کارما پارت6
دوروز گذشته و من همچنان فکرم پیش حرفهای طاهاست حرف اینکه گذشتم برگشته…
نگاهم به ساعت دوختم پوفی کشیدمو از جا بلند شدم ،
با مرتب کردن چادر روی سرم از خونه خارج شدم انقدری این چند روزحال روحیم بد بود که نخوام از خونه خارج شم..
نگاه معنی داره اطرافیان روحمو آزار میداد ،اما امشب با
اصرار مامان دوباره از اتاقم خارج شدم..
با خروجم از خونه به سمت هیئت راه افتادم،
تموم راه و حس میکردم که کسی در حال تعقیبمه اما خب سعی کردم بیاهمیت به راهم ادامه بدم ..
همزمان با رسیدنم به در ورودی متوجه چندین پسر بچه که در حال بازی بودن شدم..
نگاه گرفتم و تا خواستم کفشامو در بیارم تلفن همراهم به صدا در اومد،
با استرس از کیفم بیرون کشیدم و با دیدن شماره ناشناس لزهای به دلم نشست با مکث جواب دادم…
_نظرت چیه با بچه های محلتون بازی کنم؟هوم؟من که خیلی دوست دارم..
ناباور نگاهم به سمت بچهها کشیده شد متوجه ماشینی که با سرعت زیاد به سمت بچه ها میروند شدم..
همه چیز توی یه لحظه اتفاق افتاد…
دویدنم به سمت بچه ای که وسط کوچه مونده بود…
چادری که از سرم افتاد..
کیف و گوشی که به کناری پرتاب شد…
دویدنم به سمت بچه و کنارکشیدنش…
همزمان با کنار اومدنمون صدای بلند شلیک گلوله و دستی که سوزشش عذابم میداد..
بچه رو کناری گذاشتمو روی زمین نشستم…
صدای هیاهو و جیغ و داد دیگران به گوشم میرسید و من …
از درد شدید دستم تو خودم جمع شده بودم..
صدای جیغ و داد همه جا پیچیده بود…
خون به شدت زیادی روون شده بود و من هر لحظه بیحالتر از قبل میشدم ….
با قرار گرفتن دستی زیر بازوم از جا بلند شدم و نگاهم به نگاه نگران طاها افتاد …
با ترس و نگرانی نگاهی به دستم انداخت و دوباره به چشمام نگاه کرد اونقدری نگران بود که نگاهش همه بدنم رو وارسی میکردو ثبات نداشت..
آروم لب زدم:
_ خوبم
همون لحظه صدای نگران بابا به گوشم رسید :
__چی شده ؟چه خبره؟
اندکی از مردم رو که حالا جمع شده بودن و کنار زد و به سمتم اومد،
بازوم رو از بین دستهای طاها بیرون کشیدم و به سمت بابا رفتم …
تنها آروم گفتم:
_ بریم خونه
سرشو تکونی داد و با نگرانی که حالا بیشتر تو نگاهش بود گفت :
__کدوم خونه ؟خونریزی داری ..
تا خواستم اعتراض کنم رو به طاها گفت :
__برو ماشینو بیار …
حالا صدای نگران و گریون مامان هم شنیده میشد …
وای گفتم و آروم کنارجدول نشستم نگاهم گریزون بود و فقط صدای نگران مامان رو میشنیدم که همچنان بابا سعی داشت آرومش کنه …
دستم رو روی بازوی زخمیم گذاشتم و فشار دادم هر آن احتمال میرفت از هوش برم که با سست شدن بدنم
مطمئن شدم…
با قرار گرفتن مامان کنارم که گریون پچ زد:
__دختر خوشگلم چی داره به سرمون میاد ؟؟
منو به آغوش کشید …
صدای همهمه و بابام که ازمیخواست بلند شم به گوشم میرسید اما توان حرکت کردن نداشتم …
با کمکشون از جا بلند شدم بابا سریع دستمالی به دوره بازوم بست و به سمت ماشین کشیدم..
با کمکشون توی ماشین نشستم ،و سریع به راه افتادیم..
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم صداهای محوشون به گوشم میرسید اما قدرت تکلم نداشتم و بعد از اون سیاهی مطلق بود که اسیرم کرد…
حمایت
خسته نباشی
دختر بیچاره😮