رمان فرفری پارت54
رسیدیم کلانتری دیدیم زیبا رو بردن داخل اتاق منم اجازه گرفتم منم رفتم داخل تا ببینم چه خبره
_سلام جناب سرگرد
_سلام جناب
_ببخشید میشه لطفا بگید چرا مأمور اومده جلوی در خونه ونامزدم رو دستگیر کردن؟
_بله بفرمائید بنشینید تا بگم
رفتم نزدیک میز روبه روی زیبا نشستم سرش پایین بود ولی دیدم اشک هاش داشت میریخت
احتمالاً ترسیده
برگشتم سمت جناب سرگرد منتظر نگاهش کردم
_چندساعت پیش خانواده رضایی اومدن اینجا وبخاطر دزدیده شدن دخترشون شکایت کردن
خانم فرشته رضایی گفتن که آقایی به اسم محمد با دستور این خانم اقدام به دزدیدن ایشون کردن
وما به محلی که ایشون زندانی بودن رفتیم اون آقا رو دستگیر کردیم بعد از بازرسی خونه وسایل خانم رضایی هم پیدا کردیم
وبعد از بررسی گوشی و اعتراف محمد با حکم قاضی کشیک برای دستگیری نامزد شما اقدام کردیم.
تمام مدت حرف زدن سرگرد لحظه به لحظه داشتم شوکه تر میشدم آخر حرفاشون تمام بدنم از خشم میلرزید
یعنی تمام مدت مار تو آستینم بوده اون از محمد عوضی اینم این دختره کثافت منو بازی دادن
پس فرشته فرار نکرده بود وای خدا امشب منو خونه زیبا دید وشنید خودمو نامزد زیبا معرفی کردم
چند بار با خشم دست کشیدم تو موهام بعد بلند شدم برم
_برات متاسفم
نتونستم بیشتر چیزی بگم چون حتی لیاقت حرف زدن هم نداشت
_با اجازه جناب سرگرد
_آرشاویر نرو لطفا من بخاطر عشق تو اینکار رو کردم
_خفه شو فقط
نموندم تا بیشتر صدای حماقت خودمو بشنوم
از اتاق زدم بیرون ولی صداش میومد که چند بار اسمم رو صدا کرد بدون این که برگردم رفتم بیرون
پدر زیبا اومد جلو
_چیشده پسرم چی گفتم
هه میگه پسرم شاید پدرش هم خبر داشته
_زیبا به کارمند سابق من پول داده که خانم رضایی که خونه مادرم کار میکنه رو بدزدن پلیس کلی مدرک داره
تا حرفم تموم شد دیدم که رنگش پرید دست گذاشت رو قلبش
سریع از بازوش گرفتم کمک کردم بشینه رو صندلی از جیبش قرص زیر زبونیش رو در آورد
کمک کردم یکی بزاره زیر زبونش
یکم که حالش بهتر شد دیدم چقدر کمرش خم شد همش زیر لب میگفت همش تقصیر منه کاش بهش زور نمیگفتم
وقتی دیدم یکم بهتره خداحافظی کردم اومدم بیرون
میخواستم فرشته رو ببینم
یکم اطراف رو نگاه کردم از دور دیدمشون
با سرعت رفتم سمتشون که دیدم زیبا سریع رفت پشت پدرش
یعنی چی چرا اینجوری کرد تعجب کردم
بعد چشمام پراز ناراحتی شد
با پدرومادرش احوالپرسی کردم خواستم با فرشته حرف بزنم که قبول نکرد وپدرش گفت بمونه بعداً
بعد هم خداحافظی کردن رفتم با حال بد وناراحتی به رفتنشون نگاه کردم
همون موقع کسی صدام کرد برگشتم دیدم لاله هستش اصلا حواسم نبود که تو ماشین منتظر من نشستن
رفتم پیششون ازم پرسیدن چه خبره چیشده منم همه چی رو گفتم همشون هم شوکه بودن هم ناراحت بخاطر فرشته
بعد هم حرکت کردیم سمت خونه