رمان فرفری پارت42
حالم که یکم جا اومد رفتم سراغ نقشه ها که همون موقع در زده شد بعد آقا اومد داخل
به احترامش بلند شدم که گفت راحت باشم
نگو مرد من بخوام راحت باشم باید شال ومانتو در بیارم رو شکم بخوابم وسط اتاق کار کنم😜😜
افکارم داشت چرت وپرت میگفت که سریع رفتم سراغ نقشه ها تا حواسم پرت بشه
نشستیم پشت میز شروع کردیم ولی آقا تمرکز نداشت
منم که اینجوری میدیدم قاطی میکردم
_آقا چیزی شده بگید شاید تونستم کمکتون کنم
_یکم ذهنم درگیره نمیدونم چیکار کنم
_اگه میشه ومیتونید بگید منم گوش میدم قول میدم بین خودمون بمونه
_راستش چطور بگم یکم با زیبا کنار اومدن سخته دارم اذیت میشم نمیدونم چیکار کنم
_خب چرا به خانم نمیگین
_مادرم قلبش یکم ناراحته خیلی دلش میخواد من ازدواج کنم ولی من قلبم با زیبا نیست
ازطرفی حرفاش باعث خوشحالیم بود ولی نمیدونم چرا این حرفش منو یه جوری کرد یعنی کسی رو دوست داره
_شما کسی رو دوست دارین؟
_راستش یکی هست ولی خبر نداره
چرا قلبم داره میترکه خب یه نفرو دوست داره به من چه چرا ناراحت شدم
_خب چرا بهش نمیگین
_آخه خیلی جوونه تا حالا ازدواجی نداشته نمیتونم خودخواه باشم من یه ازدواج ناموفق داشتم یه بچه هم دارم انصاف نیست
_چرا نمیزارین خودش تصمیم بگیره بگین شاید اصلا اینا براش مهم نباشه
_خب تو خودت باشی حاضری این مدل آدم رو قبول کنی
_خب خب نمیدونم شاید اگه مورد خوبی باشه بدونم کنارش خوشبخت میشم شاید قبول کنم
ووووویی حرفش به نظرم یه جوریه
وجی: سلام خوشگله منم حس میکنم یه چی میخواد بگه 😬😬
وای وجی یعنی ممکنه؟
وجی:اره
🤪🤪حس میکنم الان غش میکنم
وجی:خاک تو سرت جمع کن خودتو دختره شوووری
_خب پس باید اول تکلیف زیبا رو روشن کنم بعد باهاش صحبت کنم
_بله اینجوری بهتره
_خب بریم سراغ ادامه کار حرفات یکم ذهنمو آروم کرد
_قابلی نداشت
راوی
داشت کلافه میشد از هر راهی میخواست نزدیک بشه آرشاویر راه رو میبست داشت دیگه کلافه میشد
از طرفی پدرش تحت فشار میزاشت که سریع تکلیف رو مشخص کنه داشت دیوونه میشد
درسته آرشاویر رو میخواست اما داشت از طرفی حرص دخترش رو میخورد باید کاری میکرد بعد از ازدواج عسل پیش مادربزرگش بمونه
ولی اون دختر رو باید هرجور شده سریع از اون خونه دورکنه تحمل طرفداری آرشاویر رو از اون خدمتکار نداشت
یکم که عصبانیتش کم شد رفت تا با آرشاویر صحبت کنه میدونست که توی اتاق کار هستش
نزدیک در رسید که صدای صحبتش رو با دخترک شنید آروم نزدیک در شد وگوش ایستاد
باشنیدن حرفاشون داشت از گوش هاش دود در میومد باید هرجور شده دخترک رو ازش دور میکرد
باید کاری میکرد که مجبور بشه باهاش ازدواج کنه
کلی نقشه در نظر داشت پس عقب گرد کرد تا متوجه نشن صداشون رو شنیده تا بعدا کارا خراب نشه
نباید به اون شک کنن
آرشاویر
بدونه این که بدونم قراره در آینده چقدر عذاب بکشم داشتم نقشه میکشیدم با زیبا بهم بزنم وحرف دلم رو به فرشته بگم
از حرفامون توی اتاق کار به این نتیجه رسیدم که اگه بگم ودرخواست بدم حتما قبولم میکنه
بعد انقدر بهش محبت میکنم که اونم عاشقم میشه عسل هم خیلی فرشته رو دوست داره
فرشته هم رفتارش از زیبا خیلی بهتره مخصوصا با خانواده ام وعسل واینا خیلی برام مهمه
ومهم تر از همه علاقه ای هست که بهش دارم
ستی بمون منم بفرستم
خوب بود
ایشالا که ازدواج کنن زود