رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت 20
# پارت ۲۰
( دایان)
_ چطور شدم ؟
_ نمیدونم چی باید بگم.
_ حرف دلت رو بزن.
_ راستش احساس خوبی نسبت به این قضیه ندارم ، دلم خیلی شور میزنه. دیشب هم کابوس دیدم.
تاج گل را از روی موهایم برداشتم و روی میز انداختم.
_ کافیه رزی لطفا دیگه ادامه نده.
روی کاناپه نشست.
_ نمیخواستم ناراحتت کنم .
کنارش نشستم و با دستم کمی گردنم را ماساژ دادم.
_ اشکالی نداره، میشه برام یک فنجون قهوه بیاری.
_ الان میارم.
از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه حرکت کرد.
گوشیام در حال زنگ خوردن بود.
بدون معطلی جواب دادم.
_ سلام عزیزم، چطوری؟
_ سلام جناب مهندس خوبم.
_ حال من رو نمیپرسی؟
_ میدونم بدون من حالت تعریف چندانی نداره.
بلند خندید
_ بچه پرو بزار دستم بهت برسه، میدونم چیکارت کنم.
تای ابرویم را بالا انداختم.
_ وای ترسیدم عمویی
_ صبر کن ، بزار فردا برسه عمویی یک لقمه چپت میکنه.
از صراحت کلامش خندهام گرفت.
_ بخند خوشگل خانوم که به خدا خنده هات هم قشنگه.
_ توام مثل من برای فردا مضطربی؟
_ نه، راستش آرومم دایان، آرومم که قراره فردا رسما مال خودم بشی.
نا خودآگاه لبخند زدم.
_ کارن.
_ جانم
_ میدونی که دلم نمیخواهد کسی چیزی بدونه.
_ خیالت راحت هیچ احدی از ازدواج مون خبر دار نمیشه تا هرزمان که خودت بخواهی .
_ ممنونم.
_ خواهش میکنم. برو دیگه بخواب که باید صبح زود بیدار بشی.
_ میخواهی قطع کنی؟
_ نمیخواهم مزاحم استراحت کردن خانومم بشم
_ صدای تو آرامش بخش دل منه.
_ داری ترغیبم میکنی که سوئیچ رو بردارم و بیام پیشت.
_ من از خدامه ؛ اما الان خیلی دیر وقته و خیابون ها خلوته.
_ دوستت دارم.
_ من هم همین طور .توام خسته ای برو استراحت کن عزیزم.
_ ممنون، شبت بخیر عزیزم.
_ شب بخیر .
تماس را قطع کردم رزی قهوه ام را روی میز گذاشت
_ ممنونم.
_ من میرم بخوابم.
_ شب بخیر.
با رفتن رزی، فنجان قهوهام را از روی میز برداشتم و شروع به نوشیدن کردم.
بعضی شب ها
آدم دلش می خواهد افکارِ لعنتی اش را
یک جوری بپیچانَد !
بیخیالِ قضاوت ها و اشتباهاتش
شود
نه به گذشته اش فکر کند
نه آینده
بی هیچ فکر و مشغله ای
در خلوتی دنج و شبانه
دراز بکشد
با ذهنی آرام و بی دغدغه
نه حسرتی داشته باشد برایِ خوردن
نه بغضی برایِ گریستن
و نه دلی برایِ تنگ شدن .
بعضی شب ها
آدم دلش می خواهد
کمی بخوابد.
……………………..
(دایان)
مقابل آیینه ایستاده بودم و به چهره خودم در آیینه نگاه میکردم.
لباس بلندی از جنس تور و ساتن یاسی رنگ به تن داشتم و آرایش ملیحی روی صورتم نقش بسته بود.
_ الهی دورت بگردم چقدر خوشگل شدی عزیزم.
به چهره خندان گلچهره جون نگاه کردم.
_ ممنونم.
گلچهره جون فوری اسپندی که دود کرده بود را دور سرم چرخاند.
در اتاق باز شد و کارن در چارچوب در ایستاد.
نگاه هر دویمان باهم قفل شد.
گلچهره جون سینی اسپند را برداشت و با لبخند اتاق را ترک کرد.
مثل همیشه جذاب و شیک پوش بود.
کت و شلوار طوسی رنگ که پیراهن زیرش هم رنگ لباس من بود.
بوی عطرش از همان فاصله دور هم خوب به مشامم میرسید.
دستی به لباسم کشیدم و کمی چرخیدم.
_ چطور شدم ؟ میپسندی جناب مهندس؟
به طرفم آمد و کمر ظریفم را لمس کرد.
_ تو برای من همیشه و هر لحظه زیبایی.
نا خودآگاه لبخند روی لبانم نشست و کارن آرام پیشانی ام را بوسید.
از چشم های تو
فقط یک جفت در دنیا وجود دارد
تک و بی نظیر
دست نیافتنی و بی انتها
تو بیا.
تمام تیله های سیاه دنیا را نشان من بده
تمامِ چاله هایِ عمیق را هم
عاشق هیچ کدام نمی شوم
حتی اگر کپی برابر اصل باشند.
سرم را روی شانه اش گذاشتم.
