رمان فرفری پارت46
_منظورت چیه چرا دنبالم نمیگردن
_چون من کاری کردم فکر کنن فرار کردی
حس کردم دنیا دور سرم میچرخه سرم گیج رفت افتادم زمین
صدای پاش رو شنیدم که سریع اومد سمت من دست دراز کرد کمک کنه که پسش زدم به هر زحمتی بود بلند شدم نشستم
_چی از جون من میخوای
_خودتو میخوام باید تمام وکمال مال من بشی
_گوه نخور من مال تو نمیشم ولم کن
یه طرف صورتم سوخت سرم کج شد بهم سیلی زد
_مراقب حرف زدنت باش حواست باشه که کتک نخوری
تف کردم رو زمین اونم رفت بیرون چند دقیقه بعد با یه سینی غذا اومد گذاشت رو تخت رفت درو هم قفل کرد
اشکام ریخت رو صورتم چرا حالا که عشق واقعی رو حس کردم باید اینجوری بشه چرا
الان آقا چی فکر میکنه در موردم چقدر ذوق حرفاش رو داشتم حس میکردم اونم دوستم داره
غذارو خوردم که واسه فرار انرژی داشته باشم بعد که مطمعن شدم صدایی نمیاد رفتم سمت پنجره
به زور بعد از کلی تلاش بازش کردم پایین رو نگاه کردم ارتفاع کم بود پس رفتم لب پنجره آروم آویزون شدم وپریدم پایین
یکم اطراف رو دید زدم یه حیاط بزرگ بود سمت راست در اصلی بود
ولی سگ بسته بودن پس اون در نمیشه رفتم سمت چپ وته باغ میخواستم از در کوچیک اونجا برم که دیدم قفله
پس باید از رو دیوار برم جای مناسب پیدا کردم دست وپام رو گیر دادم لبه های آجرها داشتم میکشیدم خودمو بالا که
یه نفر منو کشید پایین محکم خوردم زمین کف دستام زخم شد از درد وترس جیغ کشیدم
برگشتم دیدم محمد بالا سرمه
ای به خشکی شانس
_کجا فرار میکردی دیگه جایی واسه رفتن نداری
_بزار برم عوضی
_خفه شو تا نزدم تو دهنت
عصبی بلند شدم حمله کردم طرفش خواستم بهش مشت بزنم که به راحتی دفاع کرد تعجب کردم
_چیه فکر کردی همون محمدم نه عوض شدم چندماهه تو باشگاه حسابی تمرین کردم
بیخیال نشدم بازم خواستم حمله کنم که دستمو محکم گرفت
با پشت دست زد تو صورتم
آخ
انقدر شدّت ضربه زیاد بود که اگه دستمو نگرفته بود پرت شده بودم زمین
صورتم خیلی درد داشت اشکام با خون لبم باهم قاطی شده بود میریخت زمین
انقدر حالم بد شد که تا دستمو ول کرد افتادم رو زمین چشمام سیاهی میرفت
صدای پاش رو شنیدم که نزدیک شد بعد دست هایی که از زیر زانو وگردنم رد شد بلندم کرد
دلم میخواستم بیام از بغلش بیرون ولی سرگیجه داشتم
بعد از طی کردن مسافت حیاط بعد هم چندتا پله وارد اتاق شد منو بی هوا انداخت رو تخت که سریع چشمام بازشد جیغ زدم
_بیشعور حواست کجاست
_دیدم زیادی داره تو بغلم بهت خوش میگذره خواستم به خودت بیای
_من تا کی باید اینجا باشم
_تا وقتی اون آرشاویر لعنتی ازدواج کنه
از شنیدن حرفش حس کردم قلبم دیگه نزد
به زور آب دهنمو قورت دادم سعی کردم بدون لرزش صدام حرف بزنم تا حالمو نفهمه اما موفق نشدم
_منظورت از ازدواج چیه با کی ازدواج کنه
کم مونده بود اشکم بریزه
_هرچندمهم نیست ولی میگم قراره با زیبا ازدواج کنه
_تو زیبا رو میشناسی
_نه اونقدر باهم یه مدت همکار بودیم فقط
ولی حس کردم یه چیزی رو مخفی میکنه
_میشه بری بیرون
_دیگه نبینم فکر فرار زده به سرت دیگه سگ رو باز میکنم تو باغ
بعد گذاشت رفت
عالی بود
لیلا میشه پی وی تو چک کنی🙏🙏
خسته نباشی خیلی قشنگ بود🌸
ممنونم