نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مثل خون در رگ های من

رمان مثل خون در رگ های من پارت ۲۳

4.9
(53)

لبخند زدم و رفتم کیفم رو برداشتم و توش گوشیم و کیف پولم رو گذاشتم و باهم رفتیم توی هال

کوثر_به به به به
عروس و دوماد….کجا به سلامتی شال و کلاه کردین؟

هیراد_هیچی…میخواستیم لباس بپوشیم که ببینیم فضولمون کیه…که فهمیدیم کسی نیست، جز کوثر!

یهو همه با این حرف هیراد به خنده افتادن
قیافه ی کوثر خیلی باحال شده بود، از شدت اعصبانیت قرمز شده بود!

امیر رفت پیشه کوثر و بغلش کرد
امیر_عهه داداش هیراد
زنمو اذیت نکن

هیراد_تو که خودت داشتی اینجا از خنده پاره میشدی که امیر!

بازم خندیدیم…

کوثر_امیرررر
توهم خندیدی؟؟

امیر_من؟؟ نه کی گفته من خندیدم…اصلا من مگه می خندم؟!

فرهاد_الهی من بمیرم برات امیر…چه کسی هم داری میگیری!

امیر_هعی…داداش جان، دست رو دلم نزار که خونه!

کوثر_امیررررررررررر

امیر_شوخی کردم عشقم، من تورو با دنیا هم عوض نمیکنم

به کوثر نزدیک تر شد و اونو بیشتر بغل کرد، میخواست لباسش رو ببوسه

هیراد_هوی…..اقا امیر
اینجا بچس
این کارای زن و شوهرانتون رو ببرید یه جای دیگه

امیر_چشم داداش

خداحافظی کردیم و از خونه بیرون رفتیم
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم

رزا_زود برگردیم خونه هااا
زشته مهمونا زودتر از ما برسن

هیراد_چه عیبی داره اخه؟

رزا_خب زشته دیگه

هیراد_چشم عشقم، هرچی تو بگی

رفتیم پاساژ
اول رفتیم مغازه ی لوازم ارایشی و اونجا وسایلی که نداشتیم رو گرفتم با چندتا لاک
بعدش رفتیم کفش فروشی
یه کفش کتونی بود که ست بود، یعنی هم مردونه بود هم زنونه
خیلی خوشگل بود…هیراد اصرار کرد که بگیریم و باهم ست شیم و اخرشم موفق شد و کفش رو خرید

هیراد_خببب حالا بریم اونجا

رزا_کجا؟؟

هیراد_همون جایی که زن و شوهرا میرن لباس های خوشکل مشکِل میخرن برای شبشون…

رزا_هیراد هیراد
ابرومو بردی مرد…زشته به خدا بیا بریم خونه

هیراد_نخیرم، باید بریم بگیریم

هیراد دستمو کشید و منو برد تو مغازه
من از خجالت سرم پایین بود و حرفی نمیزدم ولی هیراد بدون خجالت، گفت لباس خواب میخواستیم!
فروشنده که زن بود چشمکی به من زد و رفت کارهاشو بیاره

یه لباس خواب بود….
که یعنی اگه لخت میخوابیدم سنگین تر بودم!
سفید بود و بجای استین بند داشت، و یه تور بود فقط!
هیچ چیز دیگه ای نداشت…
هیراد از این لباس دوتاشو گرفت…سفید و یکی سیاه!!!

یه لباس دیگه بود که قرمز بود و قدش بزور تا باسنم میرسید…طوری بود که خ*ط سی*نم مشخص میشد…
هیراد اونم برداشت!

بالاخره، موفق شدم که بیارمش از اون مغازه بیرون

هیراد_به به…چه شبی بشه امشب!

رزا_هیرادددددد

هیراد_چیه عشقم؟
الان که تو ماشینیم کسی پیشمون نیست!

رزا_خودمون که تو ماشین هستیم…

هیراد_زن و شوهریمااااا

با دستم زدم روی پیشونیم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم که هیراد از خنده داشت منفجر میشد!

رزا_کوووفت

(سلام عزیزای من
ببخشید که این مدت نبودم، درگیر یسری از کارا بودم نتونستم بیام پیشتون☺️
احتمالا فردا اگه کاری نداشته باشم دوباره رمان مثل خون در رگ های من، پارت جدیدشو میزارم و پارت جدید مائده

نظرتونو حتما برام کامنت کنین…مرسی که هستین🥹🌿💚)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale hamdi
1 سال قبل

یوهوووو 💃
بلاخره پارت گذاشتییی🤗💃💃
این هیراد خیلی شیطون شده‌ها😜😜😜😜

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

😘😘

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x