رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲
صبح با درد بیدار شد…
کم زجر نکشیده بود توی این خونه، اصلا واسه اهالی این خونه مهم نبود! مگر تقصیر او بود که دختر شده بود؟؟
خانوادش انتظار داشتن بچشان پسر باشد…ولی مائده چه گناهی کرده بود؟!
کم کم داشت به پیشنهاد محمد فکر میکرد! شاید با فرار کردن همه چیز حل میشد و او به محمدَش میرسید!
او نگران ابروی خانوادش بود، که الان دیگر برایش مهم نیست…
امروز حتما باید محمد را میدید…باید بهش میگفت که راضی به فرارشان است…
فرار میکردند و خانواده ها مجبور میشدند که با ازدواجشان موافقت کنند، بعدش او و محمد دیگر زن و شوهر میشدند! دیگه ترس این را نداشت که مبادا مادرش…یا پدرش او را در کنار محمد ببینند…دیگر ترس این را نداشت که کتک بخورد!
محمد اصلا دست بزن نداشت، دلش پاره میشد وقتی متوجه میشد که مائده کتک خورده است!
محمدم مثل خودش دل نازک بود…ولی فقط یکم کله شق بود و اهل ریسک کردن بود!
از تخت بلند شد و در کمدش را باز کرد، لباس هایش خونی شده بود…باید انها رو میشست
از توی کمد، یک پیراهن سفید که گل های صورتی رنگ داشت با جوراب شلواری بیرون اورد و روی تخت گذاشت
با لبخند نگاهش میکرد…
این پیراهن را مادربزرگش از مشهد خریده بود و برایش اورده بود، گفته بود هروقت عروس شدی اینو بپوش…
عروس شدنم نزدیکه مادربزرگ…تو فقط دعا کن برسم به محمدم…
لباس و جوراب شلواری را توی کمدش گذاشت و یک پیراهن ابی اسمانی بیرون اورد با یک جوراب شلواری… با یک روسری سفید که گل های ابی داشت
با لبخند انها را پوشید و جلوی اینه رفت…
چقدر زیبا شده بود!
موهای بلندش را بافت و روسری را سرش کرد
میخواست دستگیره را فشار دهد که…
_میگی چیکار کنم پسر؟
_با کتک خوردن که چیزی درست نمیشه پدرِ من! باید با ارامش باهاش حرف بزنین
_فکر میکنی حرف نزدیم پسرم؟ اون دختر اینقدر کله شقه که نمیفهمه داره با اینده اش بازی میکنه…
_سنی نداره مادرجون…
_هعی…میگی چیکار کنم عروس گلم؟ خسته شدم از بس باهاش حرف زدم که مادر جان…این پسره به درد تو نمیخوره، بیخیالش شو! ولی کو گوش شنوا؟؟؟
_بابا چرا با محمد حرف نمیزنین که ولش کنه؟؟
ترسی به جونش افتاد…با محمد حرف بزنن؟؟
بابا اگر دستش به محمد برسد زنده زنده چالش میکند!
_الان کجاست بابا؟؟
_کی پسرم؟؟؟
_مائده…مهدیه؟؟
_مائده که توی اتاقشه، مهدیه هم رفته بیرون سبزی بخره
_میخوام با مائده حرف بزنم!
حرف بزنه؟؟؟چی میخواد بگه؟؟ حتما او هم میخواهد یک یا چند سیلی نثارش کند دیگر…مگر کاری بجز این از دستانشان برمی امد؟!
الان که داشت فکر میکرد، فرار با محمد بهترین راه بود…از دست این خانه و اهلیش راحت میشد و میتوانست راحت با عشقش زندگی کند…
نفسش را پر درد بیرون فرستاد و روی تخت نشست…
دیگر صدا هایشان را نمیشنید!
یهو در باز شد و چهره ی مهدی نمایان شد
سرش را پایین انداخت
_سلام داداش
در را بست
_علیک سلام!
امد روی تخت نشست…
_فرش اتاقت کجاست؟
_نمیدونم…فکر کنم مهدیه برد بشورَتش…
_اها
لبت بهتر شده؟!
_عادت کردم
_تقصیر خودته دیگه، گوش نمیکنی
ای بابا دختر، چرا حرف حالیت نیست؟ بزار این پیرمرد و پیرزن راحت سره شونو پایین بزارن برن…اینقدر حرصشون نده، خدارو خوش میاد؟؟؟
_خدارو خوش میاد که منو اینجوری بزنن؟؟ مگه چیکار کردم؟ ادم کشتم؟ دزدی کردم؟
من فقط عاشق شدم،اینه گناهم!!!!
