رمان پوراندخت پارت ۱۲
رمان پوراندخت
پارت دوازدهم
**********
( گلی)
_ عروس خانم آیا وکیلم ؟
عاقد بود که داشت این جمله رو برای سومین بار می پرسید و من باید بالاخره جوابم رو می دادم . با یه نگاه کوتاهی به پدر و مادر و نادر داداش کوچیکم بله رو گفتم و به عقد دائم مردی در اومدم که نه اون چهره من رو دیده بود و نه من چهره ی اون رو و فقط صدای گفتن بله بلندش رو شنیدم . همه مردم دست میزدن و شادی میکردن و خوشحال بودن و من همچنان سرم پایین بود که تونستم از زیر چشم چادر مامان رو ببینم که یعنی الان مامان رو به روم بود .
_ دخترم بلند شو زشته ها هنوز اینجا نشستی
مامان آروم دستم رو از زیر چادر گرفت و بلندم کرد . و گفت
_ حالا نوبت هدیه من به دخترمه . آقا هدیه بیار اینجا
متوجه شدم که چند ثانیه بعد بابا در کنار مامان ایستاد و رو به من گفت:
_ دخترم بفرما این هدیه من و مادرت برای عروسیت .
و بعد سرم رو بوس کرد . بغض کرده بودم و چشمام به خاطر برق اشک خوب هدیه رو نمی دید که صدای آروم مامان رو شنیدم
_ دخترم میتونی یکم سرت رو بیاری بالا .
سرم رو که آوردم بالا مامان از توی جعبه یه گردنبند طلایی رنگ زیبا با طرح پروانه نشون داد و با صدای لرزونی گفت
_ مبارکت باشه دخترم
و بعد اومد و بغلم کرد . منم بلافاصله دستامو دورش حلقه کردم و شنیدم که مامان آروم کنار گوشم زمزمه کرد
_ خوشبخت بشی دخترم .
همینجور تو بغل هم بودیم که صدای اهم و اوهوم کسی بلند شد و به همین خاطر از هم جدا شدیم .
_ به به چه عجب مادر و دختر از بغل کردن هم دست برداشتین .
با این حرف نادر همه مردمی که دعوت شده بودن شلیک خنده شون رفت هوا و مامان چشم غره ای به نادر رفت . اما نادر فقط شونه هاشو بالا داد و بعد آروم با اون کت و شلوار مشکی رنگش به سمتم اومد . و از توی جیب کتش آروم بسته تزئین شده ای بیرون آورد . چشمام گشاد شد یعنی این دادش کوچولوی من برام هدیه خریده بود .
همین جمله رو آروم به زبون آوردم که نادر شاکی لب زد:
_ چیه آبجی نکنه انتظار داری من برای عروسیت هیچی نگیرم ها؟ نه بنظرت من همچین آدمیم
لبخندی از این لحن لاتی اما بامزش به لبم اومد و آروم بسته رو ازش گرفتم و بازش کردم . با دیدن گل سر براق و نگین دار روبه روم جشمام برق زد و صدای نادر کنارم بلند شد
_آبجی ازش خوشت اومد . ببخشید اگه سلیقم خوب نیستا
با بغض سری تکون دادم که لبخندی از روی شادی روی لب های نادر هم نقش بست که صدای خان بلند شد .
_ خب ما کارمون تو خونه ی قبلی عروس تموم شده بهتره که بریم سمت خونه جدیدش .
با این حرف همه کل کشیدن و مامان و بابا لبخند پر بغضی زدن . و هر دو آروم به سمتم اومدن و کوتاه تو آغوشم گرفتند و همزمان گفتند :
_ برو دخترم . سفید بخت شی.
از آغوششون که بیرون اومدم سرم رو پایین انداختم و صدای قدم های بلند کسی رو نزدیکم شنیدم حتما جهان خان بود شوهرم..
_ پس با اجازتون آقا من دخترتون رو می برم
چه صدای خوبی داشت . آدم دلش می خواست ساعتها بشینه و به صداش گوش فرا بده .
_ اختیار دارین آقا . دیگه از این به بعد مسئولیتش با شماست
چون سرم پایین بود نفهمیدم که جهان خان چه واکنشی نشون داد . فقط متوجه شدم که آروم کنار گوشم لب زد
_ حرکت کن
و من به تبعیت از اون حرکت کردم به سمت اسبی که به عنوان مهریه ام بود . اسب قهوه ای کمرنگی که کنار زینش گل های سفید بود .
_ پسرم عروستو سوار اسبش کن .
جهان خان از پدرش اطاعت کرد و آروم دستم رو گرفت و بهم کمک کرد که سوار اسب بشم و خودش رفت جلوتر از من ایستاد . تا راه بیفتم به سمت خونه اش ….
با صدای خدانگهدار بلند خان از خونه پدریم دور شدیم و من بغض تو گلوم نشست و دستم هنوز از گرمای دستش جهان خان می سوخت . دلم آغوش مادرم رو می خواست اما چه کنم که دیگه از این بعد آغوش فقط و فقط باید آغوش شوهرم می بود….
این داستان ادامه دارد…..
نظرتون رو راجب کل داستان بهم بگین که چه اتفاقایی در آینده میفته . و اگر پیشنهاد و یا انتقادی دارید حتما بگید خیلی خوشحال میشم💗
عشقای لادن پارت سیزدهم ارسال شد🤣🤣
( ممنونم باشید به زور لادن رو راضی کردم پارت بنویسه😒🤣 . پاک دیوونه شده این دختر💔🤣)
عالی بود🥹
مرسی سحر جان💓
اخ جون عروسی 💃 💃 💃 😁 😁
😂😂😅
ضحی از همین الان لباسشو انتخاب کرده میگه میخوام بنفش بپوشم ( بعد من این دختر دیونست شما بگید نه😂🤪😅)
منم انتخاب کردم🤣🤦♀️
لباس من طلاییه میخوام از گلی خوشگل تر باشم🤣🤣🤣🤦♀️
اوهو چه غلطا😅😂😂
فکر نکنی فراموشتون کردما فقط یه ذره این روزا سرم شلوغه نمیتونم زیاد بیام تو سایت
پارت زیبایی بود لادن جان خداقوت
چقدر از شخصیت نادر خوشم میاد خیلی بامزه و دوست داشتنیه😊🤗