⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕10✿
════════════════
ساتیا اما طوری دادکشید ک نزدیک بود حنجرهاش پاره شود!
ساتیا-چیییییییی!!!
ارلین-حالا بیا بیرون،فقط ی لحظه توضیح بده
واسشون من نمیدونم چی بگم!
دودل بود!زیاد وقت نداشت و نمیتوانست باآن
دوچشم در چشم شود،خجالت میکشید،با تردیدی ک
از صدایش مشخص بود لب زد:
ساتیا-میدونه راجب اون حرف میزدیم؟
ارلین-نه…بیا بیرون کامل بگم بهت!
ساتیا-باشه
بیرون رفت و آرتیا و سورن را دید ک ب دیوارِ روبروی
خانهی سورن تکیه داده و صحبت میکنند،بادیدن
ساتیا هردو سکوت کردند و آرتیا بلند لب زد:
آرتیا-ساتیا!!ی لحظه بیا کارت دارم!
دخترک بیچاره هُل کرد و دستپاچه جواب داد:
ساتیا-نمیتونم،باید برم!
آرتیا-فقط ی لحظه،کارت دارم!
ساتیا-دیره نمیتونم!
جملهاش تمام نشده دوید سمت پارکینگ خانهی
والریا،والریا از پله ها پایین آمد و روبه دخترک پچ زد:
والریا-چیشده
ساتیا-وایییی والریا!چیکارکنم بدبخت شدم
والریا-باز چ دسته گلی ب آب دادی؟!
ساتیا-دیشب…بیرون بودیم،جرائت حقیقت بازی میکردیم با آرتیا و سورن!
والریا-چیکار ب آرتیا داشتین اخه…هوففف
درمیان نگرانیهایش خندهاش گرفت!آن دختر هیچ جوره با آرتیا کنار نمی آمد!
ساتیا-اونو ول کن تو!
والریا-خب بگو
ساتیا-آرتیا از سورن پرسید ک اسم کسی ک دوسش
داری چیه،اونم رف دم گوشش ی ساعت پچپچ کردن
بعد اومدن آرتیا خیلی تابلو گف عههههه فقط آره
کسی هست؟اونم گف آره منم گفتم اون ک نگف
کسی هس یا ن گف اسمش چیه آرتیا گف عههه
راس میگه ک اسمش چیه؟اونم قیافه شیخ واسم
گرفته یود گف همین ک گفتم یکی هستم زیاده!
والریا-واااا چ لوس!بعد این کجاش بدبخت شدنه؟
ساتیا-خب اونا ک رفتن خونه من ناراحت شدم زدم
زیرگریه،ارلینم هی زرزر میکرد میگف اشکال نداره
میدونم دوسش داری و فلان وفلان بعد گف حس
میکنم اونکه دوسش داره منم،منم خیلی دوسش دارم
دخترک پقی زد زیرخنده
والریا-وایییی دلممم…خواب دیده خیره!چ با اعتماد بنفس!!!
ساتیا-همینو بگو!بعدش ب صدایی اومد ارلین گف
بدبخت شدیم،بالارو ک دیدم سورن پشت بوم
خونشون وایساده بود زل زده بود بهمون
والریا-یاحضرت عباس،خاک برسرت قشنگ ریییدییی دیگه!
ساتیا-تو گوش کن اومدیم پارکینگ شما ی ساعت
خاک توسرخودمون کردیم حالا سورن رفته ب آرتیا
گفته گیردادن باید بیای بگی چرا گریه میکردی!
والریا-یاخدا…خب بگو ب توچه مرتیکه الدنگ!اصن
مگه ب آرتیا مربوطه ک دخالت میکنه؟!اه اینو ول کن
اعصابم خوردشد،ینی کامل همههه چیو فهمید؟ب ف*ک رفتی؟
ساتیا-نه انگار نفهمیده بحث اون بوده خداروشکر
والریا نفس راحتی بیرون داد و ساتیا باخداحافظی از
دخترک سمت دررفت و خواست سمت ماشین برود
تا حرکت کنند ک دید آرتیا و سورن هنوز آنجا
ایستاده و مشغول صحبتند،اینبار سورن ب دیوار تکیه
داده و آرتیا دقیقا روبرویش ایستاده بود!نگاه دخترک
روی آن دوبود،اما یهو باچیزی مواجه شد ک تکه تکه
شدن قلبش را حس کرد و همانجا ماتش برد…
════════════════
♡بـہ قـلـمـ :آیـلے♡
(ممنون میشم حمایتم کنین🙂حتما نظراتتون روهم بگین✨️)
حقیقتا متوجه ی داستان نشدم
ولی به نظرم خوبع
ژانر عاشقانه ای داره و سکانس و صحنه دار هست؟
یا رده ی سنی؟
یه توضییح مختصر درباطه با داستانبدی ممنون میشم 🌹
داستان ی دختر پسریه،دختره ک اسمش ساتیا هست هافوفوبیا یاهمون ترس ازلمس شدن داره بهمین خاطر باکسی رابطه نداشته ولی اتفاقی همسایه سورن،ی پسر خجالتی میشه ک 3سال ازش کوچیکتره و عاشق همدیگه میشن…🙂😂
عاشقانهاس ولی زیاد صحنهدار نیس ینی تاجایی ک نوشتم نبوده
رده سنیم نداره
ممنون از نظرقشنگتون🙂❤️✨️