نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان رویای من

⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿30تا𝒑𝒂𝒓𝒕26✿

5
(1)

════════════════
یسنا- بستنی میخوره!

پسرک که روی صندلی‌اش راحت لم داده بود

حواسش به بیرون نبود!ساتیا اما منتظرِ یک نگاهِ کوتاه

از سمتِ اوبود،بادیدن فردی آشنا ازگوشه‌ی چشمش

سرش رابلندکرد و نگاهش کرد و ساتیا بالبخندی که

مشخص بود مصنوعی است آرام برایش دست تکان

داد اما پسرک بادیدن این حرکت ازسمتِ ساتیا سریع

سرِجایش صاف نشست!طوری ذوق کرد وباذوق

تندتند برایش دست تکان داد که قند دردلِ دخترک

آب شد و لبخند برلبانش آمد،لبخندی ازتهِ دلش!شب

که شد کمی با ساتیار بیرون رفتند،همانطور که حدس

میزد سورن هم بیرون بود و یک شلوارک با تیشرتِ

سبزرنگش تنش بود و فوتبال بازی میکرد،درهمین

حین که منتظرِ والریا بدد سارن پیام داد،بافکری که به

سرش زد سریع تایپ کرد:

-سارن تروخداااا زنگ بزن بهم میخوام یکم برم رو مخِ سورن!

-باشه صبرکن الان میزنگم

پسرک که رفتارهای مشکوکِ ساتیا را دید عمدا

توپش را سمتش شوت کرد تا بفهمد قضیه چیست!

همانطور که نزدیک میشد صدای زنگِ گوشیِ ساتیادر

کوچه پیچید،باحرکتی تند سمت دخترک برگشت و

دخترک بالبخند و صدایی نسبتا بلند لب زد:

ساتیا- عهههه الو؟

یعنی واقعا کسی درزندگی‌اش بود؟باعصبانیت سمت

دوستش برگشت و دادکشید:

سورن- بدودیگه اههههه!

توپ راتند سمت خانه‌شان شوت کرد و به دادزدنش

ادامه داد!وقتِ خواب که شد دخترک سردرد و گلودردِ

شدیدی گرفت،بغض به گلویش چنگ انداخته بود!

حس میکرد که عشقش به سورن یکطرفه است!

میترسید،او فقط میخواست تکلیفش باخودش روشن

شود،همین!انگار اتفاقی که قراربود چندروزبعد برایش

بیوفتد را حس کرده بود!طوری فکرش درگیرشد که

بلندشد و کمی آب خورد و شروع کرد به برنامه‌ریزی

برای تابستانش،اوحتی قرص مسکن هم نمیخورد اما

اتفاقاتی که درانتظارِاوبودند قراربود دخترک را بدجور

بهم بریزند…کمی که بهترشد رفت و خوابید…زندگیِ

دخترک زیادی عجیب شده بود،کلِ زندگی‌اش رافیلم

بازی میکرد،کسی بود که اورادرک کند؟شاید والریا!

اوهمیشه درکش میکرد و کنارش بود…فردای آن

شب،نزدیکیِ عصر دخترک بلاخره از دنیای مجازی دل

کند و بیرون رفت…سورن هم آنجا بود و با دوچرخه

کوچه را دورمیزد!امروزهم همانند روزهای دیگر

لباسش را با دخترک ست کردا بود و دخترک از سرِ

مجبوری سمت ارلین و پسرک هم سمتِ

پارسا،پسرخاله‌ی هانیا که ازدوستانِ خودش هم بود

قدم برداشت و مشغولِ صحبت شدند،زیاد نگذشت

که پارسا روبه دخترک داد زد…

پارسا- ساتیاااااااا

دخترک حس کرد اشتباه شنیده،آخر اسمش

راازکجامیدانست؟!بارِ دومی که صدایش کرد سمتش برگشت…

سورن- نه نه هیسس توروخدا پارسا

ساتیا- بله؟

سورن- پارسا وایسا هیچی نگو

کم‌کم نزدیکشان شد و پارسا ادامه داد…

پارسا- میگم توامسال کلاس دهمی یا یازدهم؟

سورن- پار…

ساتیا- من یازدهمم چطور؟

سورن که زدزیرخنده بیشتر شک کرد!

