امیدی برای زندگی پارت 92
وقتی دید که سهیل لب از لب باز نمیکند آهی کشید.
_میخوام بخیه بزنم، بی حسی یادم رفت درد داره
سر که تکان داد ماهرخ اینبار همراه با ویولنش از راه رسید.
_سهیل میخوام ویولن بزنم، یه قطعه جدید یاد گرفتم
گوش کن ببین قشنگه یا نه؟
با “باشه”ی سهیل کمان آرشه را روی سیم ها لغزاند.
با صدای نواختنش رامهر بهت زده لحظه ای دست از کارش کشید، اما وقتی به چهره سهیل خیره شد و حواس پرتی اش را دید لبخند زد.
دخترک میخواست با این کار توجهش را از بخیه زدن به صدای ویولن جلب کند.
از فرصت استفاده کرد و مشغول شد…..سهیل با دقت گوش میکرد، دلنشین بود برایش!
زمانی که کمان آرشه را از روی ویولن برداشت کار رادمهر تقریبا تمام بود.
_چطور بود؟
دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما با سوزش عمیقی که در بازو اش پیچید”اخ” نسبتا بلندی گفت.
حرصی سر به سمت رادمهر چرخاند اما او بی اهمیت به کارش ادامه داد.
دندان سایید و عصبی خندید.
سر به سمت ماهرخ برگرداند.
_آفرین، خیلی قشنگ بود!
با حرفش لبخند روی لب هایش پخش شد.
توقع نداشت که تعریف کند!
_مرسی
نگاهی به رادمهر انداخت.
_دکتر کارتون تموم نشد؟
_چرا، باند رو بپیچم دیگه کار شازده تمومه!
بعد نگاه میکنم ببینم با پیشونیش چیکار کرده
_خیلی ممنون
_شما چرا تشکر میکنی؟
این خودش با این هیکل زبون نداره؟
باند را برداشت و دور بازو او پیچید، ماهرخ متفکر به چهره سهیل خیره شد.
_اینطوری که قیافش نشون میده نداره!
رادمهر خندید و باند را گره زد؛ سپس سر سهیل را گرفت و سمت خود چرخاند.
_بزار ببینم چیکار کردی
لب گزید تا حرفی را بارش نکند، دکتر که حرکتش را دید با پوزخندی دستکش های خونی اش را جایگزین دستکش هایی نو کرد.
_آره یه وقت حرف نزنیا از وجناتت کم میشه پسر شهریار
سرت بخیه نمیخواد
لب از حصار دندان هایش در آورد و بازم خندید اما نه از سر عصبانیت، بالاخره زبان باز کرد و مخاطبش رادمهر بود.
_پسر شهریار مرده این صد بار!
جای اینکه خوشحال شود از حرف زدنش، غمگین شد.
ماهرخ همان جایی که بود نشست و رادمهر زخم پیشانی اش را تمیز کرد.
_نه، پسر شهریار زندست!
من میبینمش ولی اون انگاری خودشو گم کرده، میخواد برگرده ولی نمیتونه
یعنی میتونه ها فقط نمیخواد؛ میخواد راه برگشتش رو خراب کنه!
کمی سر کج کرد.
_اشتباه میکنی دکتر
اون نمیتونه برگرده، راه های پشت سرش خیلی وقته بیراهه شدن
میگی خودشو گم کرده؟
فکر نکنم، احتمالا داره دنبال جای درست برای برداشتن قدم بعدیش میگرده، آخه پسر قصمون یه نمه خل میزنه!
دکتر با حرص گاز را محکم روی زخمش فشار داد….آخ بعدی اش در آمد.
_پسر قصمون خیلی بیخود کرد!
ابرو های ماهرخ بالا پریدند و لبخندی بر لب نشاند…..از این مرد خوشش آمد.
جلوی بد اخلاقی های سهیل کم نمی آورد!
سهیل تلخ لبخند زد…..چشم های مشکی خسته اش را در صورت او به حرکت در آورد.
_پسر قصمون زخمیه دکتر، اینطوری حرف نزن باهاش!
تا رادمهر خواست حرفش را درک کند ابرو در هم کشید و سر صاف کرد.
_خب چته تو؟ با سگ هم ملایم تر برخورد میکنن یاواش!
ماهرخ پقی زیر خنده زد و رادمهر عصبی دستش را پس کشید.
_بیشعور نفهم، حیف منکه نگران تو ام
_نگران نباش!
