نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت پانزدهم

4.4
(33)

به قلم:♡….Sara…E….♡

با لبخند نگاهش کرد و لب زد:
_خوب کجا دوست داری بریم
_مگه تو امروز کار نداری؟
_کارو ولش کن من میخوام امروز دربست در اختیار تو باشم و هرجا که گفتی ببرمت خوبه؟
_نه، بریم عمارت
اخم کرد و نگاهش را به جاده دوخت.
_سارا ما عمارت نمیریم! نمیخوام ببینم خواهرم داخل اتاقش خودشو به خاطر یه آدم دیگه حبس کرده و بیرون نمیاد
_داداش من خوبم بیا بریم عمارت
اگه لج کنی منم مثل خودت لج میکنما! اینجوری اصلا بهمون خوش نمیگذره
بزار برای یه وقت دیگه بعدا حسابی از دلت در میارم یه کاری میکنم پشیمون بشی که چرا منو اوردی بیرون!
بعد از تمام شدن جمله اش لبخند زد تا خیال سهیل را راحت کند.
نفسش را بیرون فرستاد و لب زد:
_خیله خب باشه
_راستی داداش
_بله
_من ماشین ندارما وقتی خواستیم بریم بیرون باید برام ماشین هم بخری
_نخیر ماشینو از سرت بیرون کن
_وا برای چی؟
_اتفاقی که برات افتادو یادت نیست؟
_میدونم ولی برای بیرون رفتن باید تاکسی بگیرم
_تاکسی لازم نیست خودم میبرمت هرجا که خواستی
بغ کرده سرش را به سمت شیشه های دودی رنگ ماشین چرخاند.
_تو که همیشه کنارم نیستی
_باشه بابا بعدا یه فکری میکنیم
لبخندش تا بناگوش کش امد و ذوق زده سرش را سمت برادرش چرخاند.
_واقعا؟ مرسی داداش
آرام خندید و ادامه داد:
_دخترای دیگه چقدر حسودی میکنن
سهیل سوالی نگاهش کرد
_برای چی؟
_برای اینکه سهیل خان صدر فقط و فقط با من خوبه و نازمو می‌خره!
اینطور نیست؟
_چرا هست پس سعی نکن از خوب بودن من سو استفاده کنی چون شاید دیدی یه‌دفعه با تو هم مثل بقیه رفتار کردم!
_از دلت میشه با تنها عضو خانوادت بداخلاق باشی؟
_اگه مجبور باشم اره
چهره ی سارا وا رفت
_واقعا که سهیل! ازت انتظار نداشتم
_چیه؟ چون همیشه نازتو میخرم انتظار همچین رفتاری نداشتی؟
صادقانه جواب داد:
_آره
_منم باید بگم ازت انتظار نداشتم اینو بگی
سرش را به شیشه ماشین تکیه داد و چیزی نگفت.

به عمارت که رسیدند اینبار به جای غلام جواد در را برایش باز کرد، با دیدن او پوزخندی زد و وارد شد.
_بدبخت بچه ی مردم هنوز صورتش کبوده
_سارا!
_چیه خب
_مثل کوروش شروع نکن
_باشه بابا حرف نمیزنم
وارد عمارت شدند و همان موقع شاهرخ با کت و شلوار سرمه ای و آن عصای طلایی رنگش که با نگین های درخشانی تزئین شده بود از پله ها پایین آمد، مثل همیشه چهره ای مغرور و خونسرد داشت.
با دیدن آنها لب زد:
_چه زود برگشتین
_آره خیلی زود برگشتیم ناراحت شدی؟
گستاخی اورا نادیده گرفت و لب زد:
_نه، اتفاقا باهات کار داشتم
دنبالم بیا
روی یکی از مبل های سلطنتی نشست و به سهیل هم اشاره کرد که بنشیند
_میخوام برام یه کاری انجام بدی!
_چکاری؟
_کارخونه ی تابش!
کارخونشو میخوام
یک تای ابرو اش را بالا داد.
_خب
تو که یه کارخونه ی مواد غذایی داری
لبخندی زد و به سهیل خیره شد.
از لبخند مرموز او سهیل همه چیز را فهمید و لب زد:
_راضی کردنش کار آسونی نیست!
عصا اش را روی زمین کوبید و روی مبل نیم خیز شد.
_اشتباه میکنی! راضی کردنش کار هرکسی نیست!
میدونم تو از پسش بر میای، برای همین سپردمش به تو
به صندلی تکیه داد و پایش را روی پا انداخت.
سهیل با اخم  هایی درهم نگاهش کرد
_تابش یه دخترم داره، از اون برای به دست آوردن کارخونه استفاده کن!
_خیلی لطف داری ولی من همچین کاری نمیکنم
_مجبوری سهیل، مجبوری!
عصبی بلند شد و لب زد:
_یعنی چی مجبورم؟
میگی برم دختره رو عاشق خودم کنم کارخونه باباشو بگیرم؟
_من نگفتم دختره رو عاشق خودت کن، تو باید فقط دختره رو گول بزنی که باباشو راضی کنه
_من همچین غلطی نمیکنم به همون پسرات که زبون بازی بلدن و دنبال دختران بگو
_درست حرف بزن سهیل
پسرای من دنبال دخترای دیگه نیستن اون اتفاقی هم که افتاد یه سو تفاهم بود
عصبی خندید و خنده اش باعث شد شاهرخ شوکه شود.
_واقعا؟
میخوای اسم دخترایی که کوروش باهاشون قرار میزاره و میره پارتی رو بگم؟
حالا کوروش به کنار، کاوه رو کجای دلم بزارم؟
فکر میکردم اون دیگه حداقل آدم شده!
_اون دختری که با کاوه داخل کافی شاپ دیدی برای مصاحبه اومده بود
اگه حرف منو باور نداری برو از کوروش بپرس یا آمارشو در بیار، اون دختره قرار بود منشی شرکت بشه
_نخیر نیاز نیست، آمارشو دارم ولی دیگه نمیزارم پسرت دور وبر سارا باشه
به همون کاوه و کوروش هم بگو برن سراغ دختر تابش
_پسرای من عرضه همچین کاری رو ندارن
همینو میخوای بشنوی؟
پوزخندی زد.
_یه کار بده دستشون عرضه رو پیدا میکنن!
برگشت و همینکه خواست برود جمله ی شاهرخ مانعش شد
_ما قول و قراری داشتیم! تو که اونا رو یادت نرفته؟
دندان هایش را روی هم سایید و دستش را مشت کرد
لعنت به آن قول و قراری که زندگی اش را نابود کرده بود و مجبورش کرده بود به جایی که الان هست برسد!
_تو میری سراغ تابش پسر
چشم هایش را کوتاه بست و لب زد:
_کی؟
شاهرخ لبخندی از سر رضایت زد.
_همین امروز!