سورن- باشه باشه پارسا ساکت هیچی نگو

پارسا- پس چرا میگی کلاس نهمه؟

دخترک ناخودآگاه خندید؛پسرک هم دقیقا مانند

خودش بود و خیلی خوب درکش میکرد!

پارسا- قدت بلنده نسبت به سنت!

ساتیا- اهوم

خواست بحث را باپسرک بازکندوکمی امیدوارش کند…

ساتیا- میگم…مگه ما۳سال تفاوت سنی نداریم؟پس

چرا توهفتمی و من یازدهم؟

خوب میدانست دلیلش چیست اما میخواست کمی بااو صحبت کند!

سورن- نه۴ساله که!

ساتیا- نه مگه متولدِ۸۸نیستی تو؟

سورن- چرا!

ساتیا- همون دیگه منم۸۵ام

کمی فکرکرد و لبخندی زد

سورن- ۳سال تفاوت سنی داریم!

ساتیا- اره دیگه!

سورن- پس…واسه چی؟جهشی خوندی تو؟!

ساتیا- نه!

سورن- چرا پس؟!

ساتیا- شاید چون من متولدِ بهارم!توام که پاییزی

سورن- اها همون پس

ارلین- میگم توتاحالا تجدید شدی؟

ساتیا- واااا:/یکم به حرفت فکرکن!

ارلین- نه ببین منظورم اینه که نیمه دومی؟

ساتیا- اسکل میگم متولدِ بهارم چی چیو نیمه دوم!

درمیان کل کل هایشان پسرک چشمانش را مالید و

دل ساتیا ضعف رفت برایش!چندباری که این کاررا

تکرار کرد و بانگاهی مظلوم روبه ساتیا لب زد:

سورن- چشمام!

ساتیا- چشات چیشده؟

دردل اضافه کرد

سورن- حساسیتِ فصلی!

نمیدانست درجواب چه بگوید،کاری از دستش

برنمیامد پس سکوت کرد!گذشت…کم‌کم تابستان

داشت تمام میشد…اواخرِ تابستان بود!بعدازخوردن

شام زنگِ در به صدا درآمد،والریا بود!خیلی وقت بود

ندیده بودش،دلتنگش بود!بیرون که رفت آرتیا و

سورن را آن‌ورتر دید که مشغولِ صحبت کردن

بودند،کمی که گذشت آرتیا سمتشان آمد،بعدازسلام

و احوالپرسی روبه والریا شروع به صحبت کرد:

آرتیا- میگم والریا،سارارومیشناسی؟

والریا- کدوم سارا؟

آرتیا- فکرکنم همکلاسیت باشه!

والریا- اهاااااا اون سارا!آره چطور؟

آرتیا- توروخدا بهش بگو ازش خوشم میاد،نمیدونم

چطوری بهش بگم!

والریا اما بابهت پرسید

والریا- از سارا؟!!

آرتیا- اهوم…راستی ساعت چند کلاس دارین شما؟

والریا- ۶تا۷عصر

آرتیا- امروز ازساعت۳ظهر اومدم نشستم دم در که

ببینمش،نیومده بود نه؟

ساتیا- اوووو چه حوصله‌ای دارییییی!!!!!۵ساعت رفتی

نشستی چیکارکردی اونجا؟!

آرتیا- ببین عشق باداداشت چه کرده

ساتیا- الاهی

والریا- امروووووززز…نه امروز نیومده بود

آرتیا- آره واسه همون ندیدمش

بعدازکمی صحبت دوباره سمت پسرک رفت و باهم

مشغول صحبت شدند،والریا و ساتیا هم کلی آن‌ورتر

گرمِ صحبت بودند!دخترک بادوستش کمی دورتادورِ

کوچه‌شان را قدم زدند،یکهو با صدای آرتیا هردو متوقف شدند…

آرتیا- میگم والریا!

