نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان رویای من

⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕13✿

0
(0)

════════════════
دم گوشش رفت و پچ زد:

آرتیا-ارلین گف یکی هست ک دوسش داری و

خونشون اون پشته و وقتایی ک میری اونجا میبینیش!

سورن با اضطراب لب زد:

سورن-چی داری میگی آرتیا؟وای استرس گرفتم!!

ساتیا-اهاااا اون!

آرتیا-نگو ک راسته!

نتوانست دروغ بگوید!

ساتیا-خب این ک یکی هست رو آره،ولی اینکه

خونشون اون پشته و میرم میبینمش نه!

سورن-اهاااا اون!پس…حقیقت داره؟

ساتیا-اره

سورن-اشکال نداره طبیعیه،واسه همه پیش میاد

ساتیا-اهوم

درطول۱۰دقیقه‌ای ک ارلین،ساتیا و آرتیا مشغول

صحبت بودند،پسرک درفکرفرورفته بود،یعنی چه

کسی را دوست داشت؟باصدای ساتیا ب خود آمد و

نگاهش کرد،چه میشد ک مانند خودش اوهم

دوستش داشت؟اما غیرممکن بود،اوخودش گفته بود

کسی هست ک دوستش دارد،اما کاش پسرک

میفهمید آن ک دوستش دارد سورن است!

ساتیا-آرتیا توروخدااااا

سورن-اشکال نداره طبیعیه واسه همه پیش میاد

ساتیا پوکر ب سورن خیره بود،یعنی هنوز درفکر همان

حرفش بود؟!!اما چرا؟!

باهمان قیافه پوکر لب زد:

ساتیا-نه اونو نمیگم،بحث الانو گفتم!

سورن-اها فک کردم اونو میگی

ساتیا-نه

دوباره درفکرفرورفت،کاش جای آن پسری بود ک

ساتیا دوستش داشت!یعنی تاابد باید پنهانی دوستش

میداشت؟آری!اوطوری جذب دخترک شده بود ک

امکان نداشت بتواند دست از دوست داشتنش بردارد

و دخترک کس دیگری را دوست داشت!یعنی همان

اول باید اینگونه میشد؟چرا؟!چرا باید بار اولی ک از

اعماق قلبش عاشق دختری شده بود اینطور میشد؟

چرا باید احساس پاکی ک ب دخترک داشت را مخفی

میکرد؟یعنی این تاابد ادامه داشت؟باید تا ابد

پنهانش میکرد؟اوبرای این سختی ها زیادی کوچک

بود حتی نمی‌دانست چه کاری باید انجام دهد تا دل

دخترک را بدست آورد!چه برسد ک همین اول راه

شکست بخورد!نمی‌دانست عشق چیست و چگونه

است،فقط میدانست ساتیا را همه جوره از

همه‌چیزش بیشتر دوست دارد و حاضر است هرکاری

بکند تا فقط لحظه‌ای بخندد و لبخند زیبایش را

ببیند،تاخوشحال باشد!اوفقط۱۱سال داشت!اما انگار

برای خوشحالی‌اش تنها کاری ک می‌توانست بکند

مخفی کردن احساساتش بود،تاابد!اینطوری

می‌توانستند دوستی‌شان راهم ادامه دهند!ساتیا ک

سکوت سورن را دید حس کرد ناراحت شده،اما چطور

باید ازش میپرسید؟اگر میپرسید چه میگفت؟

می‌ترسید پس اوهم سکوت کرد و در فکر

فرورفت…شب ک ب رختخواب رفت روزش را مرور

کرد،بایادآوری حرف سورن باخود فکرکرد چرا وقتی

آرتیا خواست حرفی را ب ساتیا بگوید،سورن استرس

ب جانش افتاده بود؟!چند روز ک گذشت ب اصرار

والریا زمانی ک آدین،برادر۲۱ساله‌ی سورن برگشت و

سورن درراباز کرد صدایش کرد،سورن باعجله پایین

آمد و روبروی دخترک ایستاد:

════════════════
‌♡بـہ ‍ق‍‍ـل‍‍ـم‍ـ :آیـلے♡

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x