رمان مائده…عروس خونبس پارت ۵۱
مهیار محکم بغلش میکند و بوسه ی محکمی روی گونه اش میزند
با لبخند نگاهشان میکند، کاش تا آخر همینقدر خوب بمانند؛ولی حیف….
_مهیار
نگاهش میکند و با لبخند میگوید
_جانم؟
کمی مکث میکند….
_من میترسم!!
اخم ریزی میکند و میگوید
_از چی میترسی؟
_از…از اینکه میریم تو خونه ی خودمون، بعد تنها میشیم اتفاق هایی که قراره بی افته!
_اتفاق!؟
_آره خب
اتفاق که خبر نمیکنه…اگه دعوامون بشه…
لبخند میزند و حرفش را قطع میکند
_مائده خودت داری میگی اتفاق خبر نمیکنه !خب عزیزم دعوا تو هر زندگی هست
اصلا دعوا نمک زندگیه…دعوا هم بکنیم باز باهم خوب میشیم
کلافه سرش را تکان میدهد
واقعا این همه ترس و استرس طبیعی بود!؟
_مائده من بخاطر خودت میگم بریم
من گفتم شاید سختت باشه اینجا، هر روز داری خورشید رو میبینی شاید حالت بد بشه گفتم بریم تو خونه ی خودمون اونجا راحت تری
ولی اگه دوست نداری نمیریم؛ولی آخه تا کی؟بالاخره که یه روز باید بریم سره خونه زندگی خودمون!!
حق با مهیار بود.
بالاخره که باید میرفتن سره خونه زندگی خودشان….
ساک های لباس را دست مهیار میدهد تا در ماشین بگذارد
خودش هم آراز را بغل میکند
میخواست از اتاق خارج شود، دوباره نگاهی به اتاق انداخت
دلش برای این اتاق تنگ میشد!!
تمام خنده و شادی و گریه هایش…در این اتاق گذرانده بود
حتی آراز هم در این اتاق بدنیا آمده بود
با لبخند از اتاق خارج میشود، اهالی خونه دم در منتظرشان بودن
اول از همه مهگل خانوم را بغل میکند و صورتش را میبوسد
اورا مثل مادر خودش دوست داشت…کار هایی که در حقش کرده بود را حتی مادر خودش نکرده بود!!
مهگل خانوم برایشان آرزوی سلامتی و خوشبختی میکند و آراز را هم میبوسد
دوم آقا رضا را بغل میکند و میبوسد
سوم مصطفی خان را….
حتی او را هم بخشیده بود
خورشید نیامده بود برای خداحافظی!
_از طرف من از مادربزرگ خداحافظی کنید
_چشم دخترم
محمد علی را هم بغل میکند، جای برادرش بود
و در آخرم سمیرا…خواهر همیشگی اش
محکم او را در بغل خودش فشرد و گونه اش را بوسید
_قربونت بشم باز بیای خونمونااا
_چی فکری نمیام؟میام ولتم نمیکنم
همه میخندند
بعد از خداحافظی با مهیار ،به راه می افتند و به سمت خانه ی خودشان میروند
خانه ی جدیدشان با خانه ی مهگل خانوم فاصله ی زیادی نداشت
وقتی رسیدند از ماشین پیاده میشوند و مهیار با کلید در را باز میکند و با لبخند میگوید
_بفرمایید خانووم
وارد حیاط خانه میشود
یک حیاط بزرگ با گل و درخت های زیبا….حوض وسط حیاط
بوی عطر خوش گل سرخ….
الحق که حیاط زیبایی داشت
_چقدر قشنگه اینجا!
_دوستش داری؟؟
سرش را تکان میدهد
_اوهوم
به سمت ورودی خانه حرکت میکنند، از چند پله بالا میروند و مهیار با کلید در خانه را باز میکند
یک خانه ی بزرگ…که چهارتا فرش بزرگ در آنجا بود
مبل ها چیده شده بودند و پرده هم گذاشته شده بود
آشپزخانه اش هم بزرگ بود
چهارتا اتاق خواب هم داشت!