والریا- بازچیشده؟!

آرتیا- سارینارو میشناسی؟

هردو با کنجکاوی به او زل زده بودند،ازسارینا هم

خوشش می‌آمد؟!کاش فقط همین بود…دخترک

خبرنداشت تاچندلحظه‌ی دیگر چگونه از درون نابود

میشود…طوری که هرگز فکرش راهم نمیکرد!

والریا- سارینا کیه؟!

ساتیا اما روبه پسرک باکنجکاوی لب زد:

ساتیا- چیکارش داری؟

آرتیا- همون دختره که اردوام باهامون بود!(بیچاره والریا اینجام با آرتیا باهم بودن انقد سرش حرص خورد ک نگم😂)

والریا- خواهرِ سارا؟

ساتیا- چیکارش داری؟

سورن پشت سرِ آرتیا ایستاده و بادستانش بازی میکرد!

آرتیا- نمیدونم دیگه فقط میدونم اسمش ساریناعه!

والریا- بخدا نمیدونم ولی میپرسم برات!

ساتیا- آرتیا باتوام میگم چیکارش داری!؟

پسرک سمت خانه‌ی پدربزرگ آرتیا رفت…

آرتیا- باشه

روبه خواهرکش کرد و باعجله درحالیکه به سورن

اشاره میکرد لب زد:

آرتیا- چیزه این دوستم از سارینا خوشش میاد!

اوکه از دلِ تنها خواهرش خبری نداشت وگرنه

هیچوقت نمیگذاشت لحظه‌ای ناراحت شود!تنها

چیزی که ازآن خبرنداشت،این بود که ساتیا به سورن

علاقه دارد…به محض تمام شدنِ حرفش رفت و

ساتیا ماند و والریا و شوکی که به آنها وارد شده بود…

ساتیا- تو*له سگگگگگگ

والریا- وای باورم نمیشه ساتیاااا

“و سوگند به آن لحظه‌ای که دوچشمانم نظاره‌گرِ رفتنم بودند؛آری توهمه‌ی من راباخود بردی”

آن شب حالِ دخترک خراب بود…بدترازچیزی که

بشود توصیفش کرد…
“کاش کمی از خودم رابرای خودم نگه داشته بودم تو امانت دار خوبی برای همه‌ی من نبودی”

دوتا مسکن پشت سرهم خورد اما بخاطرِ دردِ قلبش

خوابش نمیبرد،تپش قلب داشت!آن شب راتا۴ونیمِ

صبح اشک ریخت و کم‌کم چشمانش گرمِ خواب شد…
“و تو درمن ادامه داری و میشوی اولین نفری که آخرین باز عاشقت شدم…”

روز بعدش اطلاعات سارینا را کامل پرسید،ازسارن!آخر

همکلاسیِ خواهر کوچکش بود!فردای آن روز

دخترخاله‌ی آرتیا،لونا راصداکرد تا به آرتیا بگوید که

ساتیا بااوکاردارد!این تابستان را باآرتیا زیاد صمیمی

شده بود و زیاد باهم بیرون میبودند!

لونا- آبجییی،آرتیا والیباله،الان برمیگرده!

ساتیا- باشه مرسی،پس میشینم تابرگرده

کمی که گذشت بادیدن آرتیا که بازمیگشت سمتش

رفت و بعدازسلام و احوالپرسی آرام لب زد:

ساتیا- میگم…آمارشو واست درآوردم!

آرتیا- آمارِ چیو؟

ساتیا امابدون صبرکردن برای تجزیه و تحلیل کردن

حرفش سریع زمزمه کرد:

ساتیا- راستی سارینارو واسه سورن میخواستی دیگه نه؟

آرتیا- سارینا کیه؟

طبیعی بود!پسرک زود همه‌چیز رافراموش میکرد

ساتیا- وا!همونکه اونشب گفتی دیگه!