بخدا منم ادمم توی این خونه، منم حق انتخاب دارم
_هیسسسسسسسسس
صداتو بیار پایین ببینم
چخبرته تو؟ مردم خبردار شدن
پوزخند روی لبهایش نشست، بزار مردم بفهمن…
دیگر خسته شده بود…
مهدی سرش را تاسف بارر، به چپ و راست تکان داد و از اتاق بیرون رفت و در را محکم بست…
_چیشد پسرم؟ حرف زدی باهاش؟؟
_حرف حالیش نمیشه پدره من!
_من که گفتم بهت…الکی سره خودتو درد اوردی
این دختر اینقدر باید کتک بخوره تا بمیره…
صداهایشان را میشنید…دوباره غم در دلش جوانه میزد!
باید از خانه بیرون میرفت، ولی به چه بهانه ای؟؟
فکری به سرش زد!!!!
دستگیره اتاق را فشار داد و از اتاق خارج شد که نگاه ها برگشت سمت او
_سلام…
_سلام مائده جون،خوبی؟!
پوزخند روی لبهایش نشست…اصلا از زن مهدی خوشش نمی امد! ذات درستی نداشت
الان هم میدانست حالش خوب نیست، این حرف را زد!
_خودت که داری حالمو میبینی….فکر نکنم سوال کردن داشته باشه!
_این چه طرزه صحبت کرده مائده؟؟؟
_چیه خب؟ جوابشو دادم داداش
گفت و به سمت در رفت
در دلش عروسی بود که اینطوری زن داداشش را ضایع کرد!
_کجا میری ور پریده؟؟؟؟؟؟؟
_اعم…مامان، دارم میرم پیشه گلی
_گلی چخبر؟؟؟
_سرما خورده…دارم میرم پیشش
_اها…سلام به مادرش برسون، خداحافظ
_باشه چشم…
گفتم و در رو بستم رفتم…نفس راحتی کشیدم و کفشمم رو پوشیدمش، به سمت در حیاط رفتم، در رو که باز کردم چهره ی مهدیه نمایان شد….
_سلام مائده بهتر شدی؟؟
_سلام اره خوبم
_خب خداروشکر، الان کجا داری میری؟؟
اروم درِ گوشش گفتم
_پیش محمد
_ای خدا….من چی بگم به تو که این پسره رو ول کنی ها؟؟؟؟؟؟؟
_هیسسسس
اروم تر مهدیه
تروخدا…بزار برم، به کسی چیزی نگیااا
گفتم دارم میرم پیشه گلی!
مهدیه سرش رو تکون داد و از جلو در کنار رفت، صورتش رو بوسیدم و بدو بدو رفتم لب چشمه… قرارمون اونجا بود…
محمد انجا نشسته بود و به درخت تکیه داد بود و چشمهایش را بسته بود….لبخند روی لب های دخترک شکل گرفت!
به سمتش رفت و کنارش نشست
_سلام اقا محمد
محمد پرید!
_وای…ترسیدم دختر، اخه اینجوری بیدار میکنن؟؟
_ببخشید…
_ببخشیدت چه دردی از من دَوا میکنه؟؟
دو روز دیگه رفتیم سره خونه زندگیمون، اینجوری میخوای بیدارم کنی؟؟
_حالا بزار بهم برسیم…قول میدم خوب بیدارت کنم
نظرتو بنویس😉👇
خیلی قشنگ به تصویر کشیدی لحظه ها رو❤😍
مرسی عزیزم🥹🥹
خیلی قشنگه 😍
امیدوارم اتفاق بدی واسه ی مائده نیفته
قربونت….ایشالله
خیلی قشنگه 😍
عالی بود…🙃
مرسی ارسلان😁💙
قلمت مانا👌👏
خیلی خیلی قشنگه😍
همچنین عزیزم🥹💙
ایشالله مائده اینقدر خوشبخت شه که دربیاد چشم خانوادش. یکی پشتش باشه که تاوان همه درداشو بگیره❤️ممنون از قلم قشنگت😘😘
مرسی گلم❤
قلمت خیلی زیباست سحرییی🤣❤️
تو عشق سحرییی😁😁
💗🤣
با احترام 😁 از خانواده مائده خیلی بیشتر از امیر لیلا بدم میاد😂🔪🤦♀️
عالی بودد سحر جان😍😘❤
😁😁😁😁
حق داری
عالی 😍
منتظر پارت بعدی هستیم …
چه خوب که خوشت اومده عزیزم🤍🥹👌
قلمت فوق العاده قویه فقط امیدوارم مثل رمان عاصی اول کاری رمانتو ول نکنی دوست دارم ببینم آخرش چی میشه😍😍😍
مرسی عزیزم🥲🤍