ناباور خندید.
_همین؟ نگران نباشم؟
احمق تو پسر رفیقمی، تو و سارا یادگاری های اونید!
باند دیگری برداشت و دور سرش پیچید.
_کاش ما اصلا نبودیم، نه تو داشتی حرص میخوردی نه ما بدبخت میشدیم
_چون حالا پسر شهریاری بدبختی؟
حرصش گرفت…..نه، هرگز!
پدرش را دوست داشت اما…..
دندان سایید و غرید:
_چون برادر زاده شاهرخم بدبختم!
ابرو های ماهرخ بالا پریدند، ترجیح داد دیگر نماند…..هیچ چیز را واضح تعریف نمیکردند که از گذشته سر در بیاورد پس اینجا ماندش فقط مزاحمت بود و بس!
_سهیل!
رادمهر که باند را پیچید دستش را از روی سرش پس زد.
_مرگ سهیل!
_دیوونه بازی هاتو بزار کنار، آدم باش
یکم بهم گوش بده باشه؟ من میخوام تو از دست اون شاهرخ خلاص بشی پسر!
_لازم نکرده!
من بلدم از پس خودم بر بیام، من نمیخوام از دستش خلاص شم من میخوام خلاصش کنم!
وسایلش را درون کیفش ریخت.
_کله شق!
حالا نگفتی این دختره کیه؟
تابی به چشم هایش داد.
_اسمش ماهرخه، رفیق سارا
اینطوریم نگاه نکن من سر و سری باهاش ندارم!
برخاست و دستش را در هوا تکان داد.
_آره، آره میدونم از تو آبی گرم نمیشه
کبریت بی خطری توی اینطور مسائل!
حالا بلند شو بیا خونه ما، خوب نیست اینجا باشی
سر بالا انداخت.
_من نه اینجا میمونم نه میام خونه شما
رادمهر لبخندی به رویش پاشید و همان طور که به سمت در میرفت جوابش را داد:
_تو خیلی بیخود میکنی!
اخم کرد و دکتر که از حمام خارج شد سرش را به دیوار پشت سرش کوبید.
_گیر کیا افتادم من!
رادمهر با مرتب کردن کتش سر بالا آورد و علاوه بر ماهرخ دختر دیگری را کنارش دید.
حدس زد خواهرش باشد چون زیادی شبیه هم بودند.
لبخند که زد ماهرخ سمتش آمد.
_کارتون تموم شد؟
_آره، ببخشید دیگه این شازده ام مزاحمت شد
زبانی روی لب هایش کشید.
_نه عیبی نداره، شما نمیمونید؟
خندید.
_نه دیگه کجا بمونم؟ باید برم
سهیل هم باهام میاد!
نگاهش روی صورت او خشک شد.
سهیل با او میرفت؟ چرا؟ نمیشد بماند؟
حداقل هم که شده برای یک شب، دلش تنگ بود برایش!
ده روز شاید هم بیشتر از آخرین ملاقاتش با او میگذشت.
نمیخواست که برود، میخواست کنارش باشد.
اما حرفی که سهیل زد امیدوارش کرد:
_من با تو جایی نمیام دُکی
خوش بگذره!
ذوق کرد ولی حالت چهره اش تغییر نکرد.
رادمهر با لبخندی که به لب داشت چشم بست.
_زر میزنه، میاد!
ماهرو خنده اش گرفت اما خواهرش نه
_خب اگه نمیاد اینجا بمونه!
خواست دهان باز کند اما سهیل اجازه نداد:
_مشکل اینجاست که خونه شما ام نمیمونم خانم پناهی!
رادمهر عصبی توپید:
_کی با توعه؟ از اونجا خودشو میرسونه!
اینبار ماهرخ هم خندید و سهیل از آن طرف خود خوری کرد.
رادمهر به ماهرو اشاره کرد.
_خواهرته؟
سری تکان داد.
_آره
ولی دکتر جدی میگم، شما برید خسته هم هستید
سهیل با من!
حواسم هم بهش هست، نمیزارم که بره!
دکتر سمت در قدم برداشت و ماهرخ به دنبالش.
_نمیشه ماهرخ جان، عیبی نداره به اسم صدات کنم؟
خب برات دردسر میشه
در چشم های رادمهر زل زد.
_نه راحت باشید
صدایش را پایین آورد.