در جایش جابه جا شد و لب زد:
_آقا گفتید چیکار کنم؟
_فردا شب میری عمارت شاهرخ، میخوام یه درس به سهیل بدم!
_اما……
میان حرفش پرید
_اما و اگر نداریم پسر جون!
_سیروس خان اگه سهیل بفهمه زندم نمیزاره
_نگران نباش حواسم به همچی هست
_شرمنده ولی من نمیتونم نگران نباشم
با خونسردی سیگاری آتش زد و به لب هایش نزدیک کرد.
_خیله خب!
اگه نمیتونی انجامش بدی میسپرمش به یکی دیگه
این را گفت و پک محکمی به سیگار زد.
_نه…..نه آقا…..منظورم این نبود……انجامش میدم
سیروس سری تکان داد و دود را بیرون فرستاد.
_خوبه، آفرین……اگه کارتو درست انجام بدی یه دستمزد عالی گیرت میاد!
بلند شد و به سمت در شیشه ای بالکن اتاق رفت و به بیرون خیره شد.
با لحن جدی زمزمه کرد:
_جواب گستاخی هاتو میگیری پسر!

تقه ای به در اتاق وارد کرد و تابش جواب داد:
_بفرمایید داخل
در را باز کرد و او با دیدنش از پشت میز بلند شد و با لبخند به سمتش رفت
_سلام جناب صدر خیلی خوش اومدید
_ممنون
به صندلی ها اشاره کرد و لب زد:
_بفرمایید بشینید تا من بگم چایی بیارن
سهیل سری تکان داد و روی یکی از صندلی ها نشست.
تابش از اتاق بیرون رفت اما نیمی از در را باز گذاشت
_تارا……تارا بیا اینجا
بعد از چند لحظه صدای دخترانه ای را شنید
_بله بابا
_دوتا چایی بیار
_من؟!
_اره
_برای چی من بیارم؟ به رحمان بگو بیاره
_هیس…..یواش تر!
مهمون خاصی دارم، همین الان برو چایی بیار
_کیه مگه؟
_بیار میفهمی
درضمن جلوش درست هم رفتار میکنی!
_نمیخوام
_تارا!
_اَه باشه
به داخل اتاق برگشت و با لبخند دندان نمایی به سهیل خیره شد و روبه رویش نشست.
_خب آقای صدر از این طرفا؟ چیشده که اومدید اینجا؟
_راستش دنبال یه کارخونه ی خوب میگردم گفتم کی از شما بهتر که میتونه کمکم کنه!
تابش خندید
_لطف داری سهیل خان
پا روی روی پا انداخت و لب زد:
_خب؟
_خب که یه……..
حرفش با باز شدن در نیمه تمام ماند.
نگاهش به سمت در کشیده شد و دختری قد بلند با موهای بلوند و آرایشی ملایم و سینی چایی در دست که در قاب در ایستاده بود را دید.
چشمش که به سهیل افتاد چند لحظه خشکش زد اما با صدای تابش به خود‌ش آمد.
_سهیل خان این دخترم تاراست
_س……سلام
در جوابش فقط سری تکان داد، جلوتر آمد و سینی را روی میز گذاشت
تابش به صندلی کناری اش اشاره کرد.
_بیا بشین دخترم
او که نشست سهیل لب زد:
_نمیدونستم دختر دارین
_به قیافم نمیخوره؟
_نه اصلا
نگاه خیره دخترک را روی خودش حس کرد اما واکنشی نشان نداد.
_خوب آقای تابش داشتید توضیح میدادید
_اوه بله، درسته
راستش یه چند تا کارخونه سراغ دارم که برای دوستان خودم هستن میتونم اونا رو نشونتون بدم
_خوبه پس اگه کاری ندارید تا امروز با هم بریم ببینیم
_خیلی ببخشید ولی امروز و فردا کار زیاد دارم نمیتونم همراه شما بیام ولی دخترم میتونه همراهیتون کنه
تارا حیرت زده نگاهش کرد
_من؟!
_آره، تو که برای فردا کاری نداری؟
