گسلایت پارت 7
(🦋بچه ها من یه چیزی بگم قول میدم طولانی نشه ببینید شخصیت قبلی که برای باران گذاشته بودم هیچ شباهتی به چهرش نداشت برای همین نظرم عوض شد تصمیم گرفتم یه شخصیتی بذارم که به چهرش نزدیک باشه عکس این شخصیت دختری که براتون میزارم خیلی شبیه بارانه ولی رنگ چشمای باران واقعی قهوهی پر رنگ ولی حالت چشماش شبیه عکسه و بینی خیلی کوچیکتری داره ولی حالت ابرو و لب هاش شبیه عکسه ببخشید اگه طولانی شد باید میگفتم 🦋)
♡گسلایت پارت 7♡
با تعجب فراوان به هر دوشان زل میزنم یعنی میتواند چه مسئله مهمی باشد که این دو مرد شاد و شوخ طبع که همیشه چشمانشان از خوشحالی برق میزد حال کمی انگار نگرانی در چشمانشان پیدا بود با این طرز حرف زدنشان نگاه های مشکوکشان به یک دیگر استرس و دلشوره در جان و تنم رسوخ میکند بگید دیگه عمو جان جون به لبم کردید،پدر نگاه دزدید و عمو من من کردم عمو بگید دیگه بخدا الان سکته میکنم عمو طاقت نمیارد و میگوید من نمیتونم بگم میسپارم به بهرام و به سرعت اتاق را ترک میکنم برق تعجب را در نگاه نیما میبینم مطمئناً او هم مثل من خیلی کجنکاو این این موضوع هست (خوشم میاد حرصتون بدم 🤣) بلخره نیما تکانی به خودش میدهد و میگوید
_عمو جان دارید نگرانمون میکنید لطفا بگید چیشده
_بهرام:راستش خوب بخش اولش مربوط به بارانه اما ، اما خوب بخش دوم این خبر مربوط به دوتان میشه
_با اعصبانیت از روی صندلی بلند میشوم و باصدای بلند میگویم بابا میگید و با دستم به در اشاره میکنم یا برم هول شده وبه سرعت میگوید…
_مادرت سرطان خون داره
_حس میکنم گوش هایم داغ کرده واقعا چه میگوید اینجا را با سیرک اشتباه گرفته است بابا،جون باران چی میگی آخه یعنی چی مامان سرطان خون داره . داری سربه سرم میزاری پشت سر هم سوال میپرسیدم و بابا با چشمان اشکی خیره به حرکات هیستریکم نگاه میکند (بچه ها من یه نکته ای رو اینجا بگم که در واقعیت هم واقعا مادر باران سرطان داره ولی خداروشکر درمان شده )و یک دفعه نیما محکم در آغوشم میگیرد
_ آروم باش عزیزم خودتو کنترل کن
_به یکباره تمامه صدای دادهایم خاموش میشود بوی عطرش مانند آمپول آرامبخشی وارد رگ هایم میشد بوی عطری که سه سال دنبالش گشتم نمیدانم چرا اما انگار زبانم سنگین شده بودم و قدرت حرف زدن را از من صلب کرده بود و خیلی آرام و نامحسوس بالای پیشانی ام را بوسید با بوسیدنش حس کردم الان است که قلبم خودش را در سينه ام جر میدهد با صدایش به خودم میام و به هر زوری بود از بغلش بیرون می آیم و این اسب های وحشی که رام شده باشند بر روی صندلی مینشینم با اینکه خیلی سوال ها از پدر داشتم ولی حال با این حالی که من داشتم موقعه اش نبود با صدای ضعیفی رو به پدر میگویم و بخش دومش چیه که مربوط به من و نیما ست آقایش را میخورم ولی پدر هنوز مثل من در بهت حرکت نیماست و برای بار دوم صدایش میزنم بابا ،با تو ام
_بله بابا جان
_بخش دومش رو میگم اینبار با صدای محکم و جدی رو به من و نیما میگوید
_خب میرسیم به بخش دومش ببین باران جان اینجا مادرت رو پیش بهترین دکتر های تهران بردم پیش بهترین پرفسور ها ولی هیچ فایده ای نداشت
_میان حرفش میپرم و با صدای بلندی میگویم بابا این همه اتفاق برای مامانم افتاده انوقت من باید الان بفهمم اصلا منو بچه ی خودتون میدونید دارم دیونه میشم بابا با صدای داد پدر به خودم می آیم
_بسه باران گوش بده به حرفام میون صحبت هام نپر که حال منم دست کمی از تو نیست
_معذرت میخوام بابا لطفا ادامشو بگید با تشر و حرص مشهودی در صدایش ادامه میدهد
_داشتم میگفتم، هیچکس نتونست برای مادرت کاری بکنه و من فعلا تنها امیدم اول به خدا و بعد به پرفسور مایکله
_لب هایم از هم فاصله میگیرد برای پرسیدن اینکه دکتر مایکل کیست ولی قبل از اینکه ندایی از میان لب هایم بیرون بیاید پدر اجازه نمیدهد
_هیس باران گفتم میون حرفم نپر ،پرفسور مایکل کسی که میتونه مادرتو نجات بده باربد در موردش تحقیق کرده همه میگن هیچ بیمار سرطانی رو بی جواب از پیش خودش روونه نکرده (باربد برادر بزرگتر باران و آمریکا درس میخونه) من برای پس فردا بلیط گرفتم به مقصد آمریکا و توی این ۲ روزی که فرصت داریم تو رو میسپرم دست یه آدم با اعتماد مثل نیما
_و همزمان با گفتن این حرف نگاهش را به سمت نیما سوق میدهد
راستش اگه قرار بود که نادر و مریم بانو با ما نیان تو رو دست نادر میسپردم اما خب چیکار کنم دو تاشون گوش نمیکنن و میگن ما هم میایم و تصمیم قطعی من اینه که تو و نیما برای یه مدتی که ما نیستیم ضیغه مرحمیت یک ساله بینتون خونده بشه اینجوری هم خیال من راحته و هم مادرت و البته اینجور که نادر گفته نیما مشکلی نداره آره نیما جان؟!
