رمان فرفری پارت53
آرشاویر
کارم که شرکت تموم شد زود برگشتم تا آماده بشم بریم شب خونه زیبا به نظرم اینجوری بهتر هستش
باهاش حرف میزنم تا با عسل هم بهتررفتار کنه
رسیدم بعد از یکم نشستن پیش مادر رفتم دوش بگیرم
بعد از حمام یه دست کت وشلوار پوشیدم موهام رو مرتب کردم یه چند پاف ادکلن هم زدم
داشتم ساعت میبستم که درباز شد عسل بابا اومد داخل اتاق
آماده بود یه لباس خوشگل پوشیده بود ولی ناراحت بود لبای خوشگلش آویزون بود
_سلام بابایی
_سلام دخمل بابا چه ناز شدی شما چراناراحتی
_مسی دوش ندالم بیام (مرسی دوست ندارم بیام)
رفتم جلوش رو زانو نشستم تا هم قد بشیم
_چرا دخترم
_زیبا دوست ندالم اخم میکنه
_من باهاش صحبت میکنم که دیگه به دخترگلم اخم نکنه شماهم اخمت رو باز کن که خوشگلتر بشی عسل بابا خودم همیشه مراقبت هستم
یکم اخمش بازشد ولی لبخند نزد باید امشب حتما با زیبا صحبت کنم یکم با عسل بهتر رفتار کنه
مثل فرشته
آه بازم بهش فکر کردم باید تلاش کنم یادش نیفتم
دست عسل رو گرفتم رفتیم پایین
مادر هم آماده بود مارو که دید زیر لب دعا خوند فوت کرد بهمون
بعد هم بغلمون کرد منم پیشونیش رو بوسیدم باهم رفتیم سوار ماشین شدیم ازدر که زدیم بیرون
ماشین لاله اینا هم رسید یه بوق زدم راه افتادیم
چند دقیقه بعد رسیدیم پیاده شدیم با لاله وشوهرش ارسلان احوالپرسی کردیم سهیل رو هم بوسیدم رفتیم سمت در گل وشیرینی هم لاله زحمت کشیده بود
خیلی سعی میکردم اخم نکنم آیفون رو زدیم در باز شد رفتیم داخل
بعداز احوال پرسی با خانواده زیبا رفتیم داخل ولی از چهره پدرش نارضایتی معلوم بود
مادرش وزیبا خوشحال بودن
نشستیم خدمتکار با چایی اومد پذیرایی کرد دلم یه پوزخند میخواست
شب خواستگاری باید عروس چایی رو بیاره ولی ولش کن هرکس یه جوره
نمیدونم چرا اصلا از اینکه انقدرزیبا به خودش رسیده و تیپ زده با موهای باز جلوی ما نشسته ناراحت نیستم اما روی فرشته حساس بودم
از یاد فرشته اخم کردم سعی کردم به صحبت کردن با بقیه مشغول بشم تا فکر نکنم
چند دقیقه که گذشت مادر شروع به صحبت کرد
_با اجازه بریم سر اصل مطلب
پدر زیبا:بله خانم بفرمایید
_راستش ما اومدیم تا زیبا جان رو برای پسرم آرشاویر خواستگاری کنیم
تا پدر زیبا خواست جواب بده زنگ خونه رو زدن همه تعجب کردن
خدمتکار جواب داد بعد با چهره نگران اومد سالن
_آقا پلیس دم دره میگه با زیبا خانم کار داره
چشمم به زیبا افتاد که دیدم رنگش به شدت پریده
یعنی چه گندی زده
همه بلند شدیم سمت در رفتیم
پدر زیبا پرسید چیشده که پلیس گفت به جرم آدم ربایی زیبا بازداشته اصلا دهنم از تعجب باز شد
یه دفعه صدای جیغ اومد برگشتم دیدم مادر زیبا بیهوش شد بیخیالش شدم برگشتم سمت پلیس داشتم سوال میکردم ومیگفتم که امشب شب خواستگاریمه
صدای دزدگیر اومد برگشتم سمت صدا که دیدم فرشته خورده به ماشین
چی این اینجا چیکار میکنه اینجا چه خبره
دیدم که یکم نگاهم کرد بعد چشماش پراز اشک شد سریع سوار ماشین شد رفت
مأمورا زیبا رو بردن ماهم با ماشین رفتیم دنبالشون
چقد خوبه هر روز پارت میدین میشه دوباره پارت بزارین 🥺💚
خسته نباشی
ادمین ستی بیا تایید کن