نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی )

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت ۹

0
(0)

فیلم ارسالی از ناشناس ….

دو روز تمام دنبال پسرش گشته بود … اما نیویورک لعتنی چقدر وسعت داشت که پسرش را در آن پنهان کرده بودن ….

فیلم روز باز کرد و تنها هدف فیلم عصبانی کردن او بود …

– خب خب ، سلام آقا آرکا
آنتونی هستم . البته خودتون آشنایی دارید با من .

یادمه هارلی پشت تلفن بهت یه فرصتی داد …
دو روز پیش گفت ۲۴ ساعت وقت داری …
ولی کاری رو که گفت رو انجام نداد .

ولی

از اونجایی که سابقه خوبی دارم ، میدونی که کاری رو که میگم رو انجام میدم …

از ارسال این فیلم ، فقط ۱۲ ساعت وقت داری …
مگرنه نگاه کن به پسرت ، این آخرین تصویریه که ازش میبینی .

فیلم را قطع کرد و شماره هارلی رو گرفت …

– امیدوارم بعد دو روز تصمیم درست رو گرفته باشی …

– مطمئن باش بعد از اون فیلمی که برام فرستادین ، اشتباه ترین ولی درست ترین تصمیم عمرم رو میگیرم .

– خب …

– فقط موقعی که شرکتا رو خارج میکنم . باید پسرم رو ببینم تا مطمئن بشم آسیبی بهش نزدید .

هارلی خنده ریزی کرد ولی حرفش رو جدی ادامه داد …

– آسیبی که بهش نزدیم . ولی باشه.
توی سوله ی همیشگی میبینمت.

•••••••••••••••••••••

هارلی و آنتونی زودتر از آرکا به سوله رسیدن …
طبق معمول احتمال میدادن آرکا نقشه ای توی ذهنش باشه ، برای همین اطراف آدم گذاشته بودن .
آرکا که رسید ، هارلی نگاهی به تعداد ماشین ها کرد …

فقط دوتا ماشین !

حتما خبری بود ….

– خب همون طور که خواستی
من اینجام
فقط لازمه یه زنگ بزنم شرکت ها خارج بشن .

حالا شما
پسر من کجاست ؟؟؟

هارلی اشاره ای کرد و دانیل رو از ماشین بیرون اوردن

– اینم پسر شما
حالا زنگتو بزن

آرکا مکثی کرد ..

– میخوام ببینم پسرم سالمه

آنتونی خندید و طعنه آمیز ، آرکا رو مخاطب قرار داد …

– مگه داری وسیله میخری که میخوای ببین سالمه یا نه

دست دانیل رو گرفت و مثل رقاص ها دور خودش چرخوند …

– ببین ..
سالمه سالمه
حالا زنگ بزن …

آرکا موبایلش رو کنار گوشش گرفت و آروم با طرف پشت خط صحبت کرد .

– خب الان شرکتای من بیرون اومده

آنتونی با آرتا تماس گرفت و مطمئن شد که شرکتاشون جایگزین شدن ….

– خب معامله ی خوبی بود آرکا

– فقط پسرمو بده

هارلی دست پسر را گرفت تا سمت آرکا هدایتش کنه ولی آنتونی مانع شد …

هارلی اخمی کرد و با صدای خشک شده اش حرف زد …

– چیشد ؟؟؟

آرکا هم دقیقا همان سوال هارلی رو تکرار کرد …

آنتونی نیشخندی زد و تمسخر آمیز بازی جدیدی رو شروع کرد …

– نه دیگه . پسر شما هنوز پیش ما امانته …

هارلی با بحت و تعجب به آنتونی نگاه میکرد…
همچین برنامه ای نداشتن .
ایندفعه مطمئن بود که آرکا آروم نمیمونه .
سعی کرد آنتونی رو به خودش بیاره ولی فایده ای نداشت.

صدای سرد آرکا تهدید آمیز بود ….

– ببین هارلی من روی قول تو حساب کردم ، بهت اعتماد کردم ، قرار ما این نبود ‌.
میدونی با این کارت چقدر ضرر کردم ، بی جواب نمیزارم این کارتو …. مجازات خودتو سنگین تر نکن ..

هارلی خواست جواب بدهد ولی آنتونی پیشی گرفت ….

– ببین آرکا ما یه معالمه ای کردیم ولی الان یه معامله جدید داریم . گوش کن شاید به نفع توهم باشه …

آرکا نفسش رو بیرون داد …

– ببین خودتون خواستین

هارلی و آنتونی نگاهی به اطراف انداختند….

در چشم بهم زدن آدامای آرکا توی سوله جمع شدن و شروع کردن به تیر اندازی …
تعدادشون خیلی بیشتر از آدمای هارلی بود … تنها کاری که تونستن انجام بدن فرار کن ، تنها کاری که هارلی خوشش نمیومد …

•••••••••••••••••••

– چرا این کار رو کردی آنتونی ؟؟؟
اخه چرا ، من که بهت گفتم کاری بیرون از برنامه انجام نده ، گفتم بهت حرکت برنامه ریزی نشده انجام نده .

دستش پشت سرش گرفت و با حرص حرفش رو کامل کرد …

– اخه چرا لامصب این کارو کردی

آنتونی درحالی که شیشه الکل رو بیرون می اورد ، خونسرد جواب هارلی رو میداد …

– حالا ما که مشکلی نداریم
آرتا داره سندا رو جور میکنه
دو ساعت دیگه آرکا تو زندانه
وقتی هم که تنونه ثابت کنه بی گناهه ، حداقل چهار الی پنج سال براش زندان میبرن …

– چرا متوجه نیستی آرکا دست از سرمون برنمیداره ؟!

آنتونی سعی داشت هارلی رو آروم کنه ، برخلاف او ، آنتونی همه چیز رو آروم میدید .
لیوان الکل را بالا اورد ولی صدای زنگ موبایل اجازه لب تر کردن به او نداد ….

– بله ….

چهره آنتونی در طول تماس به هزار شکل دراومد…
خودش هم نمی دونست باید توی این وضعیت خوشحال باشه یا عصبانی یا ناراحت …

به تماس پایان داد …

هارلی نگران آنتونی رو مخاطب قرار داد …

– چیشد ؟؟

– خبر خوب رو میخوای یا خبر بد ؟؟

شاید عامل همه بدبختی هاشون همین سوال بود . خبر خوب با خبر بد .

– مسخره بازی در نیار . بگو چیشده ؟؟؟

– خب ترجیح میدم از خبر خوب شروع کنم …

آرکا رو دستگیر کردن ….

بعد از مکث طولانی ، دستی رو صورتش کشید …

هارلی صبرش تموم شد ، هرچه زودتر میخواست بفهمه چه بدبختی دیگه ای روی سرشون خراب شده ….

– خب بگو دیگه ….

– دانیل توی تیراندازی های امروز ….

کشته شده ….

همین خبر برای نابودی خودش و آنتونی و آرتا کافی بود ، برای نابودی همه اعتباری که به دست اورده بود .
هرچیزی که تا الان حاصل زحمت پدرش و خودش بود !

نظرتو بگو !👇❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x