تا از دیدرسشون خارج شدم یکی زدم تو سر خودم
آخه چرا گیج میزنی کم سوتی بده فردا میندازنت بیرونا
رفتم خودمو مشغول غذا درست کردن کردم
کارا که تموم شد دیگه تا غروب که برم خونه زیاد جلوی چشمشون آفتابی نشدم
غروب با خستگی رفتم خونه
دیدم مامان کلی ظرف برام گذاشته دیگه اشکم در اومده بود
به زور داشتم میشستم که علی به دادم رسید تو آبکشی کمکم کرد
خودشون هم طبق معمول درحال دود کردن بودن
اما امشبم همش پچ پچ میکردن خدایا خودت کمکم کن
کارا که تموم شد غذایی که خانم داده بود رو داغ کردم
کنار هم خوردیم بعد با علی جمع کردیم
مامان:تو برو بخواب خودم ظرفارو میشورم
من:😲جلل خالق ننه ما ظرف میخواد بشوره چه چیزا چه مهربون شد یه دفعه
با همون تعجبم بلند شدم سریع رفتم اتاق تا پشیمون نشده
یه شیرجه خوشجل زدم رو تُشک گرفتم خوابیدم
صبح بلند شدم بیصدا زدم بیرون
با مترو رفتم سرکار رسیدم باکلید درو باز کردم رفتم تو
ماشین آقا تو حیاط بود ای بابا چرا نمیره خونش باز الان سوتی میدم آبروم میره
آروم پاورچین رفتم آشپزخونه صبحانه آماده کنم
تا بیدار شدن معطل نشن مشغول خورد کردن خیار بود صدای پا شنیدم
همون جوری که خیار وچاقو دستم بود برگشتم
دیدم
آقا با یه حوله دور کمرش لخت وایساده
منم که هیز بازیم گرفته زل زدم به شکم شیش تیکش که قطره های آب روشه به زور آب دهنمو قورت دادم
جووووون عجب هیکلی کوفت زنش بشه
_تموم نشد؟
_چی؟
_دید زدنت
_نه بزار بقیشم ببینم
_چی میگی هواست کجاست
همچین بلند گفت یه دفعه از ترس پریدم چاقو دستمو برید
تازه فهمیدم چی زر زر میکردم از خجالت سریع برگشتم پشت کردم به آقا
انگشتمو گرفتم خونش بند بیاد
_چیشد برگرد دستت رو ببینم
_نه خوبم ببخشید میشه برید لباس بپوشید من خودم حلش میکنم یه خراش سادس
_مراقب باش پس
_چشم
خیلی قشنگ بود…
این فرشته هم بد سوتی میده هاا🤣