رمان مائده…عروس خونبس پارت ۵۰
****
بالاخره مهیار از بیمارستان مرخص شدو همه باهم راهی خانه شدن
به دستور مصطفی خان و خورشید گوسفندی سر بریدند و خیرات کردند
آن شب به کل فامیل و همسایه ها شام دادن
صبح زود بیدار شده بود و به آراز و مهیار نگاه میکرد که چگونه همدیگر را بغل کرده بودند
آراز که دستش در موهای مهیار بود و در خواب گاهی حرف های نامعلوم میزد
مهیار هم او را بغل کرده بود و موهای سرش نامرتب بود
در دل قربان صدقه ی هردویشان رفت و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد
در آشپزخانه رفت،مثل همیشه مهگل خانوم زودتر از همه بیدار میشد و صبحونه درست میکرد
بدو سروصدا از پشت بغلش کرد که لبخند روی لب هایش نشست
_سلام دختر خوشگلم…چقدر زود بیدار شدی
گونه اش را میبوسد
_سلام
خوابم نمیبرد بیدار شدم
_آراز و مهیار خوابن!؟
_آره
پدر و پسر همو محکم بغل کردن ولکن هم نیستن
لبخندی عمیق میزند و سرش را تکان میدهد
_مهیار عاشق بچه هاست
همیشه بچه های خواهرشو نگه میداشت
باهم روی میز ناهارخوری نشستن
_مائده جان
_جانم مامان؟
کمی مکث میکند و میگوید
_تو…خورشیدو بخشیدی؟!
سریع جوابش را میدهد…بدون هیچ مکثی
_آره بخشیدم
یک تار ابرو هایش بالا میپرد
_واقعا؟
_آره…من به خورشید حق میدم، از من کینه داشت…و خب اون موقعه هاهم داغ دیده بود
شاید منم جای خورشید بودم بدتر از اینهارو میکردم
_ما هممون بهت یه معذرت خواهی بدهکاریم
تو باید همه ی مارو ببخشی….
اگه دیدی قبلا باهات بد رفتار میکردم تروخدا ازم ناراحت نباش! بخدا که من دلم برای هردوتون میسوخت
میگفتم خب الان که اینجوری شد ته داستان چی میخواد بشه!؟ اینا که هیچ وقت باهم خوب نمیشن!
ولی خدارو هزار مرتبه شکر…..خوب شدین باهام،الان خیالم راحتِ
لبخند عمیقی میزند و دستانش را در دست خودش میگیرد
_به به به خوشم باشه….
خوب عروس و مادرشوهر باهم خلوت کردین دست تو دست هم هستین!!
هردوتو از حرف سمیرا بلند میخندند
_آره بخندین
شانس منه بخدا
_بیا حسود جان بیا تورو هم دوست دارم
سمیرا با عشوه به سمت مهگل خانوم میرود و او را در آغوش میگیرد
چشم غره ای به مائده میرود و میگوید
_خیلی نامردی مائده
از وقتی بچه دار شدین اصلا دیگه مائده قبلی نیستی…قبلا حداقل یکم می اومدی پیش من باهم درد دل میکردیم ولی الان کو؟ اصلا منو یادت رفت
خنده ای میکند و در جواب حرفش میگوید
_بخدا تو که شاهد بدبختی هام هستی….من اصلا وقت نداشتم بیام پیشت
_بله شاهد بودم ولی الان که دیگه همه چی تموم شده باید بیای
_چشم چشم میام
_عروس خانوما
پاشین بیاین کمک کنین صبحونه رو بچینیم که الان بیداد میشن میان صبحونه میخوان
باهم صبحانه را روی میز چیدند و همه کنار هم خوردند
…..
امروز قرار بود به خانه ی خودشان بروند،خیلی استرس داشت!!
خودش هم نمیدانست برای چه!
از یک طرف خوشحال بود که حالا سه نفری در یک خانه زندگی میکنن
ولی از یک طرف هم میترسید!!
اگر یخ اتفاقی بی افته مهیار و او از هم جدا شوند چه!؟
اگر….
با سرش را میان دستانش گرفت و چشمانش را بست
دست های کوچکی روی دستان خودش حس کرد
چشمانش را باز کرد
ناباورانه زل به جلویش زد!!
آراز ایستاده بود و دستش را روی دستان مادرش گذاشته بود و میخندید
_آراز…مامانی!!
از خوشحالی و ذوق خندید
_آراز…وای باورم نمیشه!
صورتش را محکم بوسید
_تو راه اومدی؟اومدی پیش من؟!
قربونت بره مامان مائده الهی پسر ناز من
محکم بغلش کرد
در که باز شد نگاه به مهیار کرد
_مهیار بیا
_چیشده؟!
_آراز راه میره!
_چی؟!
