نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان فرفری

رمان فرفری پارت60

4.4
(65)

صبح با صدای مامان بیدارشدم رفتم سرویس بعد رفتم سر سفره سلام پر انرژی دادم نشستم

_دختر صبحانه بخور مدارکت رو بردار بریم

با حرف بابا سعی کردم یکم عجله کنم

_چشم

قرار بود این کلاسا آینده ی منو بهتر کنه ولی خبر نداشتم آدمی که اونجا هست قراره چطور کلا همه چیزو تغییر بده

رفتم آماده شدم یه مانتو مشکی تا زانو یه شلوار زغالی با یه مغنعه زیاد اهل آرایش نیستم پس فقط برق لب زدم بعد مدارک رو داخل یه کوله گذاشتم رفتم

حیاط کفشام رو پوشیدم بابا دم در منتظرم بود

باتاکسی رفتیم تو راه بابا گفت که قراره شرکت به بعضی ها وام بده اگه بتونه بگیره میخواد ماشین بخره

یکم دیگه هم درمورد آینده حرف زدیم تا رسیدیم

جلوی ساختمون وایسادیم سرمو بالا گرفتم اووووف کم مونده بود کلاهم بیفته

خخخ شوخی کردم

ساختمون بلندی بود رفتیم تو لابی بابا گفت طبقه ۴هست کلاسا

با آسانسور رفتیم رسیدیم رفتیم پیش منشی

بابا رفت صحبت کنه منم داشتم همه جا رو دید میزدم

جووون عجب جای خفنی

وجی:خاک تو سر ندید بدیدت

_اِ سلام چرا فحش میدی بی ادب

_خب خودتو جمع کن چشمات الان چپ میشه آبرو ببری همیشه خانم باش خانم

_خب حالا گیر نده کسی نیست

_مراقب باش سوتی ندی اینجا هم بفهمن خل وچلی از من گفتن

_باشه حالا با یه خداحافظی خوشحالم کن

_ایشششش نکبت خداحافظ

شانس نیست که اصلا ریدن برام با این وجدانم

رفتم پیش بابا انگار کارا رو بابا انجام داده بود حتی شهریه این ماه رو هم داده بود

یادم باشه پسندازمم یه مقدارش رو بدم بابا با بقیه هم وسیله تهیه کنم

بابا خداحافظی کرد ورفت منم خانم توکلی منشی راهنمایی کرد به کلاس

گفت تازه کلاس شروع شده میتونم از استاد اجازه بگیرم برم داخل

سمت کلاسی که نشونم داد رفتم ودر زدم

اجازه ورود که داد استاد درو باز کردم رفتم داخل

همه داشتن منو نگاه میکردن یکم معذب شدم ولی سعی کردم خودمو جمع کنم

_سلام استاد اجازه هست بیام داخل

_سلام ورودی جدید هستی

_بله

_چون جلسه اول هست بشین اما از دفعه بعد زودتر بیا

_چشم

رفتم سمت دخترا صندلی خالی بود نشستم

استاد ازم خواست خودمو معرفی کنم

_فرشته رضایی هستم

_خوش اومدی خب منم احسان بابایی هستم درهفته دوروز با من کلاس دارین هرکلاس هم دوساعته

کم مونده بود از حرفش یه سوووت بلند بزنم ولی خودمو نگه داشتم اول کاری نندازه بیرون

چه خبره دوساعت ولی چه کنیم

شروع کرد به تدریس منم خداروشکر دفتر وخودکار داشتم

شروع به نت برداری کردم هم زمان هم با گوشی صداش رو ظبط میکردم

میترسیدم جا بمونم اینجوری بهتر بود

انقدر حالم خوب بود ومطالب خوب بود که اصلا گذرزمان رو نفهمیدم

با حرف استاد که گفت کلاس تمومه تازه فهمیدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود ممنون عزیزم ❤️❤️

Tina&Nika
1 سال قبل

خیلی زیبا بود ممنون عزیزم ❤️❤️

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x