رمان مائده…عروس خونبس پارت ۴۱
_حیف تازه بچه بدنیا اومده
تعجبی نگاهش میکند که لبخند بدجنسانه اش را میبیند!
تازه منظورش را فهمید….
لبانش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت
_الان خجالت کشیدی؟
آرام پچ میزند
_خجالت نکشم؟ مهیار واقعا خجالت نکشم؟!
خنده میکند و کنارش میشیند
_خب نه
این یه چیزه عادیه
_بله…خودم میدونم کاملا یه چیز عادیه
ولی نه اینکه تو بیای هر لحظه بگی!
زشته بخدا مهیار
لبخندی میزند و به پسرکش خیره میشود
آخ که جان میداد برایش!
درسته هنوز یک روز از آمدنش هم نگذشته بود، جایش را گرفته بود!ولی جگر گوشه اش بود
پسرش بود!
خون خودش در رگانش بود!
_بده بغلش کنم…
_الان که داره شیر میخوره بخوابه، بچه کوچیکه اینقدر نباید بغلش کنن تنش دردمیگیره
مظلوم نگاهش کرد
_ای خدااا
مهیار گناه داره بچه
_باشه
آرام روی تخت دراز میکشد و پتو را سرش میکشد
ای خدا
عین یه بچه ۲ ساله قهر میکنه!
کودکش را دروی گهواره اش میگذارد
لبخند میزند
دستانش را آرام میبوسد
آرام پچ میزند
_خوب بخوابی آراز من…
بلند میشود و روی تخت دراز میکشد
از نفس هایش مشخص بود خواب است….
پتو را از سرش پایین میکشد و بغلش میکند….بوسه ای آرام میزند و به خواب فرو میرود…….
***
چشمانش را که باز میکند با این صحنه رو به برو میشود!
آراز بغل مهیار بود و با چشمان باز نگاهش میکرد
_جونم بابا قربونت برم چشم مشکی بابا….
میدونی من چقدر عاشقتم؟ تاج سرمنی شما
زودتر بزرگ شو….مرد شو….بشو اعصای دستم
بزرگ شو بری مدرسه…درس بخونی ، بری سربازی……..زن بگیریم برات
شب عروسیت کل شهر رو دعوت میکنم نمیزارم هیچی کمُ کسر باشه!
در دل قربان صدقه ی هردویشان رفت….
_خب…باز چیکار میکنی؟!
_وای مائده….ترسیدم
تک خنده ای میکند
_خب داشتی میگفتی ….
_داشتی گوش میکردی؟
خنده میکند
کی این درد تمام میشد!؟
درد زایمان از هردردی بدتر بود!
صدای تقه ی در بلند که میشود بچه را در بغلش میدهد و در را باز میکند
مادرش بود با سینی صبحانه!
_بگیر مادر سلام صبح بخیر
_عه سلام مامان صبحت بخیر
چرا زحمت کشیدی؟
_کاری نکردم که…مائده خوبه؟
_خوبه خداروشکر
_خب خداروشکر بهش بگو مامانش اومده میخواد بچه رو ببینه صبحونه بخورین بیاین پایین
_چشم
در را میبندد
_مائده مامانت اومده
صبحونه بخوریم بریم پایین
فقط سرش را تکان میدهد
بعد از خوردن صبحانه پایین میروند
مادرش از دیدن انقدر خوشحال میشود که هوش و حواس از سرش میپَرد!
_پدرت خیلی دوست داره آرازو ببینه….یه شب شام بیاین خونه ی ما
حرفی از دهانش خارج نمیشود
فقط مهیار لبخند میزند و میگوید
_حتما یه شب میایم
برایش قابل باور نبود!
چطور او که حتی چشم دیدن دخترش را نداشت، حالا میخواست نوه اش را ببیند!
قشنگ بود دلم قیلی ویلی رفت براشون😂
جالبه که از خورشید خبری نیست
🥺❤️🩹😂
چیه نکنه دلتون برای خورشید تنگ شده؟!
من که میگم این بین یه اتفاقی واسشون می افته اراز رو میدزدن که کار خورشیده
😁شاید….
نه دیگه خورشید اینقدرام ظالم نیست که
ممنون که امروزم پارت دادی
قربانت😂❤
سلام خسته نباشید
برای پارتگذاری رمان باید به کجا رمانمو بارگذاری کنم؟
ممنون میشم توضیح بدین❤
سمت چپ گزینه بالای صفحه رو میزنی یه لیست برات بالا میاره رو گزینه ارسال مطلب کلیک کن اونجا که بری بخش عنوان اینطوری مینویسی فلان رمان پارت یک تو دستهها روی رمان کلیک میکنی یه بخشی هم داره که پارتت رو اونجا قرار میدی واسه پارت اول هم یه عکس بفرست همین
مرسی❤
خسته نباشی سحری عالی بود❤️😍
قربوونت عزیزم😂😍
اسمشون رو باید گذاشت خانواده ی کراش😉😅
کراش🤣🤣
آی نینی نینی نینییی🥺😂😂😂
چه خانواده ی خوشگلییی به به ماشالا ماشالااا🤣😍
وقتی نیوشا تو رمان از بچه میخونه:
ذوقتو قربون🥹😂🌹
خداااا🥲🥺😍😍😂😂😂😂
🥹😅❤