برای آنها که سه نفر بودند واقعا جای بزرگی بود
_خوشت اومد مائده؟
_آره خیلی قشنگه..فقط یه چیزی
_چیشده؟
_احساس نمیکنی این خونه برای ما خیلی بزرگه!؟ما سه نفر بیشتر نیستیم که تازه آرازم بچه اس دو نفر
_چه ربطی داره خانوم
ما قرار بچه دار بشم دوباره من به یکی قانعه نمیشم!!
لطفا اون یکی کاور رو بزارید🤍
امیدوارم این خوشی ها واسشون ادامه داشته باشه و اتفاقی نیفته
ایشالله🫠🥰
مرسی که خوندیش تانسو جانم🫂😍
پارت شیرینی بود واسه مائده خوشحالم اینکه اون جور که باید مورد لطف خونوادهاش قرار نگرفت ولی از این طرف مهیار و خونواده گرمش مخصوصاً با جاری که کم از خواهر براش نداره کنارشن و نمیزارن احساس تنهایی کنه؛ منتظرم ببینم باز قراره چه اتفاقی براشون بیفته
اوهوم دقیقا🙃
مرسی خوندیش عزیزم🤍🤌
اصن یه بچه معنی نمیده بچه خوبه چهار تا پنج تا شش تا😂
😂😂😂بچه خیلی دوست داری نه؟
حالا من اصلا دوست ندارم بچه دار شم🥲🤌
من خودم تک فرزندم و اصلا دوس ندارم این وضعیتو💔😂
خودم در آینده ها چهارتا بچه میخوام میخوام داشته باشم شایدم بیشتر🤣🤣🤣
وای تک فرزندی حال میکنی که😂🥺🤷♀️
ایشالله 🙃😂
عالی بود عزیز دلم فقط چرا اینقد کوتاهه شما که وقت میذاری زحمت میکشی یه کوچولو بیشتر گلم خدا قوت عالی بود چقد خوشحال شدم براش اگه از خونواده خودش شانس نیاورد مهیار و خانوادهاش کنارش بودند هرچند طفلی از اونا هم اول اذیت دید دستمریزاد مهربونم سحر جون دفعه بعد لطفا طولانی پارت بذار ممنونتم عشقم
چشم عزیزم…مرسی از اینکه خوندی 🌿🤍
اوهوم دقیقا حرفت درسته،دیگه ببینیم چی پیش میاد
میگم سحری همیشه که ازت در مورد رابطه ی مهیارو مائده میپرسم آنچنان معلومه رابطشون خوب نیست چون یه جورایی میگفتی هم مائده هم مهیار عشقای اولشون رو هنوز دوست دارن
ولی الان توی رمان انگار که از لیلی و مجنونم عاشق ترن و رابطشون خیلی خوبه حالا ما کدومو باور کنیم 🙃
خسته نباشی عزیزم ❤️
یکمم بیشتر از ارباب عمارت بزار لطفا 🙏🏻🙂
ببین..نمیدونم چطوری بهت بگم🤦♀️🥲
مائده و مهیار باهم خیلی خوبن ،ولی من همیشه احساس میکردم که فقط جلوی ماها اینجوری هستن
یعنی ببین من پارسال فهمیدم ماجراشونو و خب اینجوری فکر میکردم که جلوی ماها خودشون رو لیلی و مجنون نشون میدن ولی تو خونه باهم اصلا خوب نیستن،ولی الان میبینم خیلیم خوبن باهم!!
قبلا میگفتم بخاطر بچه دارن ادامه میدن و هیچ عشقی تو دنیا همون عشق اول نمیشه
ولی خب دیدم که کاملا دارم اشتباه فکر میکنم و خداروشکر باهم خوبن😊
مهیار که میدونم الهه رو فراموش کرده، ولی مائده هنوز سر خاک محمد میره و همیشه ام براش گل رز میخره میبره چون محمد عاشق گل رز بود 😅
ببین چون مائده همیشه میگه من مقصر مرگ محمدم
و بخاطر همین نمیتونه محمد رو فراموش کنه
ولی خدایی خیلی دلم برای محمد میسوزه،فقط مائده میره سرخاکش🥺 خانوادش اصلا گم و گور شدن معلوم نیست زنده ان یا مرده!
حتی خواهرشم نمیاد سرخاکش…اون موقعه خواهرش وقتی محمد فوت شد کوچیک بود الان دیگه بزرگ شده ولی اصلا نمیاد!..نه دوستی نه فامیلی هیچ کس!💔