رمان فرفری پارت62
من کنار در منتظر موندم همه رفتن استاد هم وسایلش رو جمع کرد اومد
تمام مدت داشتم با استرس لبم رو میجویدم
کلاس خالی شد که استاد هم بلند شد اومد سمت من
_خب خب پس تازه واردی ولی زبونت درازه
_ببخشید استاد شمارو نشناختم بله تازه واردم
_فقط چون نمیشناختی ومنم زیادی مهربونم این بار میبخشم ولی کتم رو تمیز میخوام فردا
بعد هم یه چشمک چندش زد واز کلاس رفت بیرون واه چندش حالم بد شد
حس خیلی مزخرفی ازش گرفتم باید تا جایی که بشه ازش دور بمونم
فقط دلم پیشرفت میخواد نمیخوام بایه دیوونه درگیر بشم
پس سر راه کت رو دادم خشکشویی ورفتم خونه قرار شد فردا قبل کلاس برم دنبالش
خسته از مترو پیاده روی رسیدم خونه
دروبازکردم رفتم تو خونه علی تازه رسیده بود نشسته بود جلوی بخاری مشق مینوشت
تا منو دید سلام داددوباره مشغول درس شد
_سلام مامان کجاس
_رفته بیرون الان میاد آبجی مامان گفت غذا رو گازه اومدی حواست باشه
یه باشه گفتم رفتم سریع لباس عوض کردم اومدم آشپزخونه به غذا سر زدم آماده بود خاموشش کردم
یکم میوه از یخچال برداشتم با علی بخوریم
علی نشست پای تلویزیون منم رفتم یکم درسای امروز رو مرور کنم
درسای اون نچسب رو هم یکم بیشتر خوندم
نمیدونم کی وسط درس بیهوش شدم بعد با صدای مامان که برای ناهار صدا میکرد بیدارشدم
کش وقوس دادم به بدنم رفتم از اتاق بیرون
بعد از خوردن ناهار وکمک به مامان تصمیم گرفتم یه زنگ به سادات خانم بزنم
بعد از چند بوق میخواستم قطع کنم که جواب داد
_الو دخترم چه عجب یاد من افتادی
_سلام سادات خانم ببخشید شرمنده ام
_سلام جونم دشمنت شرمنده از حرفام ناراحت نشو از دلتنگیه
_ممنون ناراحت نمیشم شما لطف دارین منم دلم تنگ شده
_فردا بیا ببینمت بیخبر گذاشتی رفتی
_ببخشید یکم مریض شده بودم بعد هم دارم درسم رو ادامه میدم فردا کلاس دارم بعدش میام دیدنتون
_اره مادرت گفت راستش پسرم آرشاویر هم مریض بود تماس گرفتم بیای کمک که فهمیدم مریض شدی
خوب کردی درس بخون این بهترین کاره ولی منو هم فراموش نکن عسل هم دلتنگی میکنه
اصلا درک درستی نداشتم از حرفاش فقط یه چیز شنیدم که آقا مریض شده یعنی چیشده
هه نکنه از دوری زیبا تب کرده والا ازش بعید نیست
جون به لبمون کردی.😣یه کم.بیشتر بزار خواهش میکنم.😅