آرتیا- کِی؟کدوم شب؟

ساتیا- آرتیا حالت خوبه؟والیبال بودی ضربه‌ای چیزی

به سرت نخورده؟مگه خودت نگفتی آمارِ سارارو

دربیاریم با سارینا؟!

آرتیا- اهااااا سارینااااا اره اره خب؟

ساتیا- واسه سورن میخواستی؟

آرتیا- نه بابا یه دوست دیگمه دوسش داشت…

داستانش راکه تعریف کرد دخترک با تردید لب زد:

ساتیا- پس…پس سورن چی؟

آرتیا- اون هنوز کارینو دوست داره

باشنیدن این حرفش شوک شد،شوخی میکرد نه؟

صدای شکستن قلبش راشنید،چطور ممکن بود؟

انگاری لال شده بود و نمیدانست باید چه واکنشی

نشان دهد!برای لحظه‌ای اشک در چشمانش جمع شد

اما قبل از جاری شدنشان خودراکنترل کرد و سعی کرد طبیعی باشد…

ساتیا- یعنی هنوزززز کارین رو دوست داره؟

آرتیا- هنوززز همونو دوست داره…چن روز پیشم

تاخونه اونا رفته بود

ساتیا- چی گفته بود حالا؟

آرتیا- قهرکردن الان!

ساتیا- وا چرا؟

آرتیا- سورن میگفت خیلی بی‌جنبه‌است اصلا جنبه نداره

ساتیا- حالا کامل باهم رلن یا…

آرتیا- تقریبا…یعنی منظورم اینه میدونی…

ساتیا- میدونم

آن شب را دخترک تا صبح نخوابید و گریه کرد،باورش

نمیشد!حاضربود هرکاری کند تا فقط آرام

شود،نمیدانست باید چه میکرد!
“گفتنی نیست ولی بی تو کماکان درمن نفسی هست،دلی هست،ولی جانی نیست…”

چندتامسکن خورده بود اما هیچ تاثیری نداشت!

اسمش را با ت*یغ روی دستش حک کرد،برایش

اهمیتی نداشت که چقدر خون از دستش جاری شده!
“دردنیای من دیگر نامی به نام عشق وجود ندارد”

صبح که شد کسی خانه نبود،تک و تنها بود!والریا

پیشش آمد و چندتا سیگار باهم کشیدند!دخترکی که

مشکل ریه داشت و حتی به بوی سیگار حساس بود

حالا داشت سیگار میکشید!!!اما آن هم زیاد تاثیر

نداشت،فقط کمی آرامش کرده بود…

════════════════
‌♡بـہ ‍ق‍‍ـل‍‍ـم‍ـ :آیـلے♡

(نمیدونم شاید فک کنین دیوونم و زیاده‌روی کردم یا بنظرتون مسخره باشه ولی واقعا با کارایی ک میکرد مطمئن بودم حسم دوطرفه‌است و یهو اینطور شد و خب بخاطر بیماریم بی تجربه بودم و تجربه‌ای نداشتم…شاید براتون قابلِ درک نباشه و درکش نکنین ولی واقعا خیلی از شکست عشقی بدتر بود برام و زندگیمو نابود کرد،حتی بانوشتن این پارت باز حس مزخرفی ک اونشب داشتم بهم دست داد…
حتما نظراتتونو بگین بهم🙂✨)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
1 سال قبل

خسته نباشی حمایت

𝐸 𝒹𝒶
1 سال قبل

راستش منم یه همچیت چیزیو تجربع کردم و میدونم چقدر ازار دهنده س حتی حالت فراتر از بد هست و فقد خودت میدونی چقدر داری درد میکشی اهه
خسته نباشی نویسنده عزیزم با اینکه دلم زیر و رو شد ولی خیلی قشنگ بود موفق باشی❤❤

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x