⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕44✿
════════════════
سورن- کارای خونه رو انداختن رودوش من!
مانیا- نیام جات کارارو بکنم؟
سورن- نه مرسی…نمیاین داخل؟
مانیا،ساتیا- مرسی
پسرک که رفت،ساتیا باذوق سرش رامیان دستانش گرفت
مانیا- نخند گناه دارهههه
ساتیا- نمیخندم که:/
مانیا- دیدی بعضی پسرا بهشون میگی چایی
بیار میگم من که دختر نیستم؟سورن اصلا از
اینجورپسرانیست توکلکارای خونه بهمامانش
کمک میکنه!الانم فکرکنم نمیدونست تو
اینجایی وگرنه نمیومد!
ساتیا- وای چقدراین پسرخوبه!چه اشکالی داره خب؟
مانیا- خجالت میکشه!
بعدازچنددقیقه که پسرک بازبیرون آمد،نزدیک
دخترک ایستاد!خیره نگاهشمیکردو تادخترک
سرش رابلندمیکرد میخندیدوسریع رو
برمیگرداند…بعدازکلی نگاه کردن به دخترک،
روی پله های دم درشان نشست و دستش را
رویپاهایش گذاشتوسرش رابرروی دستانش
و خیرهی دخترک شد…فرداشبش که پیش
والریارفت،بازهم پسرک به اوزلزدومیخواست
طبیعی رفتارکند،دستانشراروی لبش
میگذاشت تامعلوم نباشدمیخنددیاالکی
خودرابا گوشیاش سرگرم میکرد…
والریا- چقدرگناه دارهههه
ساتیا- موافقم…دورش بگردم!
اواخر تابستان بود…این دوهفتهی آخررا
دخترک و خانوادهاش به شمال رفتند!وخیلی
خوش گذشت…اها همینکه برگشتند،رها با
آدین کنار دخترک نشستند و از نزدیکی
همسایه ها و بهم رسیدن آنها به هم صحبت
میکردند که سایدا بادیدن این صحنه،عصبانی
شد وبه دخترکش گفت دیگرحق ندارد دوروبر
خانهی آنهاباشد!انگاردلیل تمام این کارهایشان
آدین بود!دخترک اما درحالِ خودش بود…
صدای مانیا برای بارهزارم درسرش اکو شد
(میگم تو کرهای بلدی؟سورن بهم گفته!)
چطور هنوزهم همه چیز دربارهی دخترک را
به یاد داشت؟باصدای سایدا به خود آمد…
════════════════
♡بـہ قـلـمـ :آیـلے♡
(ببخشید این چن روز گوشی دردسترسم نبود نتونستم پارت بزارم🙂کامنت فراموش نشه✨️)
# حمایت 🌹🌹
🙂❤️🫂
خسته نباشی عزیزم
سلامت باشی گلم ممنون از نگاهتون💞🫂