رمان مروارید فیـروزهای پارت 4
« مروارید فیـروزهاے »
#پارت_چهارم
نزدیک تر شد و با لحنی پر از شیطنت گفت:
بازم قرار جدید با مجنون؟
تازگیا لیلی و مجنون زود به زود همو میبیننا …
– بیا برو پرستو حوصلتو ندارم!
چشم و ابرویی نازک کرد و ادامه داد:
خدای نکرده نکنه با مجنون دعوات شده آبجی! نکن مجنون گناه داره ها . .
نه، انگار نمیخواست دست از پلیس بازی اش بردارد! خواهر کوچولویی که زیاد از مسائل شخصیِ خواهرِ بزرگترش میدانست!
– منکه میدونم وقتی ناراحت میشی یا عصبی میشی حرف نمیزنی، پس بگو و خودتو راحت کن!
از این بیپروایی اش تعجب کردم!
– بگو دیگه …
– مگه بهت نگفته بودم فال گوش وایستادن کار بدیه؟ چرا نمیخوای دست از رفتارای بچگانت برداری پرستو؟!
انگار توقع چنین رفتاری را از من نداشت که بلافاصله نزدیک آمد و عصبی گفت:
من بچم؟! آبجی خانم من اگه بچه بودم تا الآن رابطت با مهراد رو به همه گفته بودم!
کلافه چشم هایم را محکم بستم ، اگر پدر میفهمید دودمانم بر باد میرفت و دیگر اعتمادش به خودم را از دست میدادم! از طرفی پرستو درست میگفت! بچه که نبود!
– دیدی حق با منه؟
چشمهایم را باز کردم و لبخند کمرنگی لب زدم:
بله! درست میگی …
خندون نزدیکتر آمد و با خوشحالی گفت:
خب حالا کجا میرین؟
– کافه ، فقط یه جوری سر خانم جونو گرم کن.
– خیالت راحت! براش مافیا میذارم ببینه خوبه؟
خنده ام پر رنگ شد و گفتم:
آره خوبه فقط حواستو جمع کن قرصاشو دیر ندی!
خنده ای کرد و آرام گفت:
حالا قرصاشم که دیر بدم اشکالی نداره که . . منو با عباس آقا اشتباه میگیری و میره تو خاطرات قدیم!
تهدیدانه اسمش را صدا کردم و خندیدم! خواهری که شیرین بود و دوست داشتنی!
نفسی آسوده کشیدم و بالآخره لباسی پوشیدم . . پالتوی مشکی براقم و در آخر شال قرمز رنگم! موبایلم را برداشتم و با عجله از خانه خارج شدم .
•┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄•