رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۸
(برای اونایی که زمان پارت گذاری رو نمیدونن…
من هردوتا رمانم رو یک روز درمیون میزارم و جمعه ها هم پارت نداریم😊🙌)
_فقط گفته عروس خونبسم!؟
از بدبختی ها و دردهایی که کشیدم بهت چیزی نگفته!؟
نگفت مائده دلش پیشه یکی دیگه بود ولی به عقد یکی دیگه دراومد!؟
قطره اشکی رو گونه اش افتاد..یادآور آن روز ها واقعا زجر آور بود!
دستش را در دستانش گرفت
_بخدا گفته ،میدونم چقدر سختی کشیدی
ولی باور کن با فرار کردن هیچ چیزی درست نمیشه! تو فکر میکنی فرار کنی، خورشید برات چیکار میکنه؟!
همون اولین روز برای مهیار زن میگیره
خانوادت چیکار میکنن؟دنبالت میگردن!؟ نه عزیزم
_من دیگه خسته شده ام سمیرا
دیگه نمیکشم
بدنم جون نداره….
_تحمل کن
زندگی همینه!برای شوهرت، برای زندگیت بجنگ و جلوی همه وایسا!
پوزخند صدا داری زد….
برای که میجنگید!؟
زندگی که ندارد…
شوهری که اصلا برایش مهم نیست…
از جایش بلند شد و در خانه رفت…دگیر صبرش تمام شده بود!
(از اینجا به بعدش درمورد سمیراست…مامانم😂👍)
روی تختِ حیاط نشسته بود و در فکر بود
محمد علی به او گفته بود ماجرای مائده و مهیار را…ولی نمیدانست تا این حد وضعیتشان خراب است!
احساس کرد یکی روی تخت نشسته است،وقتی نگاه کرد چهره ی مهربان محمد علی را دید
_سلام
با مهربانی جوابش را داد
_سلام حاج خانوم…
_کی اومدی!؟
_اون موقعه ای که شما توی فکر بودین من اومدم
_اهاا
خسته نباشی عزیزم
_سلامت باشی
حالا به چی داشتی فکر میکردی!؟
_به مائده و مهیار!
خیلی وضع زندگیشون خرابه..ـ
_هردوشون مثل دوتا بچه لج میکنن،خودش نمیخوان زندگی خوبی داشته باشن..
_دقیقا
_من میخوام برم تو خونه
بیا
_تو برو استراحت کن منم میام…
_باشه
از جایش بلند شد و بعد از درآورد کفش هایش وارد خانه شد
کمی دیگر روی تخت نشست،بلند که شد چشمش به برگه ای که دم حیاط بود افتاد!
به سمتش رفت و نامه را برداشت
« سلام مائده،کار های فرار رو جور کردم…فردا شب باهم میریم از اینجا
ساعت ۲ صبح بیا دم خونمون
محمد »
باید نامه را به مائده میداد!؟
دو دل بود…اگر میداد و اتفاق بدی می افتاد چه؟
اگرم نمیداد…باز هم اتفاق بدی می افتاد…
در خانه رفت
_محمد علی…مائده کجاست!؟
_توی اتاقشه
از پله ها بالا رفت و در اتاق را باز کرد
_هییییع وای…ترسیدم،چرا اینجوری میای!؟
بدون هیچ حرفی نامه را به دستش داد
_اینم نامه ای که منتظرش بودی!
با خوشحالی نامه را باز کرد و متن درونش را خواند
_به حرفام فکر کن مائده…باور کن با فرار کردن هیچ چیز درست نمیشه!
حرفی نزد…تنها سرش را پایین انداخت…
چه مامان خوبی داری سحر🙂
مرسی عزیزم😁💙🙏
چه جاری های مهربونی 😇😊
مامانه منه دیگه😁😌
مامان منم روابطشون خوبه 💜
خداروشکر
این مهیار نمیخواد عاشق مائده شه نه🫤😂؟
نه😕
خسته نباشی عزیزم 💖
ممنونم عزیزم🥹💙
خسته نباشی
مرسی
خسته نباشی گلم یه کم طولانیتر کن پارتا رو
ممنونم💙چشم چشممممم😂
#حمایت از سحریییی✨️🤍😃
قربون قد بالات😂😂😂😂💙
خیلی قشنگ بود کاش طولانیتر میذاشتی خوب شد مادرت نامه رو بهش داد حالا کنجکاوم ببینم مائده چه تصمیمی میگیره اگه حین فرار گیر بیفته تا ابد انگ بیآبرویی روش میمونه
مرسی عزیزم…
ولی مامانم پشیمونه ،همش میگه کاشکی نامه رو بهش نمیدادم…😔
مطمئنا اگر نمیداد عذاب وجدان گریبانگیرش میشد مادرت درستترین کار رو کرد وظیفهشو انجام دهد بقیهاش دست زنعموت بود که چه تصمیمی اون موقع گرفت
داد
اوهوم….
زن عموم که از همه پشیمون تره،میگه کاشکی اون شب اصلا نمیرفتم خونه ی محمد🥺💔
خسته نباشی سحری😘💜
استرس گرفتم یعنی چی میشه🤔🤔
مرسی قشنگم….استرس داشته باش که اتفاق های بدی می افته🥺