_ا….ام….نه ندارم
از روی صندلی بلند شد و لب زد:
_خیله خوب باشه، مشکلی نیست
پس من فردا میام دنبال دخترتون
متعجب به قامت سهیل نگاه کرد.
_تشریف میبرید؟
سهیل سری تکان داد و به سمت در رفت.
_ولی شما که هنوز چاییتون رو نخوردین
جوابش را نداد و از اتاق خارج شد
_وا زورش میاد حرف بزنه؟
_درست حرف بزن دختر مگه نمیشناسیش؟
_کیه که نشناستش؟
وای بابا اصلا باورم نمیشد اونو اینجا ببینم
_حالا که دیدی، فردا هم باهاش برو کاری کن حتما یکی از کارخونه هارو بخره
_باشه
دستش را دور گردن پدرش انداخت و لب زد:
_خیلی خوشتیپ بود مخشو بزنم؟
_تو همچین غلطی نمیکنی اون سهیل صدرِ با کسی شوخی نداره
_خوب حالا من یه چیزی گفتم چرا عصبی میشی آقا احسان؟
دست های اورا از دور گردنش باز کرد و لب زد:
_وقتی باهاش رفتی سر به سرش نمیزاریا اون اصلا از شوخی خوشش نمیاد اگه چیزی هم بهت گفت به دل نگیر جوابش هم نده
تارا لبخندی زد و گونه ی پدرش را بوسید
_چشم بابا جون مثل یه دختر باوقار و موجه باهاش رفتار میکنم
_خوبه
_من دیگه رفتم خدافظ بابا
_خدافظ عزیزم

کیفش را از دستش گرفت و لب زد:
_چرا وقتی تند باهات حرف زده میخوای بری؟
_میخوای بدونی؟
_اره
_چون روم زیاده کم نمیارم فهمیدی حالا؟
_وا ماهرخ!
_هوم؟
_من نمیزارم بری
_مگه دست توعه؟ بده کیفمو
_نمیدم!
لبخندی زد و سرش را کج کرد
_تو که نمیخوای عصبانی بشم میخوای؟ حالا هم با زبون خوش کیفمو بده
لب هایش اویزان شدند و کیف را جلویش گذاشت
_خواهر جونم من میخوام کار کنم تا دستم داخل جیب خودم باشه نمیخوام از ترانه پول بگیرم یکم درک کن
ماهرو آهی کشید
_باشه خیله خب
لپش را کشید و لب زد:
_حالا بخند باشه؟ نمیخوام اینطوری ببینمت
لبخند زد و ماهرخ همان طور نگاهش کرد.
_ولی آبجی اگه ایندفعه هم سرت داد کشید نباید برگردی ها
_باشه اگه اینجوری شد دیگه نمیرم

جلوی در توقف کرد و چند بار بوق زد اما کسی در را باز نکرد چند دقیقه منتظر ماند که بالاخره حمید آمد.
از ماشین پیاده شد و با اخم لب زد:
_آقا حمید چرا درو باز نمیکنی؟
_ببخشید خانم ولی سهیل خان گفتن دیگه اجازه ندم بیایید اینجا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

زیبا بود و مرموز 👌🏻👏🏻💗

حسابی کنجکاوی داره قلقلکم میده بدونم سیروس چه نسبتی با سهیل داره 🤔

لیلا ✍️
پاسخ به  کیمیا صادقی
1 سال قبل

بله عزیزم نگی بهتره اینجوری هیجان خوندنش هم بیشتره آره متوجه شدم که تو گذشته اش یه تاثیری گذاشته
منتظر پارت بعدیم ببینم چی میشه😍

بی نام
1 سال قبل

رمانت قشنگه همین یه پارت روخوندم خوشم اومد موفق باشی

لیلا ✍️
1 سال قبل

کیمیا جان تو هم پارت فرستادی ؟
آخه من از ظهر فرستادم هنوز ادمین ندیده☹️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

لیلا ، لادن هم ظهر پارت فرستاد ولی ادمین هنوز ندیده😑

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x