رمان فرفری پارت17
گوشیمو برداشتم زنگ زدم سادات خانم بعد از چندتا بوق جواب داد
الو
اِ چرا صداش مردونه شده نکنه اشتباه گرفتم
نگاه کردم گوشیم نه درسته گذاشتم گوشم
_سلام من با سادات خانم کار داشتم
_سلام خانم رضایی منم آرشاویر مادر مریض شدن نمیتونن جواب بدن شما کی میای یکم سوپ درست کنی براش؟
_راستش زنگ زده بودم مرخصی بگیرم ولی حالا که خانم خوب نیستن میام خدابهشون سلامتی بده
_ممنون پس منتظریم
_چشم الان راه میفتم
عیب نداره دیگه مجبورم برم لباس پوشیدم
آماده شدم زدم بیرون
از مغازه یه ماسک خریدم زدم صورتم که زیاد معلوم نشه
خوشم نمیاد مردم با دلسوزی نگام کنن
سوارمترو شدم رفتم که برم خونه سادات خانم
یه نیم ساعتی تو راه بودم یه مقدار هم پیاده رفتم تا رسیدم
کلید داشتم ولی چون آقا خونس زنگ زدم
نمیخوام دوباره با یه وجب حوله ببینم میترسم شیطون گولم بزنه و….😜😜
خخخ شوخی کردم من دختر خوبیم
در بی حرفی باز شد رفتم داخل
کاش حداقل یه دوچرخه بود از اینجا تا دم خونه میرفتم
شروع کردم با سرعت بالا راه رفتن تا زود برسم
در زدم بعد رفتم داخل بلند سلام کردم
یه دفعه آقا با پیشبند آشپزخونه پرید جلوم
منو میگی از ترس یه متر پریدم بالا
ای خدا این چیه قلبم افتاد تو پاچم دست گذاشت رو دماغش گفت
_سیس چته آروم مادر تازه خوابیده
همون جور که دستم رو قلبم بود سرمو تکون دادم
بعد یه دفعه نگاهم بهش افتاد خخخخ
خدایا چقدر باحال شده با پیشبند
به سختی جلوی خنده ام رو گرفتم با یه لبخند گنده نگاش کردم
البته خداروشکر ماسک دارم نمیبینه دارم میخندم
دوباره آروم سلام دادم وراه افتادم سمت آشپزخونه ببینم چیکار میکرد اونجا
خدا نسیب هیچکس نکنه
زده آشپزخونه رو با خاک یکسان کرده به معنای واقعی ترکونده
همه جا کثیف وبهم ریخته بود با دهن باز😲 برگشتم سمتش
دیدم با یه قیافه خر شرک نگاهم میکنه
منم که دلسوز اصلا قیافشو دیدم اشکم دراومد
الکی مثلا
وگرنه دلم میخواست به قول ترک ها (نکوارشو بیارم جلو چشمش)یعنی جوری بزنم آبا اجدادشو یه دور زیارت کنه
شالم رو پیچیدم دور گردنم
آستینام هم دادم بالا شروع به تمیز کاری کردم
کارم که تموم شدم البته با درد کمرو خستگی
رفتم سراغ گذاشتن سوپ
اول پیاز خوردکردم گذاشتم سرخ بشه
زیرشو کم کردم رفتم سراغ عدس چون تمیز بود شستم گذاشتم کنار یکم بال وگردن مرغ هم در آوردم از فریزر
گذاشتم یخش باز بشه هویج خورد کردم
پیاز که سرخ شد بال وگردن وهویج رو اضافه کردم
یکم ادویه زدم آب اضافه کردم یکم که قل قل کرد زیرش رو کم کردم درشو گذاشتم
یکم نشستم نفس بگیر چون گرمم بود ماسک رو برداشتم هواسم به کبودی صورتم نبود
بلند شدم یه چایی بریزم که صدای آقارو از پشتم شنیدم
_بی زحمت یکی هم برای من بریز
_چشم
دوتا چایی ریختم برگشتم گذاشتم رو میز
خواستم بشینم که دیدم آقا با چشمای درشت شده با تعجب😳 نگام میکنه
یه لحظه به خودم شک کردم نکنه مشکلی هست
یه نگاه کلی به خودم کردم دیدم همه چیز اوکی هست نشستم پرسیدم
_چیشده از چی تعجب کردین؟
دیدم اخم هاش بدجور تو هم شد بلندشد اومد نزدیک من
دست انداخت زیر چونم صورتمو نگاه کرد بعد پرسید
_کی زده صورتت ؟
_خجالت کشیدم سرمو کشیدم عقب نگاه ازش گرفتم دادم به چایی روی میز
گفتم
_افتادم چیزی نیست
_دروغ نگو جای انگشت رو صورتت مونده
_چیز مهمی نیست
_نمیخوای بگی عیب نداره فقط میخواستم کمک کنم
_ممنون مشکلی نیست خودم حلش میکنم
_اوکی
بعد با اخم رو گرفت گفت
_امروز عصر مهمون دارم چندتا از یکی از دوستام وکارمندم میان برای کاری لطفا اگه میتونی یکم عصرونه آماده کن کیک واینا
_بله میتونم چشم
_مچکرم
بعد رفت اتاقش منم ظرفای کثیف رو شستم
به سوپ سر زدم از یخچال یکم کیک بود برداشتم با چایی خوردم
چون صبحانه نخورده بودم
خیلی خوب بود🥰
مرسی گلم
عالییی بوددد…
تروخدا روزی دوتا پارت بدههه 😍
عالی ممنون از رمان خوبت عزیزم،فقط میشه زودبزودوزیادپارت بزاری خوشجلیه