_نیما: بله عمو من موافقم و خيلی خوشحال میشم کمکتون کنم
_برق خوشحالی و پیروزی در چشمان نیما پیداست. با عصبانیت روبه پدر میگویم بابا واسه خودت بریدی دوختی لباس عروس تنم کردی شوهرم دادی خانوادمو ازم میگیری اصلا میفهمی داری چیکار میکنی مگه الکی زندگی من که دستی دستی داريد با کارهاتون گوه میزنید توش منم آدمم حق انتخاب دارم اصلا چرا باربد رو جای من نمیارید با جیغ فرا بنفشی همراه با داد و صدای بغص آلودی تمام محتویات میز را با دست هل میدهم و میگویم اصلا میدونید دارید چیکار میکنید با سیلی که در گوشم میخورد صدایم خفه میشود
(🦋خدایی این پارت نسبت به پارت های اخیر طولانی تر بود جون تارا انرژی بدید
نظرتون راجب سوپرایز این پارت و ماجرا حتمااا برام کامنت کنید قابل توجه خواننده های خاموش🙂
عاشقتونم💋♥️🦋)
واااییی😳😳😂😂❤کی بارانی رو زدددد؟تارایی واقعا که انقدر نذار آدمو تو خمارییی😭😭
عالی بود آفرین عزیزم❤😘
دیگه دیگه تا پارت بعد باید خودتون حدس بزنید
بله دیگه از شما یاد گرفتم😂😂
فدات نیوش خوشگلم♥️♥️
واقعا که من به این خوبی کی اذیت میکنم آخه🤐😂
قربونت❤😘
عالی بود تارایی
فقط نزار تو خماری دیگه
ممنون از لطفت فاطمه جان♥️♥️
اینجوری هیجانش بیشتره😂
راستی رمانت و میخونم ولی حوصلم نمیکشه کامنت بذارم😂
البته تا پارت ۵ خوندم ادامشو وقت کنم حتما میخونم قلم زیبایی داری🙂♥️
آخه خب ما استرس میگیریم تا تو پارت بدی😂😂
خیلی ممنون خوشحالم کع دوست داشتی ♥️
تارا مخم سوت کشیده الان😂😂😂
دمت گرم خیلی خفن مینویسی دختر❤😘😍
چقدر باران و نیما بهم میان حیفه جدا شنن
چراا🤣
ممنون از نگاه قشنگت که بهم انرژی میده ♥️♥️
آره واقعا هنوز بین جدا شدن نشدنشون موندم نمیدونم کدومو انتخاب کنم البته تو واقعیت بهم نرسیدن با اینکه عاشق هم بودن🥲
من معتقدم زندگی واقعی خودش به اندازه کافی تلخ هست رمان باید حال آدم رو با همه پستی بلندی هاش خوب کنه❤❤😁😁
نمیدونم چه اتفاقی در نهایت براشون تو واقعیت افتاده اما کسی از آینده خبر نداره و ممکنه روز بهم برسن دوباره حتی اگر ازدواج کرده باشن یا….😁🤣🤣
دقیقا 😊
انتقاد زیبایی کردی ستی جون دقیقا کسی از آینده خبر نداره♥️
نه تارایی تورو خدا جدا نشن جون نیوش جون نیوووششش😭😂
😝😝
عالی بود خداروشکر پارت رو سری دادی 😁
باران خوشگله 😊😍
مرسی مهسا جوونم♥️♥️
عشق منه♥️
من از اولم از نیما بدم میومد اما اگه نیما زده باشه بارانو خفش میکنم😡🗡
ولی خدایی باران هم عین هلما توی عمل انجام شده قرار گرفت واسه صیغه🤕
عالی بود تارا جونی😘🥰
من به خاطر اینکه نقش مهربونی تو بچگیام داشته هر کاری کنم نمیتونم ازش متنفر باشم با اینکه به عزیزترین فرد زندگیم ضربه زده😔💔
فدات شم من گلم♥️♥️
عالی بود ولی زود زود پیام بده
مرسی گلم♥️♥️
چشم حتما🙂
خیلی بیاعصابهها وای😑😑
راستی مگه نگفتی پدرو مادر باران از هم جدا شدن بعد چرا تو این رمان با هم زندگی میکنند🤔🤨
این پارت به نسبت قبل طولانیتر بود و در کل خوب تونستی غافلگیرمون کنی….فقط یه چیزی بغل هر دیالوگ این علامته رو بزار _ …. نیازی به نوشتن اسم شخص نیست
باران که خیلی😅
خب آره جدا شدن ولی من برای روند داستان جدا شون نکردم
فدات شم لیلایی♥️♥️
آخه میدونی گفتم چون سه شخصیت در حال گفت و گو هستن ترسیدم خواننده ها گیج بشن برای همین اینجوری کردم