_دردسر نمیشه سهیل اینجا بمونه بهتره، میشناسیدش که
الان بره بیرون عمرا با شما بیاد بعدم کجا میخواد بره؟
وقتی گفت به سارا خبر ندم یعنی عمارت قرار نیست بره، باز گم و گور میشه!
رادمهر در فکر فرو رفت.
ماهرخ راست میگفت، سهیل به خانه اش نمیآمد و اگر اینجا هم نمیماند میرفت جایی که کسی از او خبر نداشته باشد.
دخترک منتظر نگاهش میکرد.
سهیل لجباز بود اما ماهرخ میتوانست راضی اش کند که بماند.
دستی به صورتش کشید و سر تکان داد.
_خیله خب من مشکلی ندارم ولی ببینم میتونی راضیش کنی اینجا بمونه یا نه؟!
لبخندش تا بناگوش کش آمد.
_پس چی! شما هنوز منو نشناختید
رادمهر در را گشود و صدایش را بلند کرد:
_من میرم توی ماشین، شازده منتظرتم!
چشمکی را حواله ماهرخ کرد اما قبل از خارج شدنش سهیل لب زد:
_تو گور کوروش که شازده رو انداخت توی دهن شماها
ابرو هایش بالا پریدند:
_شازده اعصاب نداره، من میرم دیگه
خودت یه جوری باهاش کنار بیا!
ماهرخ خندید.
_نگران نباشید، گفتم که با من!
رادمهر از خانه خارج شد و با حال زاری به پله ها نگاه کرد.
دخترک که تعللش را دید سرک کشید و رد نگاهش را دنبال کرد.
_چیزی شده؟
دکتر کوتاه خیره اش شد.
_نه، فقط بگید زودتر آسانسور رو درست کنن!
_والا بهشون گفتیم دیگه تا ببینیم چی میشه
سری تکان داد.
_من برم!
ماهرخ “خداحافظ”ی را گفت و در را بست.
نفسش را صدا دار بیرون فرستاد.
اگر سهیل کله شق بازی در نیاورد میتوانست راضی اش کند به ماندن!
_ماهر……
چرخید و دیدن هیبتی پشت سرش از جا پراندش و جیغ کشید.
عقب رفت و محکم به در خورد.
_یا حسین یا ابلفضل!
سر بالا آورد و چهره سهیل را دید که شوکه نگاهش میکند، با “وای” آرامی که گفت دست روی قفسه سینه اش گذاشت و نفس راحتی کشید.
به سقف چشم دوخت و زیر لب زمزمه کرد:
_ای خدا خفت کنه سکته کردم!
ماهرو از آشپزخانه بیرون آمد.
_چته ماهرخ؟ چرا جیغ میزنی؟ همسایه ها از خواب پریدن!
ابرو در هم کشید.
_منکه مرض ندارم جیغ بزنم یه بنده خدایی زهره ترکم کرد!
_حالا هرچی من میرم بخوابم، باز جیغ نزنیا
آقا سهیل شبتون خوش!
صدای بسته شدن در که آمد سهیل لبخند کجی زد.
_عه؟ تو ام ترسیدن بلدی؟
پوزخند زد.
_نه فقط تو بلدی!
سر بالا انداخت و نچی کرد.
_حیف شد، آخه من بلد نیستم
قدمی جلو گذاشت و ماهرخ را میان خودش و در قفل کرد.
_من فقط بلدم بترسونم خانم پناهی، در جریانی که چی میگم؟
ماهرخ وا رفت.
چه میکرد؟ بیخوابی به سرش زده بود؟
_سهیل برو عقب!
_نرم چی میشه؟
شانه بالا انداخت.
_چیز بدی میشه، بهتره بری عقب!
_کاری که تو فکرمه رو عملی کنی همچین برای تو ام خوب نمیشه
میدونی که؟
چشم های سبزش را در صورت او به گردش در آورد.
_میدونم، پس عقب کشیدنت دو سر برده
حالا برو کنار
با دست سالمش موهای کوتاه روی شانه ماهرخ را عقب راند.
_باشه میرم ولی بعدش تو ام باید از جلوی در بری کنار!
چشم هایش دو دو زدند.
_چرا؟
_چون اولا که دُکی پایین منتظره
دوما باید برم
پس باید بری عقب
ماهرخ دست روی قفسه سینه اش گذاشت و هولش داد.
سهیل بی مخالفت چند قدم عقب رفت.
_شرمنده ولی من تکون نمیخورم
تو ام اینجا میمونی!
سلام
پارت باحالی بود
خداقوت