رمان مثل خون در رگ های من پارت ۴۴
سارا محکم دستمو گرفته بود….
به بیرون زل زده بودم،همش حرف های اون زن توی سرم اکو میشد!
(_اون کسی که توی خونه بابا صداش میکنی بابات نیست!
نا پدریته…)
باورم نمیشد که مامان اینقدر بهم دروغ گفته باشه!
یعنی الان بابای خودم کجاست؟
چیکار میکنه؟
سارا_ایسان…
ایسان_چیه؟
سارا_الهی قربونت برم، اینقدر فکر و خیال نکن…از کجا معلوم راست گفته باشه!؟
سارا درست میگفت…
از کجا معلوم حرفاش راست باشه؟
(_اگه حرفمو باور نداری، برو توی زیر زمین خونتون…توی اون صندوقچه ی قدیمی، توی اون شناسنامه اصلیت هست
اسم پدر واقعیت هم هست!)
خدایا…
من باید چیکار میکردم؟
ایسان_سارا
مامان تو با مامان من، از قدیم تا الان یکسره باهم بودن
ببین میتونی چیزی از زیره زبونش بکشی بیرون…اگر چیزی باشه، اون قطعا میدونه
سارا_باشه عزیزم
تا راه خونه من یکسره تو فکر بودم
چطور تونستن اینقدر راحت بازیم بدن؟
اصلا چرا بابای واقعیم نیومد دنبالم؟
توی این ۲۵ سال کجا بود!
کلید از کیفم در اوردم و در رو باز کردم
چشمم خورد به در انباری که قفل بود!
رفتم داخل خونه
خیلی اروم سلام کردم
رزا_سلام…کجایی تو؟ مردیم از نگرانی
فقط به صورت مامان نگاه کردم، چطور تونست با من این کارو کنه!؟
ارش_رزا جان ولش کن
رزا_به حرف تو گوش کردمو ولش کردم که اینجوری شده دیگه!
ایسان_با سارا رفتیم رستوران ناهار خوردیم، بعدشم رفتیم دور زدیم
تا بیام خونه دیر شد
رزا_خب…میتونستی بین اون همه خوشگذورنی یه زنگ به مادر بزنی!
در جوابش فقط پورخند زدم
کیفم رو گذاشتم روی مبل و از جا کلیدی، کلید انباری رو برداشتم و رفتم توی حیاط
یه حس عجیبی داشتم…میترسیدم!
در رو باز کردم
همه جا پره خاک بود
رفتم جلو و اون صندقچه و درش رو باز کردم
خیلی وسیله توش بود، همه رو کنار زدم و یه شناسنامه پیدا کردم…
یعنی شناسنامه ی واقعی خودم بود!؟
دستام میلرزید
باز کردم….
نام مادر، رزا
نام پدر، هیراد!!!!
احساس خفگی بهم دست میداد…
خدایا، هیراد!
بزور روی پام بلند شدم
تمام زورمو جمع کردم و رفتم توی خونه
شناسنامه روی میز پرتاب کردم
ایسان_این چیههههه
ارش_چیشده بابا؟
ایسان_بابا؟؟؟
نمیخواین تموم کنین این مسخره بازیو؟
رزا_چی میگی ایسان
حالت خوبه؟
ایسان_مامان هیراد کیه؟
یهو هردوشون جا خوردن
رزا_هیراد؟ من چمیدونم…
ایسان_چمیدونم؟
شناسنامه رو باز کردم
ایسان_پدراصلی من اسمش هیراده…یعنی شوهره اولت
بعد نمیدونی هیراد کیه؟
رزا_ایسان…
ایسان_هیسسسس
هیچی نگو، هیچی
چطوری تونستین منو ۲۵ سال بازی بدین و از پدرم دورم کنین؟
چطوری؟
اقا ارش…
ارش_ایسان بشین…همه چیو برات توضیح میدیم
پوزخند زدم
_عههه…پس خیلی چیزا هست که بهم نگفتین!
نشستم روی مبل
ایسان_بفرمایید، نشستم
دروغ هاتون رو بازگو کنین!
عالی بود سحر جان
منتظر پارت بعد ام🙂
قربونت عزیزم
چقدر آیسان رو مخع🔪🔪🔪
تو پی وی بهت پیام دادم…خوندی🙂
آره جوابتو دادم🙂
به آیسان حق میدهم 🤕
به نظرم باید از اول بهش میگفتن😶🌫️
عالی بود سحری😘🥰
راستی مگه قرار نبود که رزا و آرش عقد کنن تا اسم آرش به عنوان پدر بره توی شناسنامه آیسان؟
پس این شناسنامه از کجا اومد یهو؟
اوهوم😔🥰
عالی سحری جونم❤️💋
به نظرم باید وقتی به سن قانونی میرسید بهش میگفتن اونوقت رزا درک میکرد
قربونت بشم
عکس پروفایلت خودتی؟
فدات شم
آره خودمم عزیزم🙂
چقدر گوگولیییییییی
دماغتو عمل کردی یا فیلتره؟
خیلی خوش فرمهههه
مرسی سحری چشمات گوگولی میبینه
نه عزیزم بینی خودمه البته یه کوچولو هم فیلتر😅
عالی بود👏❤
دوست دارم همشون رو بکشم به جز آرش🗡
تانسو خودمونی؟
آره دیگه با اکانت میام
🫠🫠🫠
مرا از رویا به بیداری هل دادی درست؛
اما چرا … فقط بگو ..