_ باورم نمیشه که واقعا دارم زنت میشم.
_امروز بهترین روز زندگی من و تو هست دایان. خوشحالم که اومدی تو زندگیم.
_ بچه ها نمیایید؟
صدای گل چهره جون بود.
_ بهتره بریم پایین دارن صدامون میکنند.
کارن دوباره پیشانی ام را بوسید. دستم را دور بازویش حلقه کردم و همراه هم از اتاق بیرون رفتیم.
………………..
(کارن)
همراه دایان روی صندلی و کنار سفره عقدی که مامان با وسواس خاص خودش آن را چیده بود نشسته بودیم.
بنا به خواست دایان مهمانی نداشتیم و کسب هم از ماجرای عقدمان خبری نداشت.
از درون آیینه نگاهم به آن دو جفت زمرد سبز افتاد.
آخ که باورم نمیشد بلاخره این دختر لجباز و سرتق داشت برای همیشه سهم خودم میشد.
عاقد روی صندلی نشست و شروع به خواندن خطبه کرد.
مامان و عمه شکوه مشغول قند سابیدن بالای سرمان بودند.
تمام مدت دست های ظریفش را محکم در دست هایم گرفته بودم.
عاقد منتظر جواب بله بود که ایزابل وارد سالن شد.
مامان: چی شده ایزابل؟
ایزابل انگار برای حرف زدن تردید داشت.
بابا: نشنیدی خانم چی گفت! چرا اینقدر هراسونی؟
ایزابل: آقا راستش مهمون اومده.
عمه شکوه: پناه بر خدا این موقع مهمون از کجا اومد.
مامان: خب کیه؟
ایزابل لبش را کمی گاز گرفت
ایزابل: گفتن پدر دایان خانوم هستند.
از چیزی که میشنیدم شوکه شده بودم و خون داشت درون رگ هایم یخ میبست.
( کامنت یادتون نره دلبرها)
لطفا زودبه زود پارت بزارین 🙏
Maedeh جان میشه بیای پیوی؟
ممنون از همراهیت
درصورت امکان حتما گلم🌹
سلام
لطفا رمان های جدید رو تایید نکنید تا بررسی بشن اول
سلام
بله حتما🌹
کار خوبی میکنید آقاقادر، چنین رمانی که محتوای ممنوع و زنندهای داره بهتره که تو سایت رمان و فرهنگی دیده نشه، حالا ما هیچی؛ اما شاید چند تا بچهسال دیدند اونوقت… .😑
اره واقعا من هم مونده بودم که قابل تایید هست یا نه.
سپاس از ادمین محترم که راهنمایی کردند.
واقعا چنین محتوا هایی قابل صرف وقت نیست و مسموم کننده است
مائده جان تو دیگه داری منو دیونه میکنی 🥹🥹🥹🥺🥺🥺🥺
خیلی قشنگ بود امیدوارم دل کارن نشکنه البته حقشه
خسته نباشی عزیزم
خدانکنه عزیزم.
خوشحالم دوست داشتی.
❤️🌹
خسته نباشی عزیزم🙃❤️
💗💗
چی؟پدرش؟
هییییییی دایان گفته بابام مرده😐
وای الان کارن بهش بی اعتماد میشه
وکالتش میگیره؟
وااااای خدا کنه بگیره ازش
حالا اگه این دایانه…میگه میخواستم سوپرایزتون کنمممم دختره چندششششش🤣🤣🤣🤣
از این به بعد به جای چندش بگو دایان😂 دست شیطون رو هم از پشت بسته، هوف یعنی من هر چی بگم خالی نمیشم؛ دلم میخواد دقیقاً جلوی چشمهای کارن اینقدر این دختره رو کتک بزنم، اینقدر بزنم که لال شه اوت چشمهای دریدهاش در بیاد🤬
وایی😂
دلت میاد😕
تو پارت بعد جواب خیلی از سوالاتت رو میگیری عزیزم.
ممنون از نظرت❤️🌹
وای که چه زیبا نوشتی🤤 والا تا خدا پس کله این کارن نزنه احمقبازیهاش رو که تموم نمیکنه نکبت😒😑 آخ که دلم میخواد سنگ رو یخ شدن این دختره ایکبیری رو ببینم
سپاس از همراهیت عزیزم.
کارن بدبخت مگه چی کار کرده😂
فکر کنم پارت بعد برات جذاب باشه 😉🌹
بگو چیکار نکرده، اصلاً مرد پختهای نیست، جلوی جنس مونث نمیتونه سنگین و بالغ رفتار کنه، این دختره هم که پررو سواستفاده میکنه. باید بگم شخصیتپردازیهات عالین جوری که من رو به نقطه انفجار میرسونه😤
خب این طبیعت کارن هست و مسلما وفتی یکم داستان جلوتر بره اون هم ممکنه سرش به سنگ بخوره و …
خوشحالم که دوست داری و از رمان لذت میبری.
همین انرژی خوبت قلبم رو اکلیلی کرده💗
خدا کنه🙂 کارت خوبه که دنبال میکنم جونِ دل😍
ممنون عزیزممم خیلی قشنگ بود ❤️
❤️💗🌹