سریع به سمتشان رفت…این بهترین خبری بود که میتوانست بشنود
آراز جلوی هردویشان ایستاده بودو به خوشحالی و ذوقشان نگاه میکرد و میخندید…
ممنونم سحر جونم خیلی عالی بود خوشحالم براشون هر چند اول زندگیشون با عشق نبود اما حالا قدر هم میدونن تو قسمت 49 نظر دادم و تشکر کردم از هر دو عزیز اما لیلی جون فک کرده که نمیدونم اسمتون رو و اسم ایشون رو به اشتباه گفتم و اینکه نه عزیزم خواستم اینجور با یه تیر دو هدف بگیرم هم از شما سحر جون عزیز دلم و هم از لیلی جون و مهربونم تشکر کنم ممنون که با قلمت خوبتون مهمون گرم رماناتون می کنیدمارو بسیار سپاس کلی کیف می کنم و خدا نگهدار بانوان عزیزم تا آخر حمایتتون میکنم
وای من چقدر ذوق کردم وقتی خوندم کامنتت رو🥺🤌
مرسی که خوندینش عزیزم…حمایت هاتون باعث دلگرمی ما میشه🙃🫂
مرسی از تمام اونایی که از اول شروع این رمان همراه من بودن و حمایت کردن،میدونم خیلی بد قولم و دیر به دیر میزارم ولی بخدا خودمم دوست ندارم اینقدر منتظرتون بزارم…خیلی مشغله ام زیاد شده وقت سر خاروندن ندارم🫠
ولی قول میدم این دفعه دیگه تا آخرش منظم بزارم اگه نزاشتم منو اعدام کنین اصلا😅
فداتون عزیز کامنتم هم قابل شما رو نداره جون دلم فقط ایکاش یکم طولانی تر میشد میدونم تنت سلامت باشه باقیش حل میشه گلم
مرسی که درک میکنید🥺🤌🫂
لیلا لیلا لیلا
مرگ سحر بیا پی وی
آخرش منم ذوق کردم😍😍😍
آقا من بچه میخوام بچه خوبههه🤕
الهی🥲😍😂
ایشالله مادر میشی
هنوز به مادر شدن خیلی مونده یه روش نزدیکتر🤣
از پرورشگاهم نمیتونم😂
ای بابا😂
چند سالته نرگس جان!؟
ماه دیگه میشه ۱۷
آها🥺😍
آب قند لطفاً🤤🤒🤕
یکم بیشتر بذار نامرد تا میخوام لذت ببرم از داستان تموم میشه! والا منم ترس برم داشت که نکنه با رفتن به خونه جدید به اتفاق بد بیفته تا الان با مشکلات به فکر خودشون و زندگیشون نبودن از حالا انگار قضیه فرق میکنه
خداقوت سحر قشنگ نوشتی👌🏻🌼
😂🥲ایشالله مادر شدن قسمت شما هم بشه
بله درسته….
مرسی که خوندیش جان دل🥰🤍
سحر
دوتا دسته بندی هستش که اولی اصلا رویای ارباب نیستش 🤦🏻♀️
فقط توی دسته بندی دوم قرارش دادیم که اونم این طوری شده
چند بار امتحان کردم ولی اسمش نمیاد روی اولی
لیلا توام ی نگاه بنداز
اولین دسته بندی ها ببین رویای ارباب هستش یا نه؟
🥺🤦♀️ویییی
سعید من پارت ۲۸ رو بزارم..میره تو دسته بندی رویای ارباب؟!
والا من به چند و چون کار وارد نیستم کجا میشه دید؟
☹️
سعید دوباره بزارم هردوتا پارت رو چی؟میتونی اوکیش کنی!؟
عزیزم الان نگاه کردم پارت ۲۷ رویای ارباب تو دسته بندی نبود که قرارش دادم
چیز دیگهای هم هست؟ یا فقط همین پارت بود🙂
هر دو رو درست کردم
وای لیلا دستت دردنکنه
به چند و چونش وارد شدم😂 راحت بود فقط از دستهبندی رمان به رویای ارباب تغییر داده شد
😂😂😂دست دردنکنه
ممنون سحری🥰
خواهش میکنم عزیزم🤩🫂
چجوری میشه هم دیر به دیر پارت بذاری هم اتفاقات رمان هات رو دور تند باشه هم بازدیدات انقدر بالا باشه ؟؟؟
فقط برام سوال شدش همین🤷♀️🤷♀️🤷♀️
آخ جون دعوا قراره راه بیافته دوباره😂
تو فتنه ای؟؟؟😂🤦♀️
خب واقعا سوال شد برام🤦♀️🤷♀️
😐😂چی بگم والا
رمان هام دور تند هستن!؟😐
ببخشید من از شما اجازه نگرفتم برای بازدید هام عشقم
به هر حال فک کنم این رو همه میدونن ک با رفرش کردن بازدید یه رمان میره بالا
عجب!!!
همیشه تو هر رمان من یه ساحل نامی بوده که حرف اضافی میزده😊 حرفات واسم مهم نیست…تو هرجور دلت میخواد فکر کن!
آره یادمه🤦🏻♀️
کامنت رمان های قبلی رو هم خوندم یکی بود میگفت کپی برداری کردی
اون رمان ارباب عمارت رو
🙃🤌
سحر واقعا این طرز برخورد و حرف اضافی و این داستانا زشته
بعدشم این ساحل اون ساحل نیستش
و با این حال به نظرم برخوردت با اون دختره هم واقعا بد بودش
چقده گشنگ بودا هیق🥲😎
خسته نباشی
حمایتت💚
مرسی عزیزدلم🤍🥰😍