چرا…
به جای تمام استخوان هایم …..
، قلبم را شکستی……..
خیلی قشنگه این متن
ویییی🥲😭
یعنی مادر و دختر کپ همن… حیف نبود آرشی رو بدبخت کردی🤒🤕
واااا😂😂😂😂😂😂
فقط ی چیزی چرا تو همه رمانا ی آرش هست!!
تازگیا همه رمان ها هست 😂
اول تو بیشتر رمان ها ارسلان بود که همیشه ام ادم بده بود
الانم ارش هست که بچه مظلوم و ادم خوبس😂🤣
دقیقااا
مظلوم ترین و مهربون😂😂
والا من از خیلی وقت پیش نوشته بودم تازه اسمشو انتخاب نکرده بودم😂
خب بعدا دیدی این اسم میاد دیگه 🤣
بعدش تو همین رمان دیدم فقط☺
چیو لیلا؟
تو کدوم رمان
اسم آرشو میگم بعد از بوی گندم تو رمان سحر دیدم
بقیه ی رمانا هم هستا 😁
از بچگی همیشه نظرم بر این بود که باریدن ابر قصه ی ما همیشه نمیتواند تداعی مشکلات و ناراحتی ها باشد…
بلکه حتی ممکن است ابر قصه مان بی خبر ؛محلفی بر پا کرده باشد و شاباش بر سر مردم این قصه بریزد ……
ضحا😐
احیانا چیزی زدی🤣😐
نه اتفاقا خوب خوبم🙂
امشب یه حالیم
از خودم بدم میاد واقعا بدم میاد….
سعی دارم با نوشتن این متن ها حداقل روحمو آروم کنم…🙂
چیز عادیه ما هم گاهی از خودمون بدمون میاد 😶
آره … خیلی… خیلی….
ولی بعدش میرم جلو آینه و قربون صدقه خودم میرم
ماشالا به ابرو 👀👀
ماشالا به بینیت👀👀
ماشلا به رقصت💃💃
هوهو هیکلت بیسته بیست💃💃
قدت مثل زرافه🦒🦒
چتری میزنی دل میبری از پسرا
بگو باریکلا🎈🎈
من همش به علیرضا میگم، اوفففف کوفتت بشه الهی اومدی منو گرفتی😐😂
آفرین خودمون رو عشقه
بچهها واسه نازی دعا کنید مشکلش زود برطرف شه
ایشالا برطرف میشه
تو دیگه کی هستیییی دختر🤣
😂😂😂😂🙌
مردم از خنده لیلا 🤣
نخیرم من عاشق خودمم همیشه😐
(🤣🤣)
واااااا
این چه حالیه تو داری😐😂
عالیه😊
اصلا بی نظیرهههههه
امشب زده به یرم که دل تو رو ببرم دورت بگردممم🤗
یرم؟؟؟
خدایا…توبه
احتمالا همه قاطی کردن الان 😂
کلا همیشه قاطیه🤣
🙃😅
والا خب 😂
ضحی چته تو بکشمت من
این چه حالیه خدایی
یکم قر بده اون کمر باریکتو💃💃
به قول ما شمالیا
کَمته بوگو
( کمتر بگو )
اشاره به کسایی داره که لفظ قلم حرف میزنند و میرن تو فاز😂
بوگو رو باید کشید
# ضحی بزی
😂
لیلا…
خونه ی عموم هستیم، بعد سهیل همش واسه مامان بزرگم خودشوناز میکنه میگه سرم درد میکنه چشمام درد میکنه
مادر بزرگم میگه گوزلرین قاداسین آلیم(درد چشمات به جونم)
حقیقتا حسودیم میشه😭😂🫠
سهیلو باید زن بدین
کات کردن🫠
سهیل الانا اصلا حال هیچ کسو نداره…افسرده شده بچم🥺😔
آخیی چرا آخه قرار بود برین خواستگاری دختره که؟
اره قرار بود بریم خاستگاری دختره😔
اصلا تو خونه حرف نمیزنه و همش تو اتاقشه، فقط وقتایی که علیرضا میره پیشش باهاش حرف میزنه🥺💔
به سهیل بگو خودشو ناراحت نکنه حتما قسمت نبوده دیگه ، بچسبه به کار و بارش😁
یک هفته اس بوتیکش رو تعطیل کرده☹️
امروز علیرضا بزور بردتش که باز کنه
وای دله دیگه از سنگ که که نیست طفلک🤕
آره بهتره تنهاش نزارین زمان میبره تا فراموش کنه
تو از منم حسود تری😂😂😂
😂😂😂😂😂
بچه ها ببخشید میون حرفاتون
به نظرتون ادمین امشب دوباره آنلاین میشه؟یه پارت بحث برانگیز دادم منتظرم تایید کنه😁😂
ساعت دوازده یک احتمالا آن میشه😁😂
عیب نداره همونش هم غنیمته😂🥲
سحر کجایی
فکر نکن یه مدت که نیستی حواسم نبوده هااا🤣🗡
( البته امروز زیر رمان یکی بود یکی نبود اعلام حضور کردی)
ولی خب چرا پارت نمیدی دیووووونه🤣