رمان چشم های وحشی پارت 68 ( پایانی)
# پارت
بطری آب را روی سنگ ریختم و دسته گلی که خریده بودم را شروع به پر پر کردن کردم.
حق با آراد بود ، با اینکه آنی به من بد کرده بود ؛ اما باید میبخشیدم تا به آرامش برسم.
چه کسی فکر میکرد که روزگار چنین زندگیام را دستخوش تغییر کند.
ایستاده بودم بر بام اسفند
با چشمانی خیره به روزهایی که
تلخ و شیرین گذشت و خاطره شد.
حالا بهار در راه بود
لبریز از عطر بهار نارنج،
سرشار از شکوه علفزار با کوله باری از
شکوفه های عشق،
سبزه های امید و ابرهایی که آبستن باران بودند
شاید خدا می خواست
و این بهار
درخت آرزوهایم جوانه میزد.
_ هوا سرده ، بلند شو بریم.
صدای کامیار بود بود که بالای سرم ایستاده بود.
نگاهم را به نگاهش دوختم.
_ میشه توام ببخشیش.
_ با اینکه برام سخته ؛ اما بخاطر تو باشه.
لبخند زدم و از روی زمین بلند شدم.
در آغوشم که می گرفت
پیراهنم گل می داد
حالا من یک باغ در پیراهنم داشتم.
_ یک خواهش دیگه هم ازت دارم.
_ چه خواهشی ؟
_ میخواهم برم دیدن شروین.
سکوت کرد و با تردید بهم چشم دوخت.
_ چرا ؟
_ میخواهم بدونه که اون رو هم بخشیدم. میدونم که شروین هم بازیچه آنی شد ، اون واقعا نمیخواست به من آسیبی برسه.
_ این هم چشم.
دستم را دور بازو اش پیچیدم و با هم به سمت ماشین حرکت کردیم.
من به نگاه مسيحايي او معتقد بودم
به انجيل چشم هايش
ميان درد هاي دَلَمه بسته ام
او خورشيد كوچك من بود
با خنده هاي نوراني اش من جوانه ميزدم
سبز ميپوشیدم
و او اتفاقی بود
که من
معجزه صدايش میزدم.
…………………..
به حرارتی که از فنجان چایی بلند میشد
چشم دوخته بود.
_ خب نظرت چیه شکوه جون ؟
_ راستش من رو شکه کردی؟
لب هایم را آویزان کردم.
_ یعنی زن بابام نمیشی؟
_ این چه قیافهای دختر ؟
_ جوابم رو نمیدی؟
_ راستش نمیشه.
ابروهایم را بالا انداختم.
_ چرا ؟
عمه شکوه با خجالت سرش را پایین انداخت.
_ چون همین الان من زنش هستم.
هین بلندی کشیدم.
_ از کی ؟
_ از وقتی که اومدم لندن ، این اتفاقات اخیر نذاشت که بهتون بگیم. بهادر گفت صبر کنیم تا روز عروسی تون ، اون روز خبر ازدواجمون رو اعلام کنیم.
فوری عمه را در آغوش کشیدم و صورتش را غرق در بوس کردم.
_ آب لمبوه شدم دختر.
_ من رو باش که نگران تنهایی پدرم بودم اون وقت زیر زیرکی بهادر خان کاراش رو کرده.
عمه بلند خندید.
_ ورپریده نبینم به کامیار بگی. به بابات قول دادم تا روز عروسی تون کسی چیزی نفهمه.
_ چشم عروس خانم هر چی شما بگی.
دوباره از کله عمه آویزان شدم و صورتش را بوسیدم.
………………
نگاهم را به آیینه مقابلم دوخته بودم.
سنگینی تاج روی سرم اذیتم میکردم.
کامیار از پشت بغلم کرد و لبان داغش را روی گردنم گذاشت.
_ شانه های تو ، بوی مزرعه قهوه میدهد.
تمام بی خوابی هایم تقصیر تو است.
ای لعنتی دوست داشتنیم.
لبخند زدم.
_ اوه چه شاعرانه و رومانتیک.
دستش روی زیپ لباس عروسم حرکت کرد.
_ تازه کجا شو دیدی؟ هنوز به جاهای خوبش خیلی مونده دلم میخواهد استارت دنیا آمدن کارن کوچولو رو همین امشب بزنیم.
مستانه خندیدم.
_ دیگه چی آقاهه؟
لب هایش را به لب هایم دوخت و من پر کاهی شدم روی دستانش.
در مسیر خواستن قد می کشی
تا لبخند علاقه
تا تَرک بر دارد پوست انار
در عاشقانه ی پاییز..
از کدام حرف در من زنده شدی؟
که بی پایان جریان داری در من
صدایم کن
تنها جنس صدای تو است
به آغوشم مینشیند
میخواهم
سکوت شب را
به آوای رقصان عاشقانههای تنِمان
دعوت کنم.
……………………………
ممنونم از همهی افرادی که تا به اینجا حمایتم کردن و همراهم بودند.
امیدوارم که دوست داشته باشین و راضی باشید.
از این به بعد با رمان ( بگذار پناهت باشم ) در خدمتتون هستم.
یه رمان عاشقانه ای که بهتون قول میدم دوستش داشته باشید.
خوشحال میشم همراهی و حمایت کنید.
دوستتون دارم ❤️
🍄لطفاً از ایموجی داخل رمان استفاده نکنید حین ارسال رمان فقط اسم و شماره پارت رو بنویسید و از کلمات دیگهای استفاده نشه🍄
خسته نباشی عزیزم واقعا یکی از بهترین رمان های این سایت بود خیلی قشنگ بودوو
ممنونم عزیزم
متشکرم که تا به امروز همراه بودی❤️
مرررسی خانم بالانی عزیز.😍دستت درد نکنه.خسته نباشی.❤😘خدا رو شکر.آخرش خوب تموم شد.🤗ممنون که تو این مدت غرغرامون رو تحمل کردی.
خواهش میکنم ممنون عزیزم.
خوشحالم که راضی بودی.
❤️
اگه دوست داشتی خوشحال میشم رمان جدیدم رو هم دنبال کنی
حتما.❤😘چرا که نه!😘
خیلی رمان قشنگی بود از همون اول دوستش داشتم و جذب قلمت شدم امیدوارم کارهای بیشتری ازت ببینیم، موفق باشی نویسنده جان
فقط اینو نفهمیدم که شروین زندهست یا نه من فکر کردم آنی بهش تیر زده بود!
ممنونم لیلا جان.
متشکرم از لطفت❤️
شروین زخمی و مجروح شد اما زنده است و به جرم قتل و آدم ربایی بازداشته
تقصیر من بود که به این موضوع اشاره ای نکردم
خسته نباشی قشنگم خیلی خوب بود 🥰🥰🥰💙
ممنون عزیزم دلم ❤️❤️
🥰🥰
تموووووم شد؟🥺
دلم واسه گلی و همه شخصیت هاش تنگ میشه و به شدت منتظر رمان جدیدت هستم که بی شک بهرینه.
عالی بود خسته نباشی
متشکرم عزیزم.
حقیقتا منم دلم نمیخواست به این زودی رمان تمام بشه اما حس کردم بیشتر از این نباید کش دار بشه. تو فکرم هست اگه خدا خواست در آینده فصل دومش رو بنویسم منم مثل همگی شما با این شخصیت ها زندگی کردم و فقط خدا میدونه که چقدر بغض دارم و دلم تنگه
سعید پارت جدید نمیدی؟منتظر ایداممم
امروز میزارم فاطی جون
خسته نباشی خانوم نویسنده😁🦋
ممنون گلم ❤️
خسته نباشی گلم🥺❤️
متشکرم مهربون
خسته نباشی خانم بالانی عزیز ❤️
سپاس الا جان🌹
خیلی قشنگ بود
خسته نباشی❤
ممنونم عزیزم❤️🌹
این انصاف نیست. منی که وقت نداشتم رمانتو بخونم یهو دیدم تو پارت آخر آنیای که همیشه هوای گلچهره رو داشت یهو شد مار هفت خط یهو شد دیو چهارسر… واقعاااا شوکه کننده بود و خیلی کنجکاوم علت دشمنی آنی رو بدونم که حتما باید برم پارتایی که از دست دادمو بخونم.
قلمت خیلی قشنگ و دلنشینه
انشاءالله رمان جدیدتو هم با طرفدارای بیشتری ادامه میدی.
خیلی دلم میخواست پایان این رمانو بخونم و باید بگم کاملا غافلگیرکننده بود!
پس لازمه که بگم:
خدا قوووت!
ممنون عزیزم.
لطف داری.
میدونم همگی مشغله هاتون زیاده و شاید فرصت نشده که سر تایم رمان رو دنبال کرد.
اما خب اگه منم بخواهم از قصه آنی حرفی بزنم جذابیتش از دست میره پس پیشنهاد میکنم هر زمان که تونستی پارت های قبل رو مطالعه کنی این طوری هیجانش یکمی برمیگرده.