رمان قَراوُل ۳۱
پیرمرد می خواند و نمی داند چه سرنوشتی را با چند خط عربی رقم می زند … فردای ترسناکی را مهیا می کند با این محرمیت چند روزه
احساسات برای مرد سم است … برای دخترکی که نمی داند او کیست … از سم هم کشنده تر است
شاید اگر آشوب می دانست هرگز آن (بله)را به لب هایش نمی راند … یا شاید اگر البرز منطقی فکر می کرد هم!
پشت این نزدیک شدن های چند روزه،راز سر به مهری است … کاش آنها را از هم دور کنند نه نزدیک تر … پرده برداشتن از را رازها به نفع هیچکس نیست … نه آشوب … نه البرز … نه حتی خان!
تمام شد … بله قبول می کنم ها گفته شد … و چه کسی می داند آینده چه پیش رو خواهد آورد؟ … آینده ای که بی خبر از گذشته ی هولناک بنایش می نهند!
____________________
– طاهره … طاهرهههه … بیا با آشوب برو … طاهره با توام … خواب به به خواب بری ایشالا دختر
صغری کم مانده که به اتاق هجوم ببرد که طاهره خواب آلود باشه ای می گوید
آشوب نمی توانست تنها در آن خانه بماند که … شب ها طاهره می رفت پیشش … طاهره ی ۱۸ ساله … خواهر فرامرز بود و برای کمک به صغری در نگهداری بچه ها خانه ی آنها میماند
آشوب از پشت شیشه ی بخار گرفته چانه پر کنی های فرامرز را می بیند … مغز مرد را تا الان قطعا آب کرده است … مرد! … همسرش میشد؟
سیلی آرامی به گونه ی خود می کوبد … تمام این چند ساعت الکی است … محرمیتی که خوانده شد الکی است … نسبتی که پیدا کرده اند هم الکی است … نباید در منجلابِ باور کردنِ الکی ها بیفتد!
– آشوب … ای (این) بوست کرده؟ … خو ای فدا سرش که بوست کرده!
با چشمان درشت شده به چشمان چراغانی صغری نگاه می کند … همین چند ساعت پیش داشت سرزنشش می کرد … حال چه چیزها می گوید!
– ها چیه؟ … ایطو نگاهُم نکن … ای دوماد آرزوهامه … همیشه سیت(برات) یه همچی شوهری می خواستُم از خدا … نگاش بکو … قد و بالاشِ ببین … فرا تا رو شونشه
آشوب بهت زده نگاه می کند … ناگهانی از چشمان خاله صغری شیطنت فواره می زند
-مو گفتُم آشوب حواسش جمعه به هر کسی رو نمیده … ای گمونُم از نژاد او بالا بالایی هاست
آشوب هول کرده انگشت اشاره اش را به علامت هیس رو به روی بینی پنهان شده زیر نقابش می گیرد
– خاله … یواش می شنوه ... در خوب بسته نمیشه
صغری دستش را با حالتی که انگار پشه می پراند،برایش تکان می دهد
– خیله خب توام … چقدرُم آقا و متینه
دخترک آه خفه ای می کشد … آقا و متین؟ … واقعا هم جلوی آنها آقا و متین شده بو!
– مو حاضرُم
طاهره ی بیچاره چشمانش از فرط خواب پف کرده است … او هم همین روزها نامزدی می کرد و می رفت خانه ی بخت
صغری پیشانی دختر خواهر خدا بیامرزش را از روی نقاب می بوسد … نمی داند چرا اما به این محرمیت دروغین … به این مرد شهری … به همه و همه حس خوبی داشت … به خواهرکش مدیون بود … لااقل می توانست برای دختری که از خودش به جا گذاشته همسر درخوری پیدا کند
این محرمیت بیخودی است اما پنبه و آتش کنار هم؟ … این محرمیت به احتمال قوی دروغین نخواهد ماند!
– برو عزیزُم … مراقب خودت باش!
آشوب لبخند خسته ای می زند … آنقدر امروز فشار روانی تحمل کرده بود که کم کم داشت از پا می افتاد
– ممنون خاله … نمی دونُم اگر شما نبودین چه می کردُم!
صغری بار دیگر با مهربانی می بوسدش … گویا در چشمان آبی اش خواهر مظلومش را می دید
– برو دیگه شوهرتم منتظر نذار
شوهر را با شیطنت می گوید … راستی راستی شوهر کرده بود
از در بیرون می زنند و طاهره گویا هنوز در خواب است،فقط جسمش سر پاست
البرز با دیدن اوی آماده بالاخره می تواند این مردک پر حرف را ساکت کند
– دست شما درد نکنه فرامرز خان … دیگه ما رفع زحمت کنیم
البرز خطاب به آشوب :نمره بیست کلاسو نمیخوام❤️ این همه هوش و حواسو نمیخوام❤️ من فقط تو رو میخوام ❤️تو رو میخوام ❤️اونا رو نمیخوام❤️ من فقط تو رو میخوام گربه جون 😍❤️😂🤭
ابهت البرزو نابود کردی😂❤️
آی آی امان از آدمای دو رو.
این مقدمه اول پارتت یک جوری ترسناک بود.
فکر کنم آینده بدی سر راه آشوبه
دورو کدومه؟صغری؟
😈
دختر حسابی تو فکر رفتم قراره چه بلایی سر این بیچاره ها بیاری؟به قول لیلا جونم قلمت مانا
دیگه همیشه روی خوش زندگی رو نمی بینیم گاهی روی بدشو نشون میده💀
مرسییی قلب❤️
ساحل جون ترسوندیمون قرار چه بلایی سرشون بیاد آخه دوتا دختر تنها رو کجا میفرستن با البرز
بلاهای زیبا💀
هیچی بابا بیچاره می خواد باهاشون بره نصف شب تنها نرن خونه دی آشوب😂
وای دختر ته دلمو خالی کردی هنوز اول راه زندگی این دوتا بدبخت زدی نابود کردی همچیو که با این مقدمه
دیگه دیگه😈❤️