رمان مثل خون در رگ های من پارت اخر
هیراد_تو این همه سال پیشه مادرت بودی و من فقط از دور نگات میکردم، این حق منه که تو کنارم باشی…
باید بیای کنار خودم باشی!
سرمو بالا گرفتم
ایسان_تو اگه پدر خوبی بود، برای بدست اوردن من دست به هر کاری میزدی!
الانم ازم توقع نداشته باش که بیام پیشه زنه جدید زندگی کنم…
من فقط اومدم اینجا که جواب سوالاتم رو بگیرم، که گرفتم
بلند شدم که سارا هم همراهم بلند شد
کوثر_عمه جان…یه لحظه به حرفم گوش کن
ایسان_فکر نکنم دیگه حرفی مونده باشه
به سمت در میریم
هیراد_ایسان
بی حرکت وایمیستم….
هیراد با بغضی که توی گلوش گیر کرده بود
_بازم میای پیشم دیگه…!؟
به سمتش برمیگردم
ایسان_شاید اره…
شایدم نه!
بدون هیچ خداحافظی از خونه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم
دیگه دلم نمیخواست بیام پیشه هیراد…
نمیدونم چرا، حس خوبی بهش نداشتم..شاید این اخرین دیدارمون باشه!
سارا منو رسوند خونه و خداحافظی کردیم و سارا رفت خونشون
کلید انداختم و رفتم توی حیاط، کفشام رو در اوردمو از پله هارفتم بالا، دستگیره روفشار دادم و رفتم توی خونه
بابا روی کاناپه نشسته بود
مامانم توی اشپزخونه بود
ایسان_سلام
ارش_سلام
رزا_سلام دخترم، بالاخره اومدی…
ایسان_اوهوم
رزا_خب چیشد؟
ایسان_نمیدونم چیکار کنم برای ادامه زندگیم…ولی اینو میدونم که دیگه نمیخوام هیچ وقت هیرادو ببینم!
توی اتاقم رفتم و با همون لباسا روی تخت دراز کشیدم
پتو رو روی خودم کشیدم، کاش هیچ وقت ماجرارو نمیفهمیدم…ای کاش!
( یک سال بعد)
ایسان_خب دخترا
اینا تکالیفتون هستن…خسته نباشید
با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم توی دفتر مدرسه
از اونا هم خداحافظی کردم و سوار ماشینم شدم
من فوق لیسانسم رو گرفته بودم و حالا معلم شده بودم
عاشق کارم و دانش اموزام شده بودم
مامان و ارش هم هستن و حالشون خوبه
همه باهم توی خونه زندگی میکنیم
سارا که به هم دانشگاهیش دلبسته بود و….بعد از کلی ماجراها و دردسر بهم رسیده بودن، خداروشکر…زندگی خوبی داشتن
راستی….سارا بالاخره موفق شد منو زن داداش خودش بکنه!
اومدن خاستگاریم و نامزد کردیم… یه چند ماهه دیگه هم قرار بود عقد کنیم
از هیرادم یه خبرایی دارم
یه موقعه هایی بهشون سر میزنم
از زنش جدا شده و با پسرش زندگی میکنه…
و بازم خداروشکر…
همه چی به خیر و خوشی تموم شد:)
پایان….
۱۴٠۲/۲/۲۵
۱۴٠۲/۵/۱۳
دوستان من تاریخ رو اشتباه زدم، امروز ۱۸ هست😂🫠
مثل همیشه از دنیا عقبم…
عالی بود سحریییییی 😍
خسته نباشیی🥰😘
ممنونم عزیزم
مثل همیشه زیبا بود..کاش تموم نمیشد🤦🏻♀️
#حمایت
سحر جان خیلی خوشحال میشم وقت داشتی سری به رمان منم بزنی
حتما عزیزم🥰
#حمایت_از نویسندگان
سحری فقط احساس نمیکنی خیلی زود و الکی تموم شد و میتونست داستان بال و پر بیشتری باشه؟!😈
البته شاید حس منه😉
منم میگم کاش تموم نمیشد 😁
سحری فقط احساس نمیکنی خیلی زود و الکی تموم شد و میتونست داستان بال و پر بیشتری داشته باشه؟!😈
البته شاید حس منه😉
با اجازه سحری
بچه ها داستان کوتاه رو ارسال کردم بخونید و اگر میشه حمایتم کنید🥰💝
اگه ادمین آنلاین باشه تایید کنه
حتمااا..مگه میشه ضحی رو حمایت نکرد 😁
رمان خیلی خوبی بود سحرجان ♥️
خسته نباشی😍
ممنونم عزیزم
خسته نباشی سحر بانو
مرسی عزیزدلم🥰🥲
قلمت خیلی قشنگی بود سحر جان
ولی به نظرم بهتره اینو بهت بگم امیدوارم از حرفم ناراحت نشی خواهری🤗🧡
ببین عزیزم تو وقتی یک رمانی رو شروع میکنی باید تموم فکر و ذکرت روی تموم صحنه های رمانت بزاری بدونی باید اول و آخرش چطوری شروعش کنی و چطوری تمومش کنی ولی تو اگر بتونی و قابلیت اینو داشته باشی که میتونی همراه با این رمانی که داری تایپ میکنی رمان دیگه هم بزاری مثل لیلا و غزاله که میتونن و دارن خوب پیش میرن خوب تا اینجا متوجه منظورم شدی؟
ولی تو خیلی معذرت میخوام ببین سحر دلم میخواد مثل خواهر کوچیکترت حرفمو بپذیری ولی تو نه وقتشو این روزا داری این خیلی مهمه و نه قابلیت ذهنی یه رمان دیگه رو.
تو میتونستی وقتی این رمانتو شروع به تایپ کردن کردی تموم حواست روی این رمانت باشه تا بتونی چیزه خوبی از آب در بیاری (داستان خوبی در بیاری )ولی تو نه تنها اینکارو نکردی رفتی رمان مائده رو شروع به تایپ کردی و تمام معادلات ذهنیتو بهم ریختی و میدونم همراه با این رمان هات رمان دیگه ای هم داری مینویسی ولی هنوز تو سایت قرارش ندادی و برای همین هم سریع این رمان و تموم کردی که بتونی مائده رو پیش ببری سحر یه لحظه فکر کن به قول ضحی چقدر میتونستی به رمانت پرو بال بدی و وقتی با خوبی تمومش کردی میرفتی رمان مائده رو تایپ میکردی تازه وقت بیشتری هم داشتی
ببین سحر جان حرف آخرم اینه که تو نویسنده ی فوقالعادهای هستی ولی برای اینکه بتونی خودتو شکوفا کنی خیلی داری هول میکنی و سریع پیش میری قوربونت بشم من
امیدوارم ناراحت نشی عشقم باید میگفتم اینو چون میدونم نظریه خیلی هاست ولی چون میترسن ناراحت شی چیزی بهت نمیگن همش میگن عالی بود در حالی که میتونن اشکالات کوچیکتو بهت بگن تا بتونی برای قلم بعدیت خیلی قوی تر و موفق تر شروع کنی🧡🤗
موفق باشی گل من🧡🧡
ممنونم:))))
خیلی جاهاش الکی بود مثل بخشی که صیغه نامه رو رزا دید و هیراد هیچ توضیحی نداد ازدواج رزا و کوروش و رفتار ایسان با خانواده هیراد و خود هیراد پایانش هم الکی بود به هر حال خسته نباشی سحر خانم انشالله رمانای بعدی قلمت قویتر باشه🌹
ممنون سحرجان ولی یکم زودتموم شد
حس میکنم خودتم دوست داشتی زود تمومش کنی😄🤦♀️
انشاالله از این پس رمانهای بهتر و جدیدتری ازت میبینیم
مرسی خواهرجونم😂🥹
سحر تو دوست عزیز منی و امیدوارماز خواهر کوچیکت ناراحت نشی♥️
رمان در کل داستان خوب و متفاوتی بود و شروع خیلی خوبی هم داشتی . اما باز هم میگم شاید احساس من اینه که از یه جایی دیگه از این رمانت خسته شدی و تصمیم گرفتی رمان مائده رو شروع کنی … و اینطوری شد که تمام فکر و ذکرت رو گداشتی توی اون رمان که داره به نحوه احسن هم پیش می بریش اما این رمان فقط در حد نوشتن بود و سعی داشتی خیلی سرسری از صحنه گذر کنی . چن د تا مثال برات میزنم . میتونستی قضیه صیغه نامه رو بیشتر کش بدی یا مثلا اینکه انقدر زود یهویی ۲۵ سال سال نگذره و برامون کمی از اتفاقات این ۲۰ و خورده ای سال بگی یا دوباره ازدواج خیلی سریع و خلاصه ی آرش و رزا و یا حتی رزا و هیراد . همه چیز رو خیلی سریع پیش بردی . به نظرم من میتونستی بیشتر از ماموریت رفتن های هیراد و یا دلتنگی های رزا بگی . شاید من خوب رمان رو نخوندم ولی دیگه خبری از کارن نشد و حتی پدر و مادر رزا سراغی از اون نگرفتن . توی پارت های اخر هیچ اسمی از آراد برده نشد و …. کلی خورده ریز های دیگه. در کل میخوام بگم میتونستی رمان رو خیلی بهتر تموم کنی ، ولی فکر کنم چون میخواستی تمرکزت ببشتر روی رمان مائده باشه این رمانت رو خیلی زود تمام کردی♥️
ببخشید خیلی حرف هام زیاد شد امیدوارم به عنوان آبجی کوچیکت ازم ناراحت نشی چون خودتم میدونی چقدر دوست دارم💓
به امید موفقیت های بی شمارت سحر جانم💗😊
ممنونم:)))))
سحر جون امیدوارم ناراحت نشی ، من آدم رکی هستم ، این رمانت واقعا آبکی بود ، واقعا!
رمان مائده خیلی بهتر از این رمانت هست.
امیدوارم رمان های بعدیت جدی تر باشن❤