رمان کارما

کارما پارت5

4.2
(93)

با استرس از جا بلند شدم ،در جواب سوال مامان که پرسید کجا میری ؟
میامی گفتم و از حسینه خارج شدم..
با این حجم از صدا بعید میدونم بشنوم کی پشته خطه‌…

بالخره تماسو وصل کردم و جواب دادم:

_بله؟

__بهتره بیشتر مراقب خانواده ت و البته اون بچه ژیگول باشی خانوم کوچولو..

وبلافاصله تماس و قطع کرد..
صدا اشنا نبود …

مطمئنا اون هیچوقت خودشو تو معرض دید قرار نمیداد..
سردرد شدیدی گرفتمو و بی حال دستمو به دیوار بند کردم..

صدای امین تو گوشم پیچید …
نگاهمو بالا کشیدم که نگران لب زد:

__خوبی زن داداش؟

پوزخندی رو لبم نشست…
زن داداش ؟؟
کدوم داداش؟؟همونی که ده روزه خبری ازم نگرفته؟
حتی نخاست توضیحمو بشنوه..

خوبمی گفتمو با قدم های بی حال عقب گرد کردم و به خاستم به داخل برگردم که صدای امین قدم هامو به زمین میخ کرد:

__ابجی ،حال طاها خوش نی…
اعصابش بهم ریخته بهش حق بده….ارومتر بشه همه چیز دوباره به حال قبلش برمیگرده ….

بدون اینکه برگردم لب زدم:

_ده روز گذشته اقا امین…
قرارمون این بود بهم باور داشته باشیم اما …طاها نشون داد بهم اعتماد نداره…باورم نداره…

قدمی به جلو برداشتم که مادر طاها اومد

سرمو پایین انداختم و سلامی کردم که پوزخندش و بعد صداش به گوشم نشست:

__خدا خیلی منو پسرمو دوست داشت که دستتو رو کرد برامون..

نگاهم بهش بود که نگاهی به امین انداخت و بعد از نیشخندی گفت:

__اگه داری واسطه میفرستی پسرم نگاهت کنه باید بگم زور بیخود نزن دخترجون..

چادرشو جمع کرد و قدمی نزدیکم شد:

__پسرم از اولم عاشق دختر داییش بود…اما رفت سربازی برگشت شوهر کرده بود…
حالا طلاق گرفته ،اصلا میدونی حکمتش این بود قبل از بدبخت شدن پسرم همه چی لو برع و دختر داداشم برگرده به همونجایی که تعلق داشت..‌

ناباور نگاهش کردم…
باورم نمیشد انقد یه ادم میتونه بی چشمو ورو باشه..

با صدای نادم طاها اروم سرمو به سمتش چرخوندم ..
عشقش برگشته ولی غم چشماش چی میگه پس؟

رو‌گرفتم و خاستم برم که دوباره صدای مادرش به گوشم نشست:

__روزی هزار مرتبه شکر میکنم عقد نکردید وگرنه حالا باید بامبول جدیدتونو میدیدیم ..

با دلی شکسته به سمت داخل راه افتادم اما صدای تشر طاها رو شنیدم:

__معلوم هست چی میگی مامان ؟اینا چی بود گفتی ؟؟

با ورودم به حسینه به سمته مامان رفتم و خم شدم کیفم و برداشتم ..

نگاهش تموم بدنمو وارسی کرد ودر اخر روی چشمام ثابت موند..

نیشخندی زد و قدمی بهم نزدیک شد..
با دلگیری ازش رو گرفتمو اروم لب زدم:

_چیشده بعد ده روز یادم افتادی؟؟

همچنان ساکت نگاهم میکرد که ادامه دادم:

_ضمنا منو تو مدت محرمیتمون تموم شده …اینجا بودنت غلطه..

روی پله ها نشستمو نگاهش کردم …
این طاها ،طاهای قبل نبود..
طاهای قبل اسم جدایی دیونش میکرد اما اون حالا بی حس روبهروم ایستاده و نگاهم میکنه‌…

دستمو به سرم گرفتمو خیره نگاهش کردم که لب زد:

__بهت گفته بودم از دروغ بدم میاد ،از پنهونکاری…اما تو چیکار کردی؟

قدمی نزدیکتر شد وو ادامه داد :

__من همه لحظات با هم بودنمون بهت گفتم از دروغ بیزارم و تو خیلی راحت تو چشمام نگاه کردی و کار زشتتو ادامه دادی حالا توقع داری بیام باهات حرف بزنم؟؟

با چشم‌های اشکی نگاهش کردم و آروم از جام بلند شدم، آروم و با بغض لب زدم :

_هر کاری کردم به صلاحمون بوده من هرچی بوده تو گذشته گذاشتمو وارد زندگی شدم پس حقی نداری بابت گذشته تموم شدم منو مقصر بدونی …

عصبی سرشو تکون داد وبهم نزدیک‌تر شد،
با صدای بلند فریاد زد:

__ تو همه باورامو خراب کردی حتی اگه توضیح بدی نمی‌تونم باورت کنم و ضمناً اینم بدون همین حالا به خاطر همون گذشته تموم شدت همه چیز به هم ریخته…

و با قدم‌های بلندی به سمت در رفت و از حیاط خارج شد.

آوار شده روی زمین نشستم و حقی زدم این این آینده رو نمی‌خواستم حالا به جایی رسیدم که گذشتم داره همه دودمانمو به باد میده

❤️❤️❤️

دوروز گذشته و من همچنان فکرم پیش حرف‌های طاهاست حرف اینکه گذشتم برگشته…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale hamdi
6 ماه قبل

#حمایتتتتت✨️🥰🤍

مائده بالانی
6 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم

لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
6 ماه قبل

خیلی قشنگ بود دختر بیچاره بین این ظالما میخواد چیکار کنه☹️

saeid ..
6 ماه قبل

عالی بود خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x