نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان فرفری

رمان فرفری پارت46

3.9
(41)

_منظورت چیه چرا دنبالم نمیگردن

_چون من کاری کردم فکر کنن فرار کردی

حس کردم دنیا دور سرم میچرخه سرم گیج رفت افتادم زمین

صدای پاش رو شنیدم که سریع اومد سمت من دست دراز کرد کمک کنه که پسش زدم به هر زحمتی بود بلند شدم نشستم

_چی از جون من میخوای

_خودتو میخوام باید تمام وکمال مال من بشی

_گوه نخور من مال تو نمیشم ولم کن

یه طرف صورتم سوخت سرم کج شد بهم سیلی زد

_مراقب حرف زدنت باش حواست باشه که کتک نخوری

تف کردم رو زمین اونم رفت بیرون چند دقیقه بعد با یه سینی غذا اومد گذاشت رو تخت رفت درو هم قفل کرد

اشکام ریخت رو صورتم چرا حالا که عشق واقعی رو حس کردم باید اینجوری بشه چرا

الان آقا چی فکر میکنه در موردم چقدر ذوق حرفاش رو داشتم حس میکردم اونم دوستم داره

غذارو خوردم که واسه فرار انرژی داشته باشم بعد که مطمعن شدم صدایی نمیاد رفتم سمت پنجره

به زور بعد از کلی تلاش بازش کردم پایین رو نگاه کردم ارتفاع کم بود پس رفتم لب پنجره آروم آویزون شدم وپریدم پایین

یکم اطراف رو دید زدم یه حیاط بزرگ بود سمت راست در اصلی بود

ولی سگ بسته بودن پس اون در نمیشه رفتم سمت چپ وته باغ میخواستم از در کوچیک اونجا برم که دیدم قفله

پس باید از رو دیوار برم جای مناسب پیدا کردم دست وپام رو گیر دادم لبه های آجرها داشتم میکشیدم خودمو بالا که

یه نفر منو کشید پایین محکم خوردم زمین کف دستام زخم شد از درد وترس جیغ کشیدم

برگشتم دیدم محمد بالا سرمه

ای به خشکی شانس

_کجا فرار میکردی دیگه جایی واسه رفتن نداری

_بزار برم عوضی

_خفه شو تا نزدم تو دهنت

عصبی بلند شدم حمله کردم طرفش خواستم بهش مشت بزنم که به راحتی دفاع کرد تعجب کردم

_چیه فکر کردی همون محمدم نه عوض شدم چندماهه تو باشگاه حسابی تمرین کردم

بیخیال نشدم بازم خواستم حمله کنم که دستمو محکم گرفت

با پشت دست زد تو صورتم

آخ

انقدر شدّت ضربه زیاد بود که اگه دستمو نگرفته بود پرت شده بودم زمین

صورتم خیلی درد داشت اشکام با خون لبم باهم قاطی شده بود میریخت زمین

انقدر حالم بد شد که تا دستمو ول کرد افتادم رو زمین چشمام سیاهی میرفت

صدای پاش رو شنیدم که نزدیک شد بعد دست هایی که از زیر زانو وگردنم رد شد بلندم کرد

دلم میخواستم بیام از بغلش بیرون ولی سرگیجه داشتم

بعد از طی کردن مسافت حیاط بعد هم چندتا پله وارد اتاق شد منو بی هوا انداخت رو تخت که سریع چشمام بازشد جیغ زدم

_بیشعور حواست کجاست

_دیدم زیادی داره تو بغلم بهت خوش میگذره خواستم به خودت بیای

_من تا کی باید اینجا باشم

_تا وقتی اون آرشاویر لعنتی ازدواج کنه

از شنیدن حرفش حس کردم قلبم دیگه نزد

به زور آب دهنمو قورت دادم سعی کردم بدون لرزش صدام حرف بزنم تا حالمو نفهمه اما موفق نشدم

_منظورت از ازدواج چیه با کی ازدواج کنه

کم مونده بود اشکم بریزه

_هرچندمهم نیست ولی میگم قراره با زیبا ازدواج کنه

_تو زیبا رو میشناسی

_نه اونقدر باهم یه مدت همکار بودیم فقط

ولی حس کردم یه چیزی رو مخفی میکنه

_میشه بری بیرون

_دیگه نبینم فکر فرار زده به سرت دیگه سگ رو باز میکنم تو باغ

بعد گذاشت رفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

عالی بود

saeid ..
1 سال قبل

لیلا میشه پی وی تو چک کنی🙏🙏

Nushin
Nushin
1 سال قبل

خسته نباشی خیلی قشنگ بود🌸

Fereshteh
Fereshteh
1 سال قبل

ممنونم

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x