رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی )

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت۱۲

3.3
(24)

هزار و یک ، هزار و دو ، هزار و سه ، هزار و چهار ، هزار و پنج ، هزار و شش ، هزار و هفت ، هزار و هشت ، هزار و نُه و ….

(ولی مواظب باش ، هر قدمی برمیداری پشت سرتم نگاه کن ….. ببین هارلی تو بهای کاری رو که کردی ، میپردازی ، اندازه همون ، خون عزیزم رو ریختی ، خون عزیزت رو میریزم ….)
حرف های آرکا کلمه به کلمه در سرم تکرار میشد و همین نمیذاشت تمرکز کنم ….

سرم رو با شتاب از آب بیرون اوردم ….
و با آنتونی مواجه شدم… پوفففففف
چقدر رو مخهههه ، چرا یذره مثل آرتا نیست ، فقط سرکار همدیگرو میبینیم … که البته من دوست بیشتر آرتا رو بیینم ولی مگه آنتونی میزارههه …

هارلی – مگه قرارمون فردا شب نبود ؟؟؟ با آرتا ؟؟

آنتونی – باشه حالا نمیخواد روی اسم آرتاااا تاکید کنی ، میگم بیاد …

هارلی – خب الان دقیقا برای چی اومدی اینجا ؟؟

آنتونی – امروز صبح کجا رفتی ؟؟

از لبه استخر خودم رو بالا کشیدم و نشستم ، اخمی به نشانه فکر کردن روی صورتم نشست …

هارلی – اممم ، بیرون ؟!

آنتونی – کجا ؟؟

هارلی – اهااااا ، حتما میخوای به این برسی که بهت رسوندن من امروز کجا بودم ، ولی میشه دقیقا بگی اون فرد کی بوده حداقل آدما اطرافم رو بشناسم ؟؟؟

آنتونی – ارشام

خنده تلخی کردم و فاتحه ارشام رو تو دلم خوندم …

– هارلی – بدبخت شد که بیچاره !
بعد از کی تا حالا ادمای من ادمای تو شدن ؟!

کُتش رو دراوردم و روی صندلی سالن انداخت…

آنتونی – از وقتی که قرار گذاشتیم با هماهنگی هم کار انجام بدیم … ولی با کاری که امروز کردی ، قرارمون رو نادیده گرفتی ….

صداش رو بالا تر برد و از حالت ریلکس دراومد …

آنتونی – میدونی با این کارات بیشتر اونو تحریک میکنی ؟؟؟؟

برعکس آنتونی ، آرامش صدام رو حفظ کردم و جوابش رو دادم …

هارلی – خودت میفهمی داری درباره کی حرف میزنی ؟؟؟ درباره آرکا ، همونی که پسرش تو سوله ما کشته شد ، توی درگیری که ما یا بهتره بگم تو مقصرش بودی ! اون لازم به تحریک کردن نداره …

دستی به دیوار سالن کشید …
برای اینکه بره و بیشتر از این روزمو خراب نکنه حرفمو ادامه دادم …

– الانم توی خونه من ، سر من داد و بیداد نکن اون بخاطره چی ؟؟؟
بخاطر کاری که خودم صلاح دیدم درسته ؟؟؟
ببین نه تو و نه آرتا و نه هیچکدومتون حق ندارین به من بگین چیکار کنم یا بخواید حرکات منو زیر نظر بگیرید ….

فکر کنم زیادی آتیشی شدم ، توی زندگیم بیشترین چیزی که منو عصبانی میکنه اینه که ادما عین چیزی که گفتم رو انجام ندن دوم این که بخوان بهم دستور بدن ، چیکار کنم ، چیکار نکنم …

آنتونی – اوکی اوکی ، خوب بهمون یادآوری کردی که برای تو کار میکنیم و بیشتر شراکتمون مال توعه ، اوکیه

با سر حرفشو تایید کردم …

درحال خارج شدن از سالن بود که با خونسردی قرار فردا شب رو یادآوری کردم …

هارلی – قرارمون فردا شب یادت نره با آرتاااا ( ادای آنتونی رو درمیارم)
حتما بگی بیادا

حرصشو دراوردم …

آنتونی – واقعا در هیچ صورت نمیتونم درکت کنم …
کلا …. هیچی ولش کن .

ادامه حرفش واضح بودم دوباره میخواست بهم بگه تو خاصی و فلانی و بیساری ، ولی خب چند دفعه باهاش حسابی دعوا کردم ، دیگه خودش میدونه رابطمون در چه حد باید باشه ….

•••••••••••••••••••••••••••••••••••

فردا شب ….

لباسم رو از کاور بیرون اوردم …
دو تیکه بودن ، دامن کوتاه و نیم تنه که یقه اش از پشت گره میخورد …

صورتم با دیدنش مچاله شد ، اخه ادمی که ۲۴ ساعته روز رو مشکی میپوشه چجوری یدفعه بره تو فاز صورتی ؟؟؟

زیپ کاور و بستم و یکی از همین مدل مشکی رو پوشیدم ….

امشب قرار بود آرتا بیاد ‌…. از دیروز تا حالا هیجان امشبو داشتم ، پیشنهاد خیلی خوبی بود …
اصلا کلا هم یادم رفت برم یه درسی به ارشام بدم ، فعلا میخواست امشب رو رویایی بگذرونم …

گفته بودم تمام خدمه برن برای همین وقتی صدای زنگ در سالن به صدا در اومد ،خودم برای باز کردن درب رفتم …..

نظرتو بنویس برام 🙂😍💜

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x