⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕4✿
════════════════
ساتیا-هیچم زشت نیست،من رفتم
دستش را گرفت و توپید:
ارلین-کجا؟وایسا دیگه لولو نیستن ک!
ساتیا اما با ترس دستش را از دستش بیرون کشید!
انگار این دختر نمیخواست بفهمد ک نباید ساتیا را
لمس کند!آن دو نزدیک شدند و ب محض نزدیک
شدنشان پسری دیگر ک بزرگتر از آنها نشان میداد در
لحظهای با سرعت خودش را روی آراد انداخت و
خواست کتکش بزند ک پسری دیگر سررسید و با دو
نزدیک شد،دخترک سرش را بالا آورد و باخونسردی
ب او زل زد،بااینکه هنوزهم خونسردی و صورت بی
روح و بی احساسش را داشت اما بازهم ازاینکه ب او
نگاه کرد پشیمان بود،باصدای پسری ک آن دو را
جداکرده بود ب خود آمد و ناخودآگاه نگاهش سمت
آنها چرخید:ولش کن دانا بیخیال!
پسری ک حالا میدانست نامش《دانا》است نگاهی
پرخشم ب آراد انداخت و درحالی ک آنیکی پسر
دستش را دورگردنش حلقه میکرد،دور شدند…
آراد-سلام،من آرادم،اینم داداش کوچیکم پدرامه!
پدرام-سلام
نگاهی سرد ب آن دو ک باخندهای چندش آور ب او
زل زده بودند انداخت و بالحنی کاملا سرد لب زد:
ساتیا-سلام
آراد اما با گرمی ادامه داد:
آراد-توچی نمیخوای معرفی کنی؟
ساتیا-ساتیا
آراد-خب من11سالمه داداشمم9سالشه،توچی؟
ساتیا-14
آراد-خوبه خوشبختم!
ساتیا-منم همینطور!
ب پسرکی ک داشت سمت آخر کوچه میرفت نگاه
کرد و ناخودآگاه پرسید:
ساتیا-اوانا کین؟
════════════════
♡بـہ قـلـمـ